روزبه

حجره‌ی کافری مشوش و مشغول

روزبه

حجره‌ی کافری مشوش و مشغول

مختصات جنون‌نامه

روزبه

به‌جای سخن، رقم‌زدن
__________________________

مثل درد برخورد موج و صخره
مثل خستگی یوزپلنگ بعد از ناکامی
مثل غم سوختن مزرعه‌ی سبز
مثل خنکی شب‌های کویر
مثل زیبایی ستاره‌های درخشان
مثل شکوه کوه
__________________________

کرده‌ام توبه به دست صنم باده فروش

کـه دگر می نخورم بی رخ بزم آرایی
__________________________

مردم دوست داشتن

راستش در آن چند ثانیه‌ای که سنگی از زیر چرخ جلویی موتور لغزید و فرمان منحرف شد و دیگر نتوانستم موتور را کنترل کنم و باشتاب و مستقیم به سمت دره رفتم ترس برم داشته بود. هنوزم که آن چند ثانیه را به یاد می‌آورم خوف می‌کنم. اما آن ثانیه‌ای که از خاک جدا شده بودم، درست آن لحظاتی که روی هوا بودم، معلق میان آسمان و زمین، نیکو احساسی داشتم؛ نمی‌ترسیدم، حتی آن ثانیه‌هایی که دیدم دارم با شتاب به سمت تخته سنگ فرود می‌آیم نیز نترسیده بودم. سخت است به زبان آوردن اما خوش‌حال بودم که بالاخره رسید، دیگر این زندگی شرورانگیرِ مصیبت‌بارِ تاریک دارد تمام می‌شود و البته منتظر چیزی در آن سوی خط نبوده و نیستم، من سراسر شوقِ خودِ تمام شدنم. یک تمام شدن واقعی، بیرون ذهن، تمام جسم لعنتی. نشد اما و حسرت‌بارترین تصمیم زندگانی‌ام شد آن دم که کلاه کاسکت بر سر گذاشتم و پشیمانی؟ یحتمل به طول الباقی عمر... نوشتن از چنین احساسی البته در من شرم می‌انگیزد از این سبب یحتمل رزی که هفته‌ها و ماه‌ها با من حرف زده تا به بیزی‌لایف برگردم، این نوشته را می‌خواند حال این‌که هفته‌ی پیش وقتی داشت کمکم می‌کرد از پله‌ها پایین آیم بدو گفتم می‌خواهم درمان را آغاز کنم اما خب در دلم خوش‌حالم که بیمکس هنوز آنلاین نشده و پیام را نخوانده که اگر نبود کمک‌های همواره‌ی بی‌گانه تاجایی که متن پیام را هم بنگارد یحتمل صبح روزِ بعدِ حادثه پیام را پاک می‌کردم، بی‌باک از چوغولیِ واتساپ. نمی‌شود اما که من حرف زدم و گفتم به عزیزانم که یک سال آزمایشی بیزی‌لایف حال این‌که اکنون می‌دانم سلول به سلول وجودم از لایف بیزار است و در آن چند ثانیه تعلیق میان آسمان و زمین پسِ ماه‌ها شوقی داشته برای امری و خب این من که پاندای کونگ‌فوکار 4 را هم دیده چرا باید به چنین شترسواری دولا دولایی تن دهد؟

دست با سرو روان چون نرسد در گردن
چاره‌ای نیست به جز دیدن و حسرت خوردن

هارب
۳۰ فروردين ۰۳ ، ۰۲:۱۷ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

اکنون که این متن را می‌نویسم پدر تازه جلوبندی موتور را بازکرده. دیروز که موتور را دیده بود گفت تازه شدت حادثه را دریافته، که تصادفِ سرعت بالا با یک وسیله‌ی نقلیه‌ی دیگر هم این‌چنین حماسه نمی‌آفریند. من هم زدم به طنز همیشگیِ و لکنّ الله یحبُّ عبداً إذا عَملَ عملاً أحکمَه!

هنوز البته گیجم، پسِ یازده‌سال موتورسواری، چهارشنبه ظهر در حالی به زمین کوفتم که نه سرعتم زیاد بود و نه احدی از موجودات زنده در آن سرازیری کوه‌سار که موجبات حواس‌پرتی‌ام شود والخ... در ثانیه‌ای سنگی از زیر چرخ موتور لغزید، کنترل فرمال از دستم خارج شد، انحرف از مسیر و پرتاب، چند ثانیه میان آسمان و زمین: پرواز را به خاطر بسپار... همان ثانیه‌ها یک پلک و زمزمه‌ای نمی‌دانم بر لب یا دل و چند ثانیه بعد فرودِ نه چندان موفیقت‌آمیز من با موتور هوندا به اتفاق پای چپ و سر که اگر نبود کلاه کاسکت ستاره‌ی این وبلاگ خاموش می‌شد. دقایقی زیر موتور بی‌حرکت ماندم، کمی که ستاره‌های چرخان دور سرم غروب کردند، گوشی را از جیبم درآوردم و تماس گرفتم و المنة‌لله که آنتن موجود بود، تماسی با برادر که بیایید جمعم کند. لوکیشن را که فرستادم آرام خوابیدم. دقایقی بعد اما بوی بنزین بلند شد، من مانده بودم میان زمین و تخته سنگ و موتور و هیچ پایم را نمی‌توانستم تکان دهم. بوی بنزین تندتر می‌شد و من نگران‌تر، راستش دوست نداشتم علت مرگم هرگز سوختگی باشد. به هر زحمتی خودم را بیرون کشیدم و خزان خزان خودم را از موتور دور کردم. به سکون نسبی که رسیدم به تماشای منظره نشستم تا نیروی‌های امداد برسند. گوشی را درآوردم و صدای آقای قربانی: چشم بستم که دلم سمت تماشا برگشت.


 اون نقطه‌ی آبی رنگ پریده رو می‌بینی؟ اون کلاه کاسکتمه که پسِ ضربه‌ی سرم
به زمین از سرم پرتاب شد و باتبعیت از معادله‌ی پرتابه به آن‌سوی زمین فرود آمد

هارب
۲۴ فروردين ۰۳ ، ۱۳:۴۶ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ نظر

چند ماه پیش، وقتی هنوز در سردترین روزها می‌زیستم، شباهنگام به مکالمه‌ای پرداختم. در آن سمتِ گوشی آدمی بود که علی‌القاعده بیش از هرکسی باید درکم می‌کرد. او برآورد اگر کمک خواستم بگویم و راستش من نمی‌دانم دگر باید با چه زبانی می‌گفتم که کمک لازمم، که سراسر بودنش را نیازم، که دوست داشتم تو دست مرا بگیری در سردترین زمستانِ عمرم... گاهی فکر می‌کنم چقدر من و تو برای یکدیگر به‌دردنخور بودیم که تو در زمستانت مرا راندی و به زمستانم خودت را دریغ کردی. پسِ این همه اما هنوز دوست داشتم تو را ببینم، دوست داشتم به یکی از آن کافه‌های شلوغ بروم و تو را مقابل خود بیابم اما این بار بجای سکوت و شنفتن، فقط سرت داد می‌کشیدم.

هارب
۲۲ فروردين ۰۳ ، ۰۴:۵۹ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲ نظر

این جنگِ با خود چی بود که مذهب انداخت به جون ما؟

هارب
۲۰ فروردين ۰۳ ، ۱۶:۵۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر

سلسله پست‌های هاراکیری باید ادامه می‌داشت. در واقع از چند جای دیگر کوه هم باید به صورت مسئله نگاه می‌کردم و یادداشت کرده بودم منتها چند روز گذشته چنان افسردگی بر من غلبه یافت که دیگر حوصله‌ی نوشتن هم نداشتم. این چند روز مدام فکر کردم و مدام گریختم گویی ناامید شده بودم از یافتن جواب و از طرفی امکان گریز از سوال را هم نداشتم. این چند وقت فیلم‌های بسیاری را دیدم. ساعت‌های زیادی فکر کردم و به موضوعات مختلفی چنگ زدم پریشب اما با یک اندیشه زیر پایم خالی شد: اگر من در چاه دیپرشن هستم که هستم و اگر عملکرد پردازش در من دچار اختلال است که است پس چگونه می‌توانم صورت مسئله را درست آنالیز کرده، راه حل‌های مختلف را نظر کرده و در نهایت بهترین تصمیم را گیرم؟
پریشب پسِ 17-18 روز متارکه با سیگار، یک نیم‌نخ بلو روشن کردم و مغز نزارم کمی فارغ یافت به خوابگاه که رسیدم فهمیدم همه‌ی این چند هفته‌ی سالِ جدید که شبانه‌روزی درگیر این مسئله بودم و تمام چند هفته‌ی قبل‌ترش که شبانه درگیرش بودم به این مهم التفات نداشتم که اساسا در یک لوپ بسته هستم.
سحرِ امروز اما لحظه‌ی ارشمیدسی اتفاق افتاد:

چندماه پیش، پیش از شروع امتحانات ترم و پیش از آغاز فرجه‌ها، یک روز صبح در بیمارستان، پسِ گرفتن جواب برای مسئله‌ای حول بیماری مادر، به مسئله‌ای حول خودم درآمدم. مسئله‌ای که خودم به دلیل درگیری عاطفی شدید قادر به حل منطقی‌اش نبودم و البته به این ناتوانی آگاه بودم. از طرف دیگر مسئله‌ای نبود که کمک هر عاقل‌مردی چون مهندس و فیلسوفِ اخلاق بتواند راه‌گشا باشد، درک شرایط این بیمار و بیماری از عهده‌ی آدم خارجی، خارج است. این میان اما اندک اقبالی داشتم که در کنارم عاقل‌مردی بود اگرچه این رنج را نچشیده اما به‌کیفیت دیده و به‌کثرت مطمئن. در آمدم:
- الان تایم امتحاناتمه... و دقیقا نمی‌دونم اون نقطه‌ی تعادله... از یه طرف می‌گم پیش مادر باشم...
+ الان درستو بخون... نه می‌دونم... آره.
حاصلش را می‌دانید و خب برای بچه‌ی تخسی چون من با آن میزان فشار درونی و بیرونی حاصلش چنان هم بد نبود.

من فکر می‌کنم آدمی باید آن‌قدر عاقل باشد که وقتی می‌بیند با مختصات دکارتی نمی‌توان انتگرال را محاسبه کرد، تبدیلی زده به مختصات قطبی‌کروی ببرد یا اگر در مختصات مرکز جرم حل دشوار است، در مختصات آزمایشگاه محاسبه کند یا اگر آن‌قدر در هندسه بی‌استعداد است که او را به آکادمی افلاطون راهی نیست، دست به دامان لَگرانژ شود تا از قید تصاویر رها شود. سحرگاه امروز گشایشی بر من حاصل شد که اگر نمی‌توان از این دور باطل خلاص شد، بگذاریم یک نفر در مختصات آزمایشگاه مسئله را حل کند! تصمیم حیات را تفویض می‌کنیم به عاقل‌مردی به‌کیفیت دیده و به‌کثرت مطمئن به مدت یک‌سال و خب تا سال بعد این موقع متوقعیم دندریت‌های‌ از دست‌رفته‌مان بازگردند و آن‌گاه خود اختیار می‌کنیم و درباره‌ی انسانی که اختیار آغاز حیاتش با خودش نبوده، بی‌اختیاری یک‌ساله در ادامه‌ی حیاتش نباید چندان ننگین باشد.

باید کمی پیاده‌روی کنم؛ باورم نمی‌شود، جدی جدی یوریکا یوریکا؟

هارب
۱۷ فروردين ۰۳ ، ۰۷:۰۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

من هیچ‌وقت به نود راضی نبودم، به نود و نه هم، یا صد یا هیچ.
یا بهترین شاگرد کلاس باش یا درس نخوان.
یا خدا را ببین یا کافر شو.
یا جبرخطی را مسلط شو یا قید کوانتوم را بزن.
یا صبح زود کارت را شروع کن یا کل روزت را به شاخ گاو بزن.
یا خیلی دوستم داشته باش یا درم ببند.
در همه جا، در تمامی اجزا. هرجایی که زورم رسید یا به صدش رساندم یا قیدش را زدم. طبعا برای آدمی از طبقه‌ی من خیلی وقت‌ها خیلی چیزها جوری‌ست که نباید، جوری‌ست که زور لعنتی تو نمی‌رسد، اساسا اختیار تو نیست انتخاب خیلی چیزها اما اقل می‌شود گردن شکسته سر خم نکرد.

فیزیک هم همواره برای من همین شکلی بوده. یعنی آن روزی که ترم هفتم کارشناسی وقتی 16 واحدم مانده بود تا لیسانسم را بگیرم، رفتم و فرم و انصراف از تحصیل گرفتم مسئله برایم همین بود که به 100 نخواهم رسید و اگر قرار نیست برشانه‌ی غول‌ها بایستم پس نیستم. آن روزگار با شلیک استادفاضل متوقف شدم و ادامه دادم. پسِ آن قدم‌زدن با بور، مورد ملاطفت بورهای دیگری هم قرار گرفتم تا جایی که یکی‌شان در لیوان شخصی‌اش برایم چای ریخت و بعدتر در ارشد میان بچه‌ها کول‌کید به‌نظر رسیدم و شدم رنکِ یکِ دانشگاه تهران.

چند وقت پیش، شبی مانند هرشب دیگری در دیپ‌روم، نشسته بودیم به چای نوشیدن یک نفر پرسش آورد:"پنج سال بعد خود را کجا می‌بینید؟"
لاجرم نوبت به من هم رسید و من در آن ثانیه تمام تلاشم بر فرو خوردن بغضم رفت. زندگی کردن در جمهوری اسلامی بیش از همیشه برای آدم‌ها سخت شده.
این سختی برای نسلِ Z بیش‌از سایر نسل‌هاست که اقل نسل‌های گذشته سر مسائل فرهنگی تاحدودی موافق جریان بودند.
این سختی برای بچه‌هایی که کار علمی می‌کنند بیش‌از سایر مشاغل است که هر حرکت کوچکت صرف انرژی‌ای مضاف از معمول دنیا دارد: عملا به کتاب دسترسی نداری و هرکتاب را باید خودت چاپ کنی و با این شرایط تورمی لعنتی آدمی که می‌خواهد پول کتاب‌ها را درآورد دیگر وقت کتاب خواندن نخواهد داشت. گیرم با PDF مشکلی نداشته باشی، صدی نود سایت‌ها و خدماتی که می‌خواهی یا تحریم است یا فیلتر. اوکی کانفینگ زدیم و سرعت شخمی‌اش باعث شد صبورتر هم شویم، روی چه موضوعی ریسرچ کنیم؟ در یکی از سمینارها یکی از اساتید برای موضوعی ریسرچ کرده بود، لکچرهایش را هم نوشته بود اما جرات ارائه نداشت! سلام بر واتیکان! موضوعات کفرآمیز هم کار نکینم بالاخره اقیانوس علم پهناور است؛ دقیقا کجا کار کنیم که فردا روز نگران ریجکت شدن ویزا نباشیم؟ دقیق‌تر عرض کنم کجا کار کنیم که هم حقوق بگیریم هم نگران ویزا نباشیم؟ ویزا به درک؛ الگوی علمی ما اوپنهایمر نیست خب. همه‌ی این‌ها البته در صورتی‌ست که ارزش علوم‌پایه درک شده باشد و خب در جغرافیایی که پزشکانش هم گله از بی‌توجهی دارند...

تصمیم من برای مهاجرت قطعی بود. اواخر کارشناسی با دوستی صحبت از پروسه‌ی اپلای بود و او گفت من نمی‌خواهم ارشد را ایران بمانم. من نیز تایید کردم و البته اضافه کردم که صرفا (جاست فاکینگ لیسن تو می) صرفا! برای این‌که یه وقت یک اتفاق غیرمترقبه نیوفتده و مجبور شم اپلای رو بندازم عقب ارشد رو همین‌جوری شروع می‌کنم که یک وقت گپ نیوفته، بعدا کارام اوکی شد انصراف می‌دم.
و اکنون؟ دوست ما از یکی از دانشگاه‌های ایالات متحده پذیرش گرفته و مشغول امور ویزاست و من؟ من هم خداروشکر دارم فکر می‌کنم با کدام استاد می‌توانم پایان‌نامه‌ای کار کنم که در نهایت دکتری‌ام را در امین‌آباد نگذرانم.

واقعیت این است که من نه تنها ارشد که دکتری و پست‌داک و هرکوفتی را باید در همین جغرافیا بمانم.
واقعیت این است که هیچ‌وقت فرصت تحصیل در یکی از دانشگاه‌های رنک را نخواهم داشت.
واقعیت این است که امثال من را به شانه‌ی غول‌ها راهی نیست.
واقعیت این است که صد که هیچ، حدِ حیاتِ من به صفر میل می‌کند و این دونده که پسِ خطِ پایان بیابان می‌بیند، اساسا چرا باید بِدَود؟
و درباره‌ی امید؟ همان جمله‌ای که پارسال زیر عکس آقای فاینمن نوشتم:

"Surely You're Joking, Mr. Feynman""

[زمینه می‌خواند: زندگیم سوخت جسد آرزوهام مونده روی دستم... من هم همین‌طور آقای یگانه، من هم همین‌طور]

هارب
۱۰ فروردين ۰۳ ، ۰۶:۲۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲ نظر

در چهاردهم بهمن‌ماهِ هزار و چهارصد و دو، ساعت یک و پنجاه و پنج دقیقه، در قسمتی از پستی که هیچ‌وقت پست نشد نوشته‌ام:

"صبح‌گاه با تنی خسته اما از خواب بیدار می‌شوم، گویی خواب نبوده‌ام، تمام شب تنم در نبرد بوده و هیچ گلوله‌ای از من بی‌نصیب نبوده. جانم خسته‌است، جانم سراسر جراحت است، جانم سراسر درد است و نه به تخدیرات تسکین می‌یابد و نه به خواب."

یکی از همان شب‌های دور، شب‌های خیلی خیلی دور و تاریک، با مهندس تا دیر وقت مشغول مباحثه بودیم. حرف من بر سر تاریکی بود و مهندس به هرچیز مبتذلی تا درس و دانشگاه چنگ‌زد تا مرا قانع کند به وجود نور در زندگی‌ام. پایان دهنده‌ی مباحثه، کارتِ آخرِ من بود:

"من خیلی خسته‌ام"

مهندس فکر می‌کند زبان من را درست نمی‌فهمد، البته که بسیاری از اوقات پسِ حرف‌زدن با او احساس کردم باید دنبال سفینه‌ام بگردم اما آن شب به بهترین شکل جمله‌ام را فهمید. یکی از مهم‌ترین حرف‌هایم را کامل فهمید. یک نفس عمیق. نوشتن از خستگی برای من سخت است اما یک ضلع مهم این مسئله خستگی‌ست و چاره‌ای نیست و باید بتوانم تشریح کنم در مواجهه با خستگی دقیقا با چه درگیرم. این جور وقت‌ها که نوشتن دردی بیش از درد همیشگی معمول دارد، با مخاطب می‌نویسم؛ پس این نوشته را می‌گذارم ذیل نامه‌هایی که هیچ‌وقت پست نشد و شروع می‌کنم:

بیمکس عزیزم،
آن شب که در مطب دست کمک دراز کردم ماحصل تلاشی چندماهه و کلنجار رفتن مدام خودم، موعظه‌های شبانه‌روزی رز، حرف‌های شبانه‌ی بلوارِ کشاورزی بیگانه و Qfwfq و البته پرسشِ بازِ چندماهه و همیشگیِ "خودت خوبی؟" خودتان بود. در نهایت اما من چنان بی‌عرضه بودم که نتوانستم روی پاهایم بایستم و پله‌ی آخر را خودتان گذاشتید:
+ خودت چطوری؟ دردا چطوری‌ان؟
- یه بار به من گفتید که رنگ رخساره خبر می‌دهد از سر ضمیر... نمی‌دونم چرا هی این سوالو می‌پرسید... واضح نیست؟
+ [نگاه]
- نمی‌دونم... من خیلی کلنجار رفتم این ایام که از یه نفر کمک بخوام و داشتم فکر می‌کردم از شما کمک بخوام ولی هنوز ظرفیت وجودی‌شو پیدا نکردم.
+ چرا بگو... با من راحت صحبت کن.
چند خط بعد از همین حرف‌ها بود که بلند شدم و دوی ماراتن در اتاق‌تان آغاز کردم. از آن شب نفرین‌شده که پت‌اسکن را نشان‌تان دادم گفتم. شبی که صبحش فهمیدم ریه‌ی مادر هم درگیر است، در یکی از کوچه‌پس‌کوچه‌های حول بیمارستان امام به لطف سیگار گریستم و مانده بودم چه کنم و چگونه به خانواده گویم. تامدتی هم نگفتم، در نهایت صرفا به امیررضا گفتم به‌سبب کنترل هزینه‌های درمان تا پربازده‌ترین تصمیم را بگیریم و چقدر مشمئزکننده بودم آن ثانیه‌ای که پشت تلفن به امیررضا گفتم و دل‌داری‌ دادم؛ منی که از همه چیز متنفر بودم و تا خرتناق در فحش‌کاری با حضرت حق و در ستیز با تمام اجزای عالم امکان، که نه برادر عزیز می‌توانست اوضاع بدتر از این حرف‌ها باشد، می‌توانست فلان‌جا و بهمان‌جایش درگیر باشد می‌توانست هرکدام از آن اورثینک‌های سگِ شبانه‌روزی‌ام تا آمدن جوابِ پت‌اسکنِ سگ باشد، بیا خداراشکر کنیم و سقیم ساختن الخ... نمی‌دانم آن ظهر را چطور رساندم به شب تا آمدم مطب‌تان. چیزی به یادم نمانده، تنها تصویر پررنگ همان سکانسی‌ست که بارها گفته‌ام: باران به شدت می‌بارید و من نگران بودم پرونده‌ی داخل کیفم خیس شود و آقای چاوشی فریاد می‌زد:
هیشکی نمی فهمه؛ چه حالی دارم
چه دنیایِ رو به زوالی دارم…
پیر شدم…
تنهای بی سنگِ صبور...
توی شبات، ستاره نیست...
موندی وُ راهِ چاره نیست...
امّا تو کوهِ درد باش...
طاقت بیار وُ مرد باش…

و این درد من برمی‌گردد به همین جمله‌ی لعنتی آخر که از روزهای لعنتی اول ورد زبانم بود: طاقت بیار وُ مرد باش… شاید اگر طاقت نمی‌آوردم مسئله جور دیگری بود. شاید اگر همان شب، یازده ساعتِ لعنتی پشتِ درِ اتاقت طاقت نمی‌آوردم مسئله جور دیگری بود. شاید اکنون این میزان از خودم متنفر نمی‌بودم. من ساعاتی را زیست کردم که نباید. آن دقایقی که در راهروی اتاق عمل بیمارستان امام دکتر صابر، پسِ دیدنِ تومور دوم گفت: "فایده نداره" یا وقتی گیو مژده‌ی بدتر شدن احوال را داد یا وقتی آن شب نسخه را آوردم بیمارستان میلاد تا موردِ شربت آلومنینوم ام‌جی، که داروخانه‌ها قادر به خواندنش نبودند را ازتان سوال کنم و در پاسخ سوالِ: مادرم خوب می‌شه؟ گفتید:"ما همه تلاش‌مون رو می‌کنیم" که آن شب فهمیدم اوضاع چقدر خیط است و صدقه سر همان شب وقتی آنکولوژیست گفت:"ما فقط تلاش می‌کنیم عمرشو زیاد کنیم" گریه‌ام نگرفت. گریه‌هایم را قبل‌تر، وقتی روی پله برقیِ ایستگاهِ متروی میلاد نشسته بودم کرده‌بودم. نمی‌دانم شما مرا چه می‌دید. شما و تمامی پزشکانی که همان اول شرح حال می‌پرسیدند "چند ساله است؟". من در تمامی این ثانیه‌ها، در نگاه متاسف منشی‌ها پسِ گفتن علت مراجعه، در دعواها و تحقیرهای آن مردک سایکوی آنکولوژیست، در شبی که در اتاق‌تان آمده بودم معرفی‌نامه برای دکتر امام بگیرم و گفتید نمی‌شود آنکولوژیست را عوض کرد و گریستم، در شبی که فهمیدم خانم بغل دستی‌ام گامانایف انجام داده بهبود نیافته و بغضم را فروخوردم، در تمام شب‌هایی که تراس ویستون قرمز کشیدم و گریستم، در غروبی که بیمارستان مدنی رفتم ریپورت ام‌آر‌آی را برای کمیته‌ی گامانایف فردا صبحش بگیرم و ندادند؛ چرا که مسئول یک پرینت لعنتی ساده را گرفتن نبود، در پایان جلسه‌ وقتی گفتند مادر هم باید گامانایف شود و هم عمل و من داشتم مادر را دلداری می‌دادم که خداراشکر می‌توانست از این بدتر باشد و در ذهنم دقیقا نمی‌دانستم کدام فاکینگ سیچوئیشن دیگری می‌توانست از این بدتر باشد، در صبحی که با رقم عمل چند دقیقه قبل از ورود مادر به اتاق عمل روبه‌رو شدم و به هر طریق باید پول را جور می‌کردم، در غروبِ روزِ مادر وقتی سرماخورده بودم و هدیه را از حیاط به مادر دادم  و مادر گریست که چرا خانه نمی‌روم، در آن روزی که پسِ غیبت مدام تمام کلاس‌ها به دکتر دل گفتم می‌خواهم ترم را حذف کنم و گفت نکنم، در ظهری که متصدی هلال‌احمر هرچه دارو روی پیشخوان می‌چید و تمامی نداشت و من و همه‌ی مراجعه کنندگان هاج‌ و واج مانده بودیم که یعنی همه‌ی این داروها برای من است و من مانده بودم چطور این حجم دارو را با دست آتل‌بندی شده تا روستا ببرم، در شب... در روز... در ظهر و خلاصه در تک تک ثانیه‌های لعنتی که تمامی ندارد یک دختربچه‌ی بیست و سه ساله بودم. اکنون اما بیزارم از این پیرمرد بیست و سه ساله که لعنتی! دنیا بر تو تنگ گرفت تو چرا به تنگ نیامدی بمیری؟ روی دیگری دارد این خستگیِ من و آن تنفر است. حتی در این مجموعه هم نتوانستم این دو را تفکیک کنم.
وقتی می‌گویم خسته‌ام دارم از آدمی حرف می‌زنم که دُرُست در ابتدای جوانی، وقتی هجده‌ساله بود عزیزترینش مُرد، وقتی نوزده‌ساله شد مادرش سرطان گرفت و در بیست و سه‌سالگی، وقتی فکر می‌کرد دیگر روزهای سرد تمام شده و هنگام بالا آمدن از سلف مهر با Qfwfq نقشه‌ی رشد و آواربرداری می‌ریخت، رشته‌کوه البرز بر دوشش خراب شد.
بیمکس عزیزم،
وقتی می‌گویم خسته‌ام یعنی همه‌ی این‌ها و همه‌ی آن‌هایی که نگفته‌ام که هر راست نشاید گفت و لطفا مرا حواله نده به فرداها که من فیزیک‌خوانم و فیلسوفِ محبوبم هراکلیتوس است. وقتی یک دونده به‌قدر مرگ دویده و نایی برایش نمانده حتی دیدن جام در خط پایان هم او را به ادامه‌ی دویدن وانمی‌دارد. آدمی که نَفَس‌اش تمام شده چگونه بِدَوَد؟

هارب
۰۹ فروردين ۰۳ ، ۰۴:۴۸ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ نظر

نورون‌ها بخشی به نام دندریت دارند. Dendrite از واژه‌ی یونانی δένδρον(به معنای درخت) گرفته شده و خب پربی‌راه هم نیست(شکل1).

شکل1) تصویر یک نورون[1]

وظیفه‌ی دندریت‌ها دریافت پیام و انتقال‌شان به جسم سلولی‌ست و طبعا هرچه تعداد دندریت‌ها بیش‌تر باشد، پیام‌ها بیش‌تر و اتصالات بیش‌تر و فرصت بیش‌تری برای پردازش اطلاعات منتج می‌شود. کاهش نوعی پروتئین به نام BDNF‌[2] باعث کاهش انشعابات دندریتی می‌شود(این ماده نقش‌های مهم دیگری نیز در بقای سلول و کارکرد مغز دارد). کاهش این انشعابات پردازش اطلاعات در مغز را دچار اختلال می‌کند. این عدم پردازش باعث می‌شود فرد از زندگی لذت نبرد، تمرکز نداشته باشد، اشتهایش مختل شود(پرخوری/کم‌خوری)، ایضا خواب و نهایتا از دست دادن این اتصالات نورونی باعث می‌شود آدمی‌زاد گزینه‌های مختلف را نتواند ببیند و ناامید شده و در سطح حاد به خودکشی هم فکر کند. اسپویل: این بیماری افسردگی نام دارد. یک رابطه‌ی مهمی بین افسردگی و استرس وجود دارد:

افسردگی ∝ استرس

استرس خود می‌تواند موجب کاهش آزاد شدن BDNF شود و از طرفی اولین جایی که افسردگی مختل می‌کند محور HPA[3] است.

شکل2) محور HPA[4]

این محور استرس را مدیریت می‌کند. نکته‌ی درخور توجه این است که استرسی که می‌تواند منجر به افسردگی شود باید از نوع UCMS[5] (استرس غیرقابل پیش‌بینی مزمن خفیف) باشد؛ منظور این‌که فرد انتظارش را ندارد و احساس می‌کند توانایی کنترلش را ندارد. این‌جور وقت‌ها حق با آخوندهاست =) جدی جدی اعتقاد به خدا آدم را از امراض روحی در امان می‌دارد. خلاصه آدم‌ها یا مسجد می‌روند یا تراپی. این روزها فکر می‌کنم از بزرگ‌ترین مبلغین دین در تاریخ کارل مارکس است، آن دم که بیان داشت:

"دین افیون توده‌ها است."

از این نقطه‌ی کوه صورت مسئله‌ انسانی‌ست مغروق[6] و خب من می‌فهمم وقتی مدام بیمکس روی اضطراب تاکید می‌کند دقیقا دارد از چه چیزی صحبت می‌کند.

___________________________________________________

[1] Img source: Faradars

[2] Brain-Derived Neurotrophic Factor

[3] Hypothalamic-Pituitary-Adrenal Axis

[4] Img source: Wikipedia

[5] Unpredictable Chronic Mild Stress

[6] Post 187

هارب
۰۸ فروردين ۰۳ ، ۱۲:۵۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر

یک صورت مسئله معناست. پیدا کردن معنا برای زندگی ساده نیست و زندگی هم بدون معنا. نوجوان که بودم زندگی برایم معنا داشت؛ در واقع جزء جزء زندگی. چیزی مانند محمد بلخی بودم. شاخه‌ی درخت را هم به قنوت معنا می‌کردم. سعی می‌کردم شاگردِ خلفِ شرحِ حقِ چشمِ رساله‌ی حقوقِ امامِ ششمِ شیعیان باشم. صرفا زندگی برایم با معنا نبود؛ هرآنچه می‌دیدم نیز بود. گذشت آن روزها تا سال دوم کارشناسی که افتادم در تاریکی و پسِ آن دیگر چیزی ندیدم اساسا که معنا کنم یا نکنم و با شیبی تند به سمت تهی‌معنایی زندگانی رفتم. سخت است بدون معنا زندگی را پیش بردن. هردوراهی یا چندراهی برایت حکم آن حماری را دارد که تلف می‌شود پسِ نیافتن کنش کمینه. تلاش کردم تلف نشوم. فی‌المثل پسِ خواندن کوانتوم1 هنگام رفتن به کافه با خودم تاس می‌بردم تا تاس برایم انتخاب کند با این استدلال که خب خود خدا هم تاس می‌اندازد و بی‌انتخاب نمی‌ماندم. بعدتر به لطف تورم و قیمت‌ها دگر نیاز به تاس نبود، انتخابی نبود: چای. مگر بی‌خوابی امانی بریده باشد تا به قیمت اسپرسو هم تن دهیم. خب نداشتن حق انتخاب جالب است. به لطف پیشرفت‌های نوروساینس در امر اختیار روز به روز بیش‌تر در بی‌مبالاتی پیش می‌روم، هرچند سخن گیو شریفی ته خط را بر من بسته:

"من هیچ‌وقت فکر نمی‌کنم آدما اونقدر قوی‌ان یا مختارن که بشه ازشون انتظار زیادی داشت اونی که ذهنش برتره، اونی که تلاش بیشتری کرده، بیش‌تر میدونه، مختارتره؛ مختار بودن انسان‌ها بسته به میزان آگاهی‌شون داره."

تلاش کردم تلف نشوم. یک روزی در آن اتاق جادویی راهروی گروه فیزیک قم به‌اتفاق استاد فاضل و دکتر کاظم نشستیم و سه ساعت تمام حرف زدیم و حرف زدیم تا رسیدیم به دوراهی حمار و آن ثانیه استاد کارت آخر را روی میز کوبید: شکست خودبه‌خودی تقارن. من خوش‌اقبال بودم که چند هفته مانده به آگاهی از بیماری مادر، سیمنار هفتگی دانشکده‌مان حول موضوع هیگز چرخید. پسِ سیمنار از ارائه‌دهنده پرسیدم:

- این شکست خودبه‌خودی رو نمی‌فهمم، همون مثال میخی هم که می‌زنید ایراد داره، خود‌به‌خود که به یک طرف خم نمی‌شه، برآیند نیروها باعث می‌شن به یک سمت خم شه.

+ ببین مثالی که [فلان فیزیک‌دان] زده یک میزه گرده که دورش آدما نشستن و سمت چپ و راست هرفرد یک دستمال قرار داده شده، تا وقتی یک نفر جسارت این رو به خرج نده که یکی از دستمال‌ها رو برداره، معلوم نمی‌شه کدوم دستمال مال کیه.

در آن شب‌ها ذکریومیه‌ام همین بود: جسارت برداشتن یکی از دستمال(پزشک)ها. باتشکر از جناب هیگز که به ما جرات طوفان دادی!

هرچند مسئله‌ی انتخاب برای من باز است هنوز و این روزها سر یکی از سخت‌ترین دوراهی‌های زندگی هستم: دیالوگی در فیلم The Shawshank redemption است که در آن Andy به Red می‌گوید:

"I guess it comes down to a simple choice, really. Get busy living, or get busy dying."

هارب
۰۸ فروردين ۰۳ ، ۱۱:۳۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

صبح به مادر می‌گویم بعد تبریک سال نو چه بنویسم؟ خب هیچ‌وقت در این‌جور چیزها خوب نبودم. آخر کار هم دست به دامان جمینی شدم تا یک پیام ساده برای چک کردن داروها بنویسم. پیام دادن به آدم‌ها که برای من سخت است و در مواجهه با آدم‌های سرشلوغ قصه پیچیده‌تر هم می‌شود از این جهت که باید مرز باریک گستاخ نشدن و وقت نگرفتن از مخاطب را پیدا کنی؛ خیلی مختصر بنویسی گستاخانه به نظر می‌رسد و بخواهی حق احترام را ادا کنی طویل می‌شود و وقت ارزشمند طرف تلف. به هرحال نوشتم و بعد همه‌ی کارها را تعطیل، نشستم بالا سرگوشی. هروقت به بیمکس پیام می‌دهم این‌طور می‌شوم. قبل‌تر به‌سبب اضطراب بود، دقایق بحرانی بود و منتظر می‌ماندم و به‌مراتب، انتظار پاسخ‌گوی نمی‌بود و روانم را به فرسایش ملاقات حضوری می‌سپردم. مسئله‌ی بیماری مادر از همان اول اضطرابی بیش از اضطراب صرفِ صورت مسئله برایم داشت؛ حال مادر ناگهان نقطه‌ی بحرانی را رد کرد، پیش از بستری شدن علائمی نداشت. تنها و تنها نشانه‌ی بیماری ضعیف‌تر شدن چشمانش بود که خب ما به عوارض کموتراپی تحلیل می‌کردیم تا این‌ که یک شب فتاد و... یک ترس لعنتی از شروع داستان در شریانم جریان داشت: هر علامت ولو بسیار کوچک را نشان از بحرانی عظیم می‌دیدم. بک جایی هم این اضطراب تکانه یافت و آن ثانیه‌ای بود که محض اطمینان با خونسردی به بیمکس گفتم بعد رادیوسرجری مادر ورم دارد و او آزمایش نوشت که مسئله ترومبوز نباشد! البته که خوشبختانه نتیجه‌ی آزمایش منفی بود اما اضطراب جزء اصلی تک تک سلول‌هایم شد. همین کنون که دارم صرفا می‌نویسم‌شان بغضیدم و طپش قلب نوشتن را برایم سخت کرده گاهی می‌مانم که چطور آن همه ثانیه را زیست کردم. خوش توفیق هم بودم؛ پسِ رادیوسرجری تا 2 ماه مادر هرهفته چندین علامت جدید بدنش نشان می‌داد، هرروز یک اضطراب جدید، بحران پشت بحران. خاطرم است که یک روز صبح پس از چندهفته شبانه روز دویدن، دقیقا یک روز قبل از امتحان میان‌ترم ذرات نیمچه فرصتی یافتم تا به درس بپردازم و صبح علی‌الطلوع دقیقا وقتی تازه کیفم را روی میز سالن مطالعه گذاشتم تلفنم زنگ خورد و مادر گفت سرماخورده منم همان‌جا کیفم را رها کردم بدو سمت بیمارستان و خب فقط کسی که این بیماری را لمس کرده می‌فهمد اضطراب سرماخوردگی برای یک بیماری که شیمی‌درمانی می‌شود یعنی چه...

(فی‌الحال این نوشته را تا همین‌جا می‌توانم بنویسم ظرفیت روحی بیش از این ندارم بعدها ادامه‌اش را خواهم نوشت)

هارب
۰۶ فروردين ۰۳ ، ۲۳:۲۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر