روزبه

حجره‌ی کافری مشوش و مشغول

روزبه

حجره‌ی کافری مشوش و مشغول

مختصات جنون‌نامه

روزبه

به‌جای سخن، رقم‌زدن
__________________________

مثل درد برخورد موج و صخره
مثل خستگی یوزپلنگ بعد از ناکامی
مثل غم سوختن مزرعه‌ی سبز
مثل خنکی شب‌های کویر
مثل زیبایی ستاره‌های درخشان
مثل شکوه کوه
__________________________

کرده‌ام توبه به دست صنم باده فروش

کـه دگر می نخورم بی رخ بزم آرایی
__________________________

مردم دوست داشتن
  • ۰۲/۰۲/۰۲

۲۰ مطلب با موضوع «فلسفه‌ی طبیعی» ثبت شده است

پری‌شب دعوت بودیم ولیمه‌ی بازگشب ز کربلا. مهمانی‌های این تیپی مرا می‌ترساند، چرا که قرار است کلی آدم جدید ببینم و ساعاتی را با آن‌ها سپری کنیم. کلا با مهمانی‌های شلوغ و پرجمعیت رابطه‌ی خوشی ندارم. موقع حرکت کتابِ فانی را زیر بغل زدم که هرجا احساس کردم در تنگنا قرار گرفته‌ام با کتاب از آن‌جا بگریزم. 

ریحانه و حنانه‌ ی نوجوان آمدند کنارم نشستن. حنانه کتاب را به دست گرفت تا برانداز کند و ریجانه درباره‌ی محتوایش ازم پرسید. کمی توضیح دادم و یکی از معماهای کتاب را نشان‌شان دادم تا بخوانند. مسئله را که دیدند کمی در و دیوار را نگاه کردند و چند حدس زدند. پاسخ را که نشان دادم کلی ری‌اکشن بامزه نشان دادند،این بین اما آن لحظه‌ی "اععععهههه" برایم از همه جذاب‌تر و شیرین‌تر بود. این لحظه‌های آهان که یک حقیقتی را فهم می‌کنی و صداهای عجیب از خودت تولید می‌کنید قشنگ‌ترین لحظات علم‌اند. وقت‌هایی که سرکلاس هندسه قاعده‌ای اثبات می‌شود و آن ثانیه‌ی آخر که به جواب می‌رسی، وقت حل مسئله بعد از کلی پیچ و خم و معادلات پیچیده به جوابی می‌رسی که صورت ساده‌ای دارد، وقت خواندن ابیات که معانی پنهان شعر به چشمت می‌آید، وقت دیدن فیلم هری‌پاتر جایی که پی به سرشت واقعی پروفسور اسنیپ می‌بری و کلی لحظات شورانگیز دیگر این‌چنین که معمولا با صداهای ناموزون همراه است برای من جذاب‌ترین لحظات زندگانی‌اند. گاهی شوق حرکت کردنم خلاصه می‌شود در همین؛ در رسیدن به لحظاتِ "آهان!".

کتاب "معماهایی برای رمزگشایی از عالم" نوشته‌ی پروفسور وفا ست که آقای ارفعیِ شریف ترجمه‌اش کرده. یک کتاب بسیار حال‌بِده که خواندش حتی خواهرزاده‌ی بی‌میل به علم مرا هم سرشوق می‌آورد! 

ترویج علم کار ساده‌ای نیست، علاوه بر تسلط عمیق بر مباحث، ذوق و هنر ویژه‌ای را می‌طلبد. بسیاری از بزرگان قسمت مهمی از وقت‌شان را صرف ترویج علم می‌کنند. در کشور ما این مهم چنان جا افتاده نیست. البته همین معدود افرادی هم که علاقه‌مند(دکاتر:خرمی، میرترابی، آقامحمدی، کریمی‌پور، مشفق و الخ) هستند و وقت صرف می‌کنند هم خیلی دیده نمی‌شوند. مسئله‌ی ترویج علم چندان که باید اهمیتش برای ما مشخص نیست در حالی که بخش مهمی از شریان حیاتی پیشرفت علم وابسته به ترویج علم است. نوابغ بسیاری تحت تاثیر این نکته به علم علاقه پیدا کردند و حتی بیش از این. حرف و غُر زیاد است و این‌جا از نقاطی‌ست که مخاطب بایدها خود من نیز است و لذا پرگویی بس است.

خلاصه که آقای وفا هم ساینتیست است و هم آرتیست! کثرالله امثالهم. ایضا امثال جناب بی‌گانه را که این کتاب را از ایشان دارم (جهت پُز دادن و  یادآوری این نکته که شما از این رفیقا نداری آقای قاضی؟ و...)

هارب
۲۳ شهریور ۰۱ ، ۲۱:۳۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

سه‌شنبه با دکتر مشکل‌گشا صحبت کردم. به سختی! با کلی مقدمه چینی و بلاه بلاه. بالاخره پریدم در استخر: "شما دستیار آزمایشگاهی نمی‌خوایید؟" بله این جمله از دهان مبارک اینجانب خارج شد. اینجانبی که تا همین دو هفته پیش معقتد بود کار تجربی ضایع است و تجربی‌کاران نجاران علم‌اند و همین طور تحقیر. همچنان البته می‌خواهم نظری‌کار شوم اما آن دو هفته ماندن در اصفهان کلی تاثیر ژرف در من نهاد. مواجهه‌ی اولم با آزمایشگاه دکتر رنجبر بود؛ لایه‌نشانی و کندوپاش. کفش‌های‌مان را در آوردیم و دمپایی پوشیدیم و من اینطور بودم که "آهان! از این خوشم اومد!" اول دکتر تئوری آزمایشات را گفت و بعد رفتیم سروقت دستگاه. چند شیشه کار گذاشت، در محفظه را بست و پمپ خلاء را روشن کرد، این‌جا این‌طور بودم که "خب؟ چه چرت!" و تمام این مدت روی صندلی، گوشه‌ی اتاق برای خودم نشسته بودم و اعلام انزجار خویش را نسبت به کار اکسپریمنتال اعلام می‌کرد. تا اینکه پلاسما مرا از صندلی بلند کرد! یک نور باحال که در آن محیط خلاء تشکیل شده بود. نوری بین سبز و آبی که علت رنگش مس دخیل در آزمایش بود. اینجا این‌طور بودم که "جالب است، اما در همین حد، برای تفریحات" چند روز بعد برای اصفهان‌گردی بیرون رفتیم. دکتر رنجبر هم آمده بود. کلی گپ زدیم و خندیدیم و آموختیم. من و شقایق را دعوت زد که در اوقات استراحت به آزمایشگاهش برویم. عالی بود! تجربه‌ی محیط آزمایشگاهی آن هم تفننی! این‌گونه شد که در تایم‌های استراحت یک ربع-بیست‌دقیقه‌ای ما دائم آزمایشگاه‌های نانو و لیزر پلاس بودیم. یکی از همین اوقات تیمی که پروژه‌اش نانوذرات بود خواست تا با لیزر طلا را به ابعاد نانو درآورد. نگاه کردن به لیزر بدون عینک ممنوع بود و شما نیک می‌دانید من چقدر بچه‌ی حرف گوش کنی هستم =) خلاصه دکتر یک عینک داد دستم تا بروم یک دل سیر نحوه‌ی انجام آزمایش را مشاهده کنم. ذرات قرمز رنگ طلا با متانت در آب پخش می‌شدند؛ رویایی! سرم را خم کردم تا ببینم لیزر دقیقا چطور پالس می‌فرستد. دکتر که دید مستقیم به لیزر نگاه می‌کنم با کمی بهت گفت: "چی‌کار داری می‌کنی؟!" و من که فهمیدم زیادی دارم در حق چشم‌هایم بی‌رحمی می‌کنم با حول عقب عقبکی رفتم و مشغول توضیح که یکهو با فریاد بچه‌ها فهمیدم دارم شلنگ گاز آرگون را در می‌آورم! عینکم را برداشتم که ببینم دقیقا دارم چه غلطی می‌کنم که دکتر فریاد زد: "عینکت رو بزن!" هرچند بعدش کلی چشم درد و سردرد کشیدم اما خب جالب بود. خراب‌کاری من البته به اینجا ختم نشد. چند روز بعدش هم شیشه‌های آزمایشگاهش را بد گرفته بودم و روی‌شان پر اثر انگشت شده بود =)) خب من نمی‌دانستم نباید کثیف شوند =))) با این همه دکتر همواره در گوگولی‌ترین حالت بود. حتی وقتی علی داشت پلاک طلا را به زعم خودش تمیز، به بیان ما سوهان می‌کشید، دکتر با خونسردی گفت:"علی چی‌کار می‌کنی؟" ظهر یکی از روزها وقتی برای خوردن ناهار به اتفاق دکتر به رستوران می‌رفتیم دکتر دست‌هایش را روی برگ درختان می‌کشید و از دنیای فیزیک تجربی می‌گفت. یک آن ایستاد و ما را دعوت کرد تا سایه‌های برگ درخت را روی زمین ببینیم. لکه‌های دایروی نور خورشید روی زمین را با دقت نشان‌مان داد و از علت‌شان گفت. آخرین جمله‌اش را بخاطر دارم:"کار تجربی یعنی این" 

رفتار دکتر رنجبر با ما باعث شد من از محیط آزمایشگاه خوشم آید. دیدن دکتر جعفری باعث شد برای اکسپریمنتالیست‌ها احترام قائل شوم. من البته با قوت به کار نظری فکر می‌کنم اما بنظرم محروم کردن خودم از این تجربه‌ی کار تجربی حماقت است. دکتر مشکل‌گشا استقبال کرد و قرار شد از شروع ترم کارمان را آغار کنیم. طفلکی بیان داشت که اگر کارمان خوب پیشرفت می‌تواند مرا به شرکت‌شان ببرد و قص علی هذه و من این‌ور این‌طور بودم که بنده‌ی خدا، فکر می‌کند من با کار تجربی حال می‌کنم! خلاصه این ایام حسابی با اکسپریمنتالیست‌ها گرم گرفته‌ام. 

دیروز دکتر جعفری جواب ایمیلم درباره‌ی پروژه را داد. پاسخش امیدبخش بود و من باید چند چیزی که خواسته بود را برایش می‌فرستادم. فرستادم. جواب؟ نیامده. هنوز نیامده! این درحالی‌ست که مدت زمانی‌که ایمیل قبلی را پاسخ داده بود کم‌تر از زمان طی شده‌ی این بار بود. گویا باید خودم را برای ریجکت شدن آماده کنم. چراغ‌ها را خاموش کنید. می‌خواهم روضه بخوانم :__)

هارب
۱۷ شهریور ۰۱ ، ۱۵:۱۳ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر

من هایزنبرگ نیستم که بور به کوهنوردی دعوتم کند. نمی‌خوام هم هایزنبرگ باشم. البته که من با بور، هیچ‌وقت کوه را نپیمودم، اما توفیق این را داشتم که با دکتر جعفری دور میدان نقش جهان را بپیمایم. در کنارش راه بروم و مرا دوست خود بداند. از جهان بگوییم، از فیزیک بگوییم، از سرن خاطره تعریف کند، از فلسفه و مذهب و عرفان و چِه و چِه و به و به و به! 

دکتر جعفری برایم جذاب است؛ نه برای این‌که ذرات‌کار است، نه برای این‌که در سطح اول مدیریتی سرن است، نه برای این‌که در CMS کار کرده، دکتر جعفری جذاب است چون خالصانه و صادقانه حرکت می‌کند. 

هارب
۰۳ شهریور ۰۱ ، ۰۱:۵۷ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

از پله‌های عالی‌قاپو بالا می‌رفتیم. 

- شما بسیار باهوش هستی.

- من؟ نه بابا استاد. کجا.

- و بشدت کنجکاو. دوست داری همه چیز رو تجربه کنی.

- شمام دست کمی از من نداریدا. در واقع درس پس می‌دیم استاد.

دکتر رنجبر تجربی‌کار است در حوزه‌ی ماده‌چگال. بشدت تیزهوش و بااراده. هنگام ترک نقش جهان دکتر احمدوند دکوریی که خریده بود را نشان‌مان داد. یک گوی و پایه‌ از جنس نمک. استاد جعفری پرسید: حالا تستش کردید؟ واقعا نمکه؟

- نمی‌دونم. نخوردم.

بی‌درنگ دکتر رنجبر گوی را گرفت و زبان زد:"نمکه!"

یک اکسپریمنتالیست واقعی!

ظهری، وقت گفت‌وگوی آزاد دکتر رنجبر حرفی با این مضمون که علم و پژوهش‌های علمی جهت‌دهی شدند بیان داشت. آخ! CPUام 90% مشغول! داغ داغ. 

شباهنگام، کنار پل جادویی خواجو رفتم کنارش و به سرعت پرسیدم: "من نمی‌خوام تو این زمین بازی باشم. می‌خوام بازی خودم رو کنم."

مسئله بسیار سخت و پیچیده است. سخت‌تر از حل کردن معادله‌ی شرودینگر برای آن مجموعه‌ی یون و الکترون که دکتر هاشمی‌فر می‌گفت. من نمی‌خواهم ابژه باشم. نمی‌خواهم بنده باشم، نمی‌خواهم خدا باشم نیز، خدایی که متعلقا نوکر است. من نمی‌خواهم در زمین این جنگ احمقانه، حقارت‌بار و جبرمآبانه بجنگم. نمی‌خواهم!

حرف‌های دکتر اما حاکی از این بود که گریزی نیست. لااقل برداشت من این بود. 

اکنون نمی‌دانم... آیا وقت آن است که از اسب پیاده شوم، شمشیرم را به گوشه‌ای بیفکنم... و تمام؟
 

هارب
۰۳ شهریور ۰۱ ، ۰۱:۴۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

چند هفته پیش وقتی که مثل همیشه تو دانشکده علوم پلاس بودم رفتم سمت اتاق نیمه‌باز تا کتاب را پس دهم. از دکترموسوی یکی از کتاب‌های آقای گلشنی را قرضیده بودم. پس دادم و مثل همیشه با سرگشتگی راهروی نیمه‌تاریک گروه فیزیک را طی می‌کردم که یکهو ایستادم. نه نمی‌شد، نمی‌توانستم. باید برمی‌گشتم. برگشتم. تق تق. کنار در ایستادم:

- استاد شما خودتون به واقعیت معتقدید؟

...

خندید و گفت:

- بیا تو.

...

این سوال از آن سوال‌هایی‌ست که تحملش واقعا سخت است. این‌که در دردمندترین حالت ممکنی اما به واقعیت معتقد نیستی نه تنها درد را تسکین نمی‌دهد که درد را دو چندان می‌کند؛ تحمل دردِ هیچ برای هیچ. راستش من هیچ‌گاه پاسخ دقیقی برای این سوال نیافتم. حتی نزدیک هم نشدم. حتی آکادمیک‌ترین فیزیک‌پیشه‌ی دانشکده هم با خدا و پیغمبر جواب این سوالم را داد. دوست دارم یک پیراهن بپوشم که رویش نوشته باشد:"شما استاد فیزیک من هستید و من برای پاسخ علمی به شما مراجعه کردم، این‌جا قم است و آخوند زیاد". طبیب سخنی شبیه بوعلی گفت. خب مرا در آتش بیاندازید، ناخون‌هایم را بکشید، الکتریسیته به تنم وصل کنید، که چه؟ دنبال اعترافید؟ برای فرار از درد نمی‌توان به مهملات ایمان آورد. گیرم وسط آتش بگویم غلط کردم، خب من که می‌دانم ته وجودم حتی همان هنگام سوختن، کسی آواز می‌خواند، آوازی رها، بی‌میل و بریده که واقعیت کو؟

هارب
۲۷ مرداد ۰۱ ، ۰۰:۳۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

"من می‌خوام طبیعت رو بفهمم... من اون چیزی که می‌بینم...دکتر گلشنی یه مثالی که می‌زد... مثلا یک خودکار رو بردارید از اون‌ور نور بتابونید، این‌جا(روی دیوار) یک خط می‌بینید، گوشی منم از اون‌ور نور بتابونید باز یک خط می‌بینید، حالا اگه یه کتاب رو هم ور داری اینم باز یک خط می‌بینی... اینو(سایه‌ی روی دیوار) می‌بینه، من از این(سایه) می‌خوام به این برسم(جسم)"

ترم پیش یک روز غروب با استادفاضل کلی راه رفتیم و حرف زدیم، اتمسفر بقدری دلچسب بود که لحظه به لحظه‌ی پیاده‌روی شبیه فیلم‌ها بود. در خلال گفت‌وگو من گفتم:"احساس می‌کنم ما سایه‌ای از حقیقت رو می‌بینیم". بعد البته سریع اصلاح کردم:"البته این حرفم خیلی خوش‌بینانه است، اگر حقیقتی باشه." دکتر سرش را تکان داد، برداشت من این بود که با حرفم موافق است؛ اگر حقیقتی باشه.

برای من زدن علیت زمانی جذاب بود، استاد با کنار گذاشتن واقعیت، دکتر با کنار گذاشتن کوانتوم استاندارد! من نیز البته فکر می‌کنم مکانیک کوانتوم این‌چنین نخواهد ماند اما این‌که تا کجا باید زد... آخ نمی‌دانم! آخ که چقدر هیچ نمی‌دانم! آخ و آخ، دلم می‌خواهد فریاد بزنم، از این میزان جهلم فریاد بزنم!!

هارب
۱۸ مرداد ۰۱ ، ۲۳:۳۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

برگشتم دانشگاه. ترم تابستان برداشته‌ام؛ خب خریت شاخ و دم ندارد. محیط دانشگاه نسبت به جامعه‌ی بیرون دانشگاه برایم مامن است، در واقع بود. این ایام با کسانی درگیرم و سرکار دارم که هیچ جوره نمی‌توانم با آن‌ها بجوشم. در واقع همواره با این بچه‌ها-هم‌ورودی- چالش دارم، زیادی بچه ماندن و ایام ترم گذشته با بچه‌های سال بالایی از دانشجویان در ارتباط بودم. آن‌قدر که برخی فکر می‌کردند ترم هشتی هستم. اکثر اوقاتم در سالن مطالعه بود و الباقی سرکلاس استاد فاضل یا در بحث با استاد فاضل. الباقی‌تر هم یا پیش دکتررجایی پلاس بودم یا روی مخ دکترموسوی راه می‌رفتم. اندک زمانی را پیش دانشجویان سال بالایی می‌گذراندم آن هم به بحث و درس تخصصی. این ایام اما مجبورم کارهایم را با بچه‌های هم‌ورودی خودم بگذرانم و این بسیار سخت است. هرچند سعی می‌کنم خیلی نپلکم و سرم به کتاب و کار خودم گرم باشد اما باز به دلیل گزارشات گروهی مجبور به ارتباط نسبتا زیادی با آن‌هایم. بنده خداها آزاری هم ندارند اما من نمی‌توانم. 

امروز کله سحر وقتی به آزمایشگاه می‌رفتم دیدم در اتاق نیمه‌باز است. سلام دادم و کتاب "جستارهایی در فیزیک معاصر" را خواستم. کتاب را گرفتم و به شوق خواندم. طوری که آمدم کمی تورق کنم به خودم که آمدم دیدم کتاب تمام شده. در همان راهروی گروه فیزیک تمامش کرده بودم. صفحه‌ی اول به خط خود دکتر گلشنی کتاب تقدیم به صاحابش شده. با خودم فکر می‌کنم من که تمامی نظامات و اعتقادات دورنی‌ام فروریخته، وقتش است که نظام اخلاقی خودم را دایر کنم و دزدی کتب را در آن امری جایز شمارم :)))))) کتاب که تمام شد یک مزرعه سوال درونم کاشته شد اما در کمد بسته بود. راهی به سرزمین نارنیا نبود. "الان کار دارم... عجله دارم... فردا..." می‌دانم خیلی سوسول‌ام، ایضا بسیار پررو اما واقعا حمل سوالات برایم سخت است. بای بای کرد و رفت اما من به عالم ناسزا حواله کردم. خسته‌ام و درمانده و تحمل سوالات برایم دشوار. نمی‌دانم اما احساس می‌کنم اتفاق امروز-نیافتن امکان برای پرسش سوالاتم- آنتی‌سوشیالیزمم را تشدید کرده، دلم نمی‌خواهد با کسی حرف بزنم، حتی لجم گرفته و نمی‌خواهم فردا بروم سوالاتم را بپرسم. اه لعنت به این درون که منتظر یک تقه برای بریدن است. لعنت!

هارب
۱۰ مرداد ۰۱ ، ۰۰:۱۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

کورس کوانتوم جذاب‌ترین مدرس کوانتوم در جهان ما و جهان‌های موازی، دکتر کریمی‌پور را می‌دیدم. بحث تقارن را می‌گفت و از یک‌سری اصول که بر پایه‌ی تجربه بدست آمدند(!!!!) قوانین بقا را استخراج می‌کرد. هرچند فرایند بسیار جذاب و کیفور طور بود اما سر هر اصل من از پشت لپ‌تاپ داد می‌زدم: از کجا معلوم این اصول قابل اتکا باشن؟ از کجا معلوم همیشه درست باشن؟ از کجا معلوم؟ از کجا معلوم

 داشتم منفجر می‌شدم از این‌که این کلاس ضبط شده است و من سرکلاس نیستم و نمی‌توانم سوالم را بپرسم  که عباس‌آقا- دانشجوی سرکلاس- سوالی یحتملا مشابه سوال من پرسید، در واقع سوالش را درست نشنیدم اما از جواب دکتر کریمی‌پور این تشابه بر می‌آمد و اما جواب جناب وحید:

«بنیاد علم این هست واقعا، یعنی ما یک‌سری تجربیات محدود داریم اما مکرر، خب؟ و بعد اون‌ها رو تعمیم می‌دیم... و بعد گاهی وقتا در طول زمان متوجه می‌شیم که به نظر می‌رسه یک چیزی رو اشتباه کردیم و این اتفاق مکرر در تاریخ فیزیک افتاده... تبدیلات گالیله، مفهوم زمان و هم‌زمانی... بعد خیلی خیلی متواضعانه اشتباهات‌مون رو می‌پذیریم و بعد اون‌ها رو تصحیح می‌کنیم... نسبیت خاص به همین دلیل به وجود اومده، کوانتوم مکانیک به همین دلیل به وجود اومده...»

لحظه‌ی آهانی بود! اکنون در این نقطه‌ام؛ احساس می‌کنم بدبینی و هراسم نسبت به ایستادن بر سر اصول نه یک اتفاق مبارک که از سر ترس چندش‌آوری‌ست. من از فروریختن دوباره می‌ترسم. این بار آخر که تمامی عقایدم و باورهایم و خودم فروریخت حسابی زخمی شدم، ویران شدم و این اتفاق باعث شد محافظه‌کار شوم. اگر دانشمندان و اندیشمندان به سان امثال من حرکت می‌کردند بشریت اکنون اینجا نبود. دانشمندان و اندیشمندان شجاعت راه رفتن و ایستادن بر سر اصول سست را داشتند، شجاعت، نه حماقت! حتما بسیاری‌شان می‌دانستند نظریه، مدل، مکتب و... که آوردند چقدر می‌توان آسیب‌پذیر باشد اما از شکست و تهاجم و ویرانی نترسیدند، پیش‌رفتند. من نیز می‌خواهم جسور باشم. روی اصول سست راه بروم و پله‌های سست بسازم و الخ. و البته نهراسم از فروریختن حتی انتظار فروریختن را بکشم چرا که همین ساختن و فروریختن‌ها مرزهای دانش را پیش برده. این احساس خود شاخ‌پنداری و غرور ابلهانه‌ی بشری را کنار بگذارم و متواضعانه بر روی ریسمان‌های سست راه بروم. من فکر می‌کنم بدون حرکت ساختن اصول ممکن نیست. در حرکت است که می‌توان ساخت والبته در حرکت نیز ویران می‌شود آدمی. اما می‌ارزد!

هارب
۰۷ مرداد ۰۱ ، ۱۹:۲۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

یک بار برادر کوچکم آمد و گفت:«آبجی! نیوتن خیلی خنگ بوده» من خنده‌ام گرفته بود که پسر بچه‌ای 8ساله نیوتن را گیج می‌نامد. به هر سختی جلوی خنده‌ام را گرفتم و با جدیت پرسیدم:

- چرا این‌طور فکر می‌کنی؟

- آخه نشسته یه عالمه فکر کرده سیب رو ول می‌کنیم چرا پایین می‌اوفته. خب معلومه دیگه سیب رو ول می‌کنی پایین می‌اوفته.

و رفت تا به مکاشفات بعدی خود برسد. امروز البته او یک کودک است و چند سال بعد وقتی هنگام حساب دیفرانسیل و محاسبات گرانش داشت سر به دیوار می‌کوفت یحتملا در می‌یابد که مرحوم نیوتن خیلی هم خنگ نبوده!

اما رفتار آن روز برادر کوچکم آورده‌ی جالبی برایم داشت: امر بدیهی!

تعداد قابل توجهی از انسان‌ها در مواجهه با پرسش‌هایی اساسی، پرسش‌ها را احمقانه می‌پندارند چون به نظرشان بدیهی‌ست. یعنی چی که ما مغزهای درون خمره‌ایم؟! خب معلوم است که نیستیم! همه 2 را 2 می‌بینند؟ خب احمق معلوم است چون 2، 2 است! اما همین پرسش از مسائل الظاهر بدیهی است که مرزها را جلو می‌برد، تاریخ حکایت از این دارد.

اما این ایام من در مسائلی عدم یقین دارم که آن‌ها بدیهی‌ترینِ بدیهات هستند؛ اصول! پذیرش اصول همواره برایم دشوار است. چه در فیزیک، چه در منطق و... اصلا کافی‌ست بگویند فلان گزاره یک اصل است، کرمی به جانم می‌اوفتد که هرطور شده شرایطی را متصور شوم که به آن اصل لطمه بخورد. این اصل بیچاره‌ی کم‌ترین زمان1  هرچه غیر از اصل بود تا الان برایم حل شده بود. همین که گفتند اصل، شد بلای جانم.

برداشتن یک پتک و زدن بر فاندامنتال هر چیزی در من مرضی شده لاعلاج. عمده مشکلم در پیش نرفتن نیز همین است. در اصول مانده‌ام و نمی‌توانم بپذیرم. دیروز طبیب ‌گفت:

-  اگه اصول (جزء بزرگ‌تر، اجتماع نقیضین محال، علیت و...) رو کسی مشکل داره، خب دیگه باید قرص بدیم بهش.

نمی‌دانست اتفاقا مشکلم در همین اصول است. غش غش خندیدم و گفتم:

- قرص هم باشه می‌خوریم. مشکلی نیست.

- نه خب شوخی کردم.

بنده خدا کلی مثال زد تا سعی کند فرق امر بدیهی و غیربدیهی را برایم جا اندازد. نشد که نشد! مسئله‌ی من فرداست. از کجا معلوم امری که امروز برای‌مان بدیهی باشد فردا معلوم شود که اصلا بدیهی نیست؟! یک زمانی علیت در فیزیک چیزی مشخص بود. اما با گذشت زمان معلوم شد علیت آن قدرها هم که فکر می‌کردیم بدیهی نیست. کلی دعوا سرش شد. یک زمانی دو خط موازی هرگز به هم نمی‌رسیدند، بعدها معلوم شد به این سادگی‌ها هم نیست. بخش اعظم مشکل من همین است؛ شاید ذهن‌های ما تکامل لازم برای درک غیربدیهی بودن این امور بدیهی را هنوز نیافته‌اند، چگونه می‌توان چک سفید امضاء دریافت کرد که بدیهی همیشه بدیهی‌ست؟

___________________________________________________

 

1- The principle of least time

هارب
۳۰ تیر ۰۱ ، ۱۵:۱۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

نیمه‌شب است. این ایام حسابی همه چیز به‌هم ریخته. بیداری، خواب، غذا، درس و کار. تنها چیزی که منظم است دارو‌های هر 8ساعت یک‌بار است. چند روزی‌ست خودم را چپانده‌ام کنج اتاق. نه نای راه رفتن دارم و نه دل و دماغ حرف زدن، نه حوصله‌ی فیلم دیدن و نه حنجره‌ای برای آواز. دلم می‌خواهد ساعت‌ها بنشینم و فکر کنم. که خب این هم به سبب شربت دیفن و قرص مینوفن میسر نیست. این تنهایی و عزلت گزینی که فی ذات این بیماری‌ست ترمز دستی کشیده و ماشینم چپ کرده. من به‌سان راننده‌ی رالی‌ای که از شدت تصادف گیج و منگ است مبهمم. هفته‌ی گذشته که هنوز تن مبتلا نبود به تهران رفتم. پروفسور وفا آمده بود کافه‌علم. منم که دیوانه... با همراهی دیوانه‌ای دیگر-سپیده- به باغ کتاب رفتیم، بدون ثبت‌نام. باغ کتاب کنار باغ موره دفاع است. در محوطه‌ی موزه ماشین شهدای هسته‌ای قرار دارد. منم و دوراهی انتخاب که عاقبت مسیرم کدام باشد؟ کدام درست است؟ اصلا درست چیست؟ هنگامی که به باغ کتاب رسیدیم متوجه شدیم چرا باید ثبت‌نام می‌کردیم! مکان برگزاری در واقع باغ کتاب نبوده و صرفا روی پوستر مکان را باغ کتاب نگاشته بودند و مکان اصلی برقراری برنامه بصورت تلفنی به اطلاع ثبت‌نامی‌ها رسانده شده بود. همان هنگام که کشتی‌هایم غرق شده بود اسم کامران وفا را در توییتر جستجو کردم و در توئیت یک کاربر آدرس برنامه را پیدا کردم! بالاخره رسیدیدم؛ شهرکتاب مینا. به محض ورودم پروفسور جمله‌ی آخرش را گفت. پرسش و پاسخ شروع شد و افراد سوالات‌شان را پرسیدند و من هیچ‌جوره ظرفیت وجودی طرح پرسش در آن جمع را نداشتم. به ناچار صبر کردیم تا هنگام خروج سوالم را جویا شوم. پروفسور دیرش شده بود. وقت کم بود. با سرعت نور سوالم را پرسیدم: همه چی مشکوک، همه چی رو هواست... شنید. خوب و قشنگ هم شنید. کنار درب ماشین بنا کرد پاسخ دادن که بادیگارد پرید وسط: دکتر خیلی دیر شده باید بریم. استاد فیزیک اما استادی را رها نکرد: نه باید جواب این سوال رو بدم، خیلی مهمه... علم اصلا تمومی نداره... ما سعی می‌کنیم به زمین نزدیک شیم. حرف‌هایش شیرین به دلم نشست. نگاهش پر از بارقه و شوق بود. در آن لحظات عیاشی و جنون در من چندین برابر شد. هنوز هم اما نمی‌دانم دقیقا دارم چه غلطی با زندگی‌ام می‌کنم...

 

{بی‌نظمی و شلختگی پست را ببخشید، کرونا هوشیاری و ذوقم را کم کرده}

هارب
۰۵ آبان ۰۰ ، ۰۴:۰۴ موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰ نظر