به رز میگویم: نمیدانم این دقیقا چیست و همین ابهام آزارم میدهد؛ وقتی عاشق مادرت هستی یا عاشق استادت یا عاشق جنس مخالف نوعش مشخص است. اینجا اما نمیتوانم بفهمم این حس دقیقا چیست.
میگوید: شاید تمام اینهاست، تمام چیزهایی که نیاز داشتی تا آن لحظات داشته باشی.
فریاد میزنم: من خدا را لازم داشتم.
بیشتر که میاندیشم درمییابم که پربیراه هم نیست، آدمی که حیات مدیونش هستی؛ هم حیاتِ عزیزت و هم حیاتِ خودت. چند ماه پیش نوشته بودم:
میدونم این یه دوستداشتن معمولی نیست ولی اینکه چیه رو هنوز نمیدونم. یه حفرهای از خلاءهام از بچگی و یه بخش قابل توجهی از تسکین این روزهام جمع شده تو این آدم و من پیش از این مقابل هیچکس انقدر بیسپر نبودم. گاهی فکر میکنم شبیه جوون ماهیگیریام که عصرها کوهای جولان رو بالا رفته و با تنی رنجور پیِ مرهم بوده.
+ آیا مرا بیش از این محبت میکنی؟
- تو میدانی که تو را دوست میدارم.