روزبه

حجره‌ی کافری مشوش و مشغول

روزبه

حجره‌ی کافری مشوش و مشغول

مختصات جنون‌نامه

روزبه

به‌جای سخن، رقم‌زدن
__________________________

مثل درد برخورد موج و صخره
مثل خستگی یوزپلنگ بعد از ناکامی
مثل غم سوختن مزرعه‌ی سبز
مثل خنکی شب‌های کویر
مثل زیبایی ستاره‌های درخشان
مثل شکوه کوه
__________________________

کرده‌ام توبه به دست صنم باده فروش

کـه دگر می نخورم بی رخ بزم آرایی
__________________________

مردم دوست داشتن
  • ۰۲/۰۲/۰۲

خیلی دور، خیلی نزدیک

چهارشنبه, ۲۲ شهریور ۱۴۰۲، ۱۱:۱۳ ب.ظ

آمده‌ام اصفهان، برای کارهای نهایی پروژه و دفاع. این‌جا تمام چیزی‌ست که من از زندگی می‌خواهم. یک خانه که فقط من باشم و تنهایی. صبح‌ها سرکوچه سوار اتوبوس شوم و کنار مردمم بنشینم. چشم‌هایم لطافت صبح‌گاهی خورشید را وقتی لمس کند که دارم دور میدان امام حسین می‌چرخم و کیفور زیبایی‌ام. بعد هم سوار مترویی شوم که نسبتا خلوت است و جا برای نشستن دارد. دانشگاه وقتی که دارم از اتوبوس پیاده می‌شوم با راننده‌ خوش‌وبش کنم و کار، کار، کار! پشت سیستمی بنشینم که لازم نباشد زمان هر بار ران کردن برنامه یک اپیزودِ سریال را ببینم. یک چایی با دکتر جعفری بنوشم و پسِ ناهار هم به دکتر احمدوند تیکه بندازم و مسخرگی کنم. غروب هم کیف و کلاه و برگردم خانه. خانه، چقدر دوست دارم این خانه را. خاصه میز و صندلی کنار پنجره‌اش را. خاصه‌تر کتاب‌های نوجوانی عارفه را. اول بار که آمدم این‌جا و کتاب‌ها را دیدم لبخند زدم و شاید از معدود دفعات کل زندگی‌ام بود که به خودم احسنت گفتم؛ عجب رفیقی! با این‌حال که کسی اینجا زندگی نمی‌کند اما شبیه خانه‌هایی‌ست که کسی در آن زندگی می‌کند، حتی ساعت دیواری‌اش کار می‌کند. روشویی‌اش چندتا مسواک دارد و در حمام چند نوع شامپو یافت می‌شود. روح یک زندگی کلاسیک این‌جا جریان دارد. پیش‌تر که آمده بودم البته شب‌ها موقع خواب نمی‌ترسیدم. شب همه‌ی لامپ‌ها را خاموش می‌کردم و اسوده خاطر می‌خوابیدم. این بار اما نه. کمی ترس درون جانم افتاده. نمی‌دانم چرا، نمی‌دانم از کجا. فقط مجبورم می‌کند شب‌ها یک چراغ را روشن گذارم و کمی ناخوش‌آیند بخوابم. بله این تمام چیزی‌ست که از زندگی‌ام خواستار، یک خانه، وطن، دوست، دانش و البته کمی پول که دغدغه‌ی مالی نداشته باشم؛ همان‌قدر که بدون نگرانی بتوانم ماهی 4 کتاب بخرم. نمی‌دانم ما چیز زیادی از دنیا می‌خواهیم یا او اساسا با ما سرناسازگاری دارد... و باز هم جنگیدن و جنگیدن، لحظه‌ای از تلاطم امواج رها نشدن.

۰۲/۰۶/۲۲ موافقین ۱ مخالفین ۰
هارب

نظرات  (۲)

تازه لباسشویی هم دارد خخخخ

...

خوشحال شدم.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی