روزبه

حجره‌ی کافری مشوش و مشغول

روزبه

حجره‌ی کافری مشوش و مشغول

مختصات جنون‌نامه

روزبه

به‌جای سخن، رقم‌زدن
__________________________

مثل درد برخورد موج و صخره
مثل خستگی یوزپلنگ بعد از ناکامی
مثل غم سوختن مزرعه‌ی سبز
مثل خنکی شب‌های کویر
مثل زیبایی ستاره‌های درخشان
مثل شکوه کوه
__________________________

کرده‌ام توبه به دست صنم باده فروش

کـه دگر می نخورم بی رخ بزم آرایی
__________________________

مردم دوست داشتن
  • ۰۲/۰۲/۰۲

۲ مطلب در تیر ۱۴۰۰ ثبت شده است

با دلی بی‌قرار  و قلبی شکاک و روحی حزین و ضمیری‏‎ ‎‏ناامید به همت شیطان با شما سخن می‌گویم، لعنت به هرچه امتحان! 

هارب
۱۲ تیر ۰۰ ، ۰۱:۰۵ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱ نظر

این روزا زیاد خواب می‌بینم. انگار خدا همه اولیاش رو به خط کرده بیان خواب من یه پس‌گردنی بزنن بل آدم شم و خب آدم شدن محال است گویا برای من!

دیشب خواب طبیب رو می‌دیدم. رفته بودم تالار، انگار عروسی بود. وقت صرف ناهار بود که با یکی بحثم شد یادم نیست سر چی فقط می‌دونم با مظلومیت بسیار و غم فراوان از تالار پرت شدم بیرون بدون اینکه وسایل و چادرم رو بدن. یادمه بیرون تالار داشتم دنبال حانواده‌ام می‌گشتم که بهشون بگم چقدر مظلوم واقع شدم. با شتاب می‌دویدم. بالاخرخ دونه دونه پیداشون کردم اما حرفام براشون مهم نبود نه پدر نه مادر نه هیچ‌کس دیگخ برام تره خورد نکرد و من با غم و تنهایی ازشون فاصله گرفتم. رفتم یه سمت دیگه. تو راه با چندتا پسر جوونم درباره موسیقی خوش‌وبش کردم. رسیدم به یه در ورودی. نگهبان رو پیچوندم و وارد یخ چشن شدم. جشنی که سلبریتیای معروف آمریکایی هم بودن و منم بین‌شون بُر خورده بودم! یه لباس باز هم مثل‌شون پوشیده بودم! درواقع وقتی از تالار پرتم کردن بیرون چون نذاشته بودن وسایلم رو بدارم حجابم خدشه‌دار شده بود ولی تو این محیط جدید خیلی پا رو فراتر گذاشته بودم. یادم نیست چی شد و خودم رو وسط یه خونه‌ با سقف کم ارتفاع دیدم. خانواده‌ام هم بودن دور یه سفره‌ی یک‌بارمصرف نشسته بودیم البته با فاصله ازشون. شبیه مهمونیای بچگیم خونه‌ی عموی مامانم بود محیط. ولی یه غمی هم تو فضا جریان بود نمی‌دونم چون شاید خیلی ازشون دل‌خور بودم. لحظاتی بعد طبیب وارد شد با همون عمامه و عبای مشکی همیشگی و البته تبسم آرام :)

اومد کنار من نشست. گفت بهتر پیش حانواده‌ام می‌شستم. تو ذهن من و من می‌کردم و می‌خواستم خشمم رو ازشون بگم که نمی‌دونم چی شد قضیه رو فهمید. به خانواده‌ام خرده گرفت که چرا پشتم نیستن! گفت من دارم مهذب می‌شم! داشت توضیح می‌داد که مهذب به دو معنیه و...

از خواب پریدم.

ار صبح ذهنم درگیر حرفای طبیب هست. من که دارم روز به روز در باتلاق بیش‌تر فرو می‌رم. تهذیب کچا بود؟! 

طبیب از معدود کساییه که من رو باور داره.  کلا 6 نفر در لیست باور اینجانب حضور دارن.(تازه یکی‌شونم دیروز اضافه کردم، آقای خامنه‌ای رو بخاظر تزریق واکسن ایرانی) من رو بیش‌تر از خودم باور داره. امروز داشتم فکر می‌کردم دارم چیکار می‌کنم؟ دارم بهش ثابت می‌کنم اشتباه می‌کنه؟ و من اون آدم حسابی فداکار مخلص نیستم؟ دارم بهش ثابت می‌کنم که بقیه درست فکر می‌کنن و من همون آدم مضخرف خودخواه بی‌وطنم؟ بی‌ایمان؟ قدرنشناس؟

به کجا می‌خوام برسم؟

 

و در نهایت کج‌خلقم از دل‌تنگی

دل‌تنگ نگاه

دل‌تنگ تبسم

و از همه بیش‌تر دل‌تنگ حرفای دل‌گرم کننده‌شان.

 

خبر کن ای ستاره یار ما را

که دریابد دل خون خوار ما را

خبر کن آن طبیب عاشقان را

که تا شربت دهد بیمار ما را

بگو شکرفروش شکرین را

که تا رونق دهد بازار ما را

اگر در سر بگردانی دل خود

نه دشمن بشنود اسرار ما را

پس اندر عشق دشمن کام گردم

که دشمن می‌نپرسد کار ما را

اگر چه دشمن ما جان ندارد

بسوزان جان دشمن دار ما را

اگر گل بر سرستت تا نشویی

بیار و بشکفان گلزار ما را

بیا ای شمس تبریزی نیر

بدان رخ نور ده دیدار ما را

 

هارب
۰۵ تیر ۰۰ ، ۰۲:۳۸ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر