پروفسور وفا
نیمهشب است. این ایام حسابی همه چیز بههم ریخته. بیداری، خواب، غذا، درس و کار. تنها چیزی که منظم است داروهای هر 8ساعت یکبار است. چند روزیست خودم را چپاندهام کنج اتاق. نه نای راه رفتن دارم و نه دل و دماغ حرف زدن، نه حوصلهی فیلم دیدن و نه حنجرهای برای آواز. دلم میخواهد ساعتها بنشینم و فکر کنم. که خب این هم به سبب شربت دیفن و قرص مینوفن میسر نیست. این تنهایی و عزلت گزینی که فی ذات این بیماریست ترمز دستی کشیده و ماشینم چپ کرده. من بهسان رانندهی رالیای که از شدت تصادف گیج و منگ است مبهمم. هفتهی گذشته که هنوز تن مبتلا نبود به تهران رفتم. پروفسور وفا آمده بود کافهعلم. منم که دیوانه... با همراهی دیوانهای دیگر-سپیده- به باغ کتاب رفتیم، بدون ثبتنام. باغ کتاب کنار باغ موره دفاع است. در محوطهی موزه ماشین شهدای هستهای قرار دارد. منم و دوراهی انتخاب که عاقبت مسیرم کدام باشد؟ کدام درست است؟ اصلا درست چیست؟ هنگامی که به باغ کتاب رسیدیم متوجه شدیم چرا باید ثبتنام میکردیم! مکان برگزاری در واقع باغ کتاب نبوده و صرفا روی پوستر مکان را باغ کتاب نگاشته بودند و مکان اصلی برقراری برنامه بصورت تلفنی به اطلاع ثبتنامیها رسانده شده بود. همان هنگام که کشتیهایم غرق شده بود اسم کامران وفا را در توییتر جستجو کردم و در توئیت یک کاربر آدرس برنامه را پیدا کردم! بالاخره رسیدیدم؛ شهرکتاب مینا. به محض ورودم پروفسور جملهی آخرش را گفت. پرسش و پاسخ شروع شد و افراد سوالاتشان را پرسیدند و من هیچجوره ظرفیت وجودی طرح پرسش در آن جمع را نداشتم. به ناچار صبر کردیم تا هنگام خروج سوالم را جویا شوم. پروفسور دیرش شده بود. وقت کم بود. با سرعت نور سوالم را پرسیدم: همه چی مشکوک، همه چی رو هواست... شنید. خوب و قشنگ هم شنید. کنار درب ماشین بنا کرد پاسخ دادن که بادیگارد پرید وسط: دکتر خیلی دیر شده باید بریم. استاد فیزیک اما استادی را رها نکرد: نه باید جواب این سوال رو بدم، خیلی مهمه... علم اصلا تمومی نداره... ما سعی میکنیم به زمین نزدیک شیم. حرفهایش شیرین به دلم نشست. نگاهش پر از بارقه و شوق بود. در آن لحظات عیاشی و جنون در من چندین برابر شد. هنوز هم اما نمیدانم دقیقا دارم چه غلطی با زندگیام میکنم...
{بینظمی و شلختگی پست را ببخشید، کرونا هوشیاری و ذوقم را کم کرده}