نمیدانم از کجا شروع کنم؛
از اسفندماه نود و هشت که کرونا آمد یا فروردین نود و نه که درمان مادر شروع شد، شاید باید از مهرماه نود و هشت که دانشگاه قم قبول شدم و تنفس در هوای آلوده اما علمی تهران ازم سلب شد! شاید حتی باید برگردم به قبل کنکور؛ اردیبهشت نود و هشت که مادربزرگ رفت، رفت و تکهی بزرگی از مرا هم همراه خود برد. من ماندم و آن خانه، تنهای تنها و این تغییر تحمیلی مرا به اسبابکشی به خانهی پدری واداشت که گرم بود اما کرسی مادربزرگ را نداشت... چند صباح بعدش هم دومرتبه ناچار به اسبابکشی شدم اما این بار از محلهای به محلهای دیگر، از متعلق کودکی به ناکجای غم و نم! همان ایم تزانزیت آدم. آدمهای آمده و رفته... آدمهای مدعی!
و خب همهی اینها گذشت؛ مادر خوب شد. :)
خانهی جدید ساخته شد و هرچند بویی از کودکی ندارد اما چشماندازش را دارد؛ هر صباح از آن پنجرهی بزرگ، باجبند- اولین عشق این بشر روستایی- را نظاره میکنم.
به فضای دانشگاه قم عادت کردم و فهمیدم راههای فراوان برای کسب دانش است.
مادربزرگ اما برنگشت، سوال جایزهی دهمیلیون دلاری امشب: چگونه به رفتن آدمها عادت کنیم؟
با همهی این تفاسیر همواره از خودم میپرسم:« میارزید؟» به این میزان دهنسرویسی میارزید؟ تحمل این دوسال که من را بهمراتب بیش از دوسال پیرتر ساخت؛ اولین موی سپید، سردردها، دستدردها، قلبدردها...
- پاسخ؟
- نمیدانم!
نمیدانم تحمل این دوسال به مختصات فعلی میارزید یا نه؟ بهتر نبود همان دوسال پیش دنیا برایم تمام میشد؟ نمیدانم.
رفیق ما میگوید:«همیشه میارزه.»
من اما مثل همهی چیزهای دیگری که بدان مشکوکم به جوابهایم مشکوکم.
در این دوسال پروژه این بود که پخش زمین نشوم! هرچقدر که غم زانوانش را محکم به صدرم کوفت تسلیم نشوم و نفس بکشم، مادر خوب شود و مشروط نشوم. پروژه موفقیت آمیز بود! حتی یک ترم معدلم الف شدم و همیشه شاگرد اولی کلاس حفظ شد.
اکنون
آغاز فصلی نو است. وقتش رسیده از کنج تاریک بیرون آیم. به دنبال نور بدوم. تحقیقاتم را منسجم کنم. این تن را آرام کنم.
میخواهم کاری کنم
و
به زمین نزدیک شوم.
مناجات:
در راستای کارگران مشغول کارند: قالب نو!
البته هنوز کلی ریزهکاری داره که به مرور اصلاح میشه. طراحی با شخص شخیص اینجانب بوده، حتی فضانوردی که اون بالا داره به شما گل نعنا تقدیم میکنه :)