آهسته و پیوسته قدم برمیدارم. دیرزمانیست که دیگر عجلهی مقصد ندارم؛ شتاب؟ حتما! عجله؟ هرگز. یافتهام مسیر به اندازهی مقصد مهم است و باید بدان توجه نمود. یک دستم جعبهی کوچک شیرینی و دست دیگر گوشی. هندزفری را در جفت گوشهایم چپاندم تا جز فرهاد چیزی نشنفم.
" با دستای فقیر
با چشمای محروم
با پاهای خسته"
محفل انس با خویشتن برقرار است؛ شب تاریک، قدمزدن، موسیقی و یک کلاف پیچ در پیچ افکار...
"شب با تابوت سیاه
نشست توی چشماش
خاموش شد ستاره"
از چند ماه پیش که حریصوار تنگ کردن دایره را آغاز کردم اکنون منم؛ نقطهی مرکز و دیگر هیچ...
"خاموش شد ستاره
افتاد روی خاک"
شب به نیمه رسیده. صدای هلهله در وسط حیاط پرپاست. در خانهی خشتی پیرمرد غوغاست. خانهای قدیمی که در تنها اتاقش پیرمرد و نوهاش سکونت دارند، البته زین پس نوعروسی نیز قدم خواهد گذاشت، بر روی گلیمی قرمز که آفتاب تابستان گاه و بیگاه روی آن دست نوازش میکشد و ساختمان را خانه میسازد. شاید امشب باید پیرمرد در پذیرایی بخوابد و زوج جوان در اتاق، حتما همین طور است. خوششبیست امشب، جملگی مشغول خنده و سرور. پیر خستهی قصه آرام و بیصدا مجلس بزم را ترک میگوید. از پلههای ایوان بالا میرود از دم در دستش را دراز میکند و ساک دستی کوچکش را برمیدارد. با همان سکون وسکوتی که در هالهی دورش برقرار است از پلهها پایین میرود، از کنارهی دیوارها عبور کرده، خود را به دهلیز میرساند. پیرمرد همیشه unvisible ما اکنون از همیشه نامرئیتر است. در تاریکی دهلیز گمشده. به در ورودی میرسد که حال البته در خروجیست. در را باز میکند، لحظهای درنگ؛ سرش را برمیگرداند و به چهرهی خرم جوان نگاه میکند، داماد گرم گفتگوست. لبخندی از عمق رضایت بر چهرهی پرشکن پیرمرد نقش میبندد. پایش را از در بیرون میگذارد، در را بیصدا میبندد و میرود.
"سایه شم نمیموند
هرگز پشت سرش"
________________________________________________________
چندشب پیش دعوت شدم به افطار. هنگام صرف افطار تنی از دوستان گفت: «شما چرا نمینویسی تو وبلاگت؟» همان هنگام دیگر عزیزی ضمن تایید وارد شد. من یکه خوردم، راستش در مخیلهام هم نمیگنجید که دایرهی مخاطبان وبلاگم تا خیابان شکوری هم رسیده باشد! از آن شب به وبلاگ فکر میکنم و به سهلانگاریهایم. من بازگشتم و این بار با دقت خواهم نگاشت. دانستن دایرهی مخاطبانم مرا وامیدارد که با مسئولیت بیشتری بنویسم و قلم به هرز نبرم. اگر لغزیدم تذکر از من دریغ نکنید.
________________________________________________________
این قسمت آخر را اما برای تو مینویسم؛ ای دور افتاده!
نمیدانم که میخوانی یا نه، اما میدانم که میدانی من مریضانه امیدوارم؛ پس مینویسم:
من بازگشتم و دوباره مینویسم. کاش میتوانستم دوباره برایت نامه بنویسم. از آسمان آبی غلیظ دیشب برایت تعریف کنم. از دسته گل بابونهی روی میزم برایت عکس بگیرم. اما نمیشود! گریزی نیست، از " گریز و درد" گریزی نیست. اما هنوز قلم هست و هنوز میتوان نوشت. من مینویسم تو نیز به حجرهی هجرت بازگرد، لطفا!