روزبه

حجره‌ی کافری مشوش و مشغول

روزبه

حجره‌ی کافری مشوش و مشغول

مختصات جنون‌نامه

روزبه

به‌جای سخن، رقم‌زدن
__________________________

مثل درد برخورد موج و صخره
مثل خستگی یوزپلنگ بعد از ناکامی
مثل غم سوختن مزرعه‌ی سبز
مثل خنکی شب‌های کویر
مثل زیبایی ستاره‌های درخشان
مثل شکوه کوه
__________________________

کرده‌ام توبه به دست صنم باده فروش

کـه دگر می نخورم بی رخ بزم آرایی
__________________________

مردم دوست داشتن
  • ۰۲/۰۲/۰۲

از بن‌بست تا برون‌رفت زِ ماتریکس!

جمعه, ۱۷ فروردين ۱۴۰۳، ۰۷:۰۱ ق.ظ

سلسله پست‌های هاراکیری باید ادامه می‌داشت. در واقع از چند جای دیگر کوه هم باید به صورت مسئله نگاه می‌کردم و یادداشت کرده بودم منتها چند روز گذشته چنان افسردگی بر من غلبه یافت که دیگر حوصله‌ی نوشتن هم نداشتم. این چند روز مدام فکر کردم و مدام گریختم گویی ناامید شده بودم از یافتن جواب و از طرفی امکان گریز از سوال را هم نداشتم. این چند وقت فیلم‌های بسیاری را دیدم. ساعت‌های زیادی فکر کردم و به موضوعات مختلفی چنگ زدم پریشب اما با یک اندیشه زیر پایم خالی شد: اگر من در چاه دیپرشن هستم که هستم و اگر عملکرد پردازش در من دچار اختلال است که است پس چگونه می‌توانم صورت مسئله را درست آنالیز کرده، راه حل‌های مختلف را نظر کرده و در نهایت بهترین تصمیم را گیرم؟
پریشب پسِ 17-18 روز متارکه با سیگار، یک نیم‌نخ بلو روشن کردم و مغز نزارم کمی فارغ یافت به خوابگاه که رسیدم فهمیدم همه‌ی این چند هفته‌ی سالِ جدید که شبانه‌روزی درگیر این مسئله بودم و تمام چند هفته‌ی قبل‌ترش که شبانه درگیرش بودم به این مهم التفات نداشتم که اساسا در یک لوپ بسته هستم.
سحرِ امروز اما لحظه‌ی ارشمیدسی اتفاق افتاد:

چندماه پیش، پیش از شروع امتحانات ترم و پیش از آغاز فرجه‌ها، یک روز صبح در بیمارستان، پسِ گرفتن جواب برای مسئله‌ای حول بیماری مادر، به مسئله‌ای حول خودم درآمدم. مسئله‌ای که خودم به دلیل درگیری عاطفی شدید قادر به حل منطقی‌اش نبودم و البته به این ناتوانی آگاه بودم. از طرف دیگر مسئله‌ای نبود که کمک هر عاقل‌مردی چون مهندس و فیلسوفِ اخلاق بتواند راه‌گشا باشد، درک شرایط این بیمار و بیماری از عهده‌ی آدم خارجی، خارج است. این میان اما اندک اقبالی داشتم که در کنارم عاقل‌مردی بود اگرچه این رنج را نچشیده اما به‌کیفیت دیده و به‌کثرت مطمئن. در آمدم:
- الان تایم امتحاناتمه... و دقیقا نمی‌دونم اون نقطه‌ی تعادله... از یه طرف می‌گم پیش مادر باشم...
+ الان درستو بخون... نه می‌دونم... آره.
حاصلش را می‌دانید و خب برای بچه‌ی تخسی چون من با آن میزان فشار درونی و بیرونی حاصلش چنان هم بد نبود.

من فکر می‌کنم آدمی باید آن‌قدر عاقل باشد که وقتی می‌بیند با مختصات دکارتی نمی‌توان انتگرال را محاسبه کرد، تبدیلی زده به مختصات قطبی‌کروی ببرد یا اگر در مختصات مرکز جرم حل دشوار است، در مختصات آزمایشگاه محاسبه کند یا اگر آن‌قدر در هندسه بی‌استعداد است که او را به آکادمی افلاطون راهی نیست، دست به دامان لَگرانژ شود تا از قید تصاویر رها شود. سحرگاه امروز گشایشی بر من حاصل شد که اگر نمی‌توان از این دور باطل خلاص شد، بگذاریم یک نفر در مختصات آزمایشگاه مسئله را حل کند! تصمیم حیات را تفویض می‌کنیم به عاقل‌مردی به‌کیفیت دیده و به‌کثرت مطمئن به مدت یک‌سال و خب تا سال بعد این موقع متوقعیم دندریت‌های‌ از دست‌رفته‌مان بازگردند و آن‌گاه خود اختیار می‌کنیم و درباره‌ی انسانی که اختیار آغاز حیاتش با خودش نبوده، بی‌اختیاری یک‌ساله در ادامه‌ی حیاتش نباید چندان ننگین باشد.

باید کمی پیاده‌روی کنم؛ باورم نمی‌شود، جدی جدی یوریکا یوریکا؟

۰۳/۰۱/۱۷ موافقین ۰ مخالفین ۰
هارب

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی