روزبه

حجره‌ی کافری مشوش و مشغول

روزبه

حجره‌ی کافری مشوش و مشغول

مختصات جنون‌نامه

روزبه

به‌جای سخن، رقم‌زدن
__________________________

مثل درد برخورد موج و صخره
مثل خستگی یوزپلنگ بعد از ناکامی
مثل غم سوختن مزرعه‌ی سبز
مثل خنکی شب‌های کویر
مثل زیبایی ستاره‌های درخشان
مثل شکوه کوه
__________________________

کرده‌ام توبه به دست صنم باده فروش

کـه دگر می نخورم بی رخ بزم آرایی
__________________________

مردم دوست داشتن
  • ۰۲/۰۲/۰۲

۴ مطلب در مهر ۱۴۰۱ ثبت شده است

شما عددگذاری(محاسبات) انجام می‌دید یا اعداد رو از روی حس‌تون قضاوت می‌کنید؟

چندی پیش استاد فاضل-تنها فردی که از میان هم‌دوره‌ای‌های المپیاد جهانی فیزیکش داخل ایران مانده- سرکلاس ابررسانایی به‌وقت درماندگی دانشجویان در حل مسئله‌ی تخمینی ساده‌ای نکاتی درباره‌ی اهمیت عدد بیان کرد:

"یکی از مشکلات جامعه‌ی ایران همینه؛ مردم عدد حالی‌شون نمی‌شه. این عدد حالی نبودن باعث می‌شه بعضا اعتراض‌ها و خواسته‌های ما غیرمعقول بشه و (بخاطر)این غیرمعقول شدن بعضی وقتا اتفاقای عجیب غریبی می‌اوفته مثلا: یه زمانی بود هدف‌مندی یارانه‌ها، منابع مشخص بود، تعداد آدما مشخص بود، تقسیم باید می‌کردی، نفری چه‌قدر می‌رسه. شما بیش‌ترین چیزی که خطا داشتی تعداد آدمای ایران بود، که چند بذاری... هراقتصاددانی که حساب کرد 17000-23000 تومان درآورد، شخصا 17000تومان درآوردم؛ 45000تومان پرداخت شد و همین باعث شد که تورم شدیدی اتفاق افتاد... بعد تازه می‌رفتی بین مردم می‌گفتن خیلی عدد باید بزرگ‌تر از این حرفا باشه... ما توجامعه‌مون انواع اقسام این چیزا وجود داره، 2 رو تقسیم بر 2 می‌کنه 15 در می‌آد بعد اجرا می‌کنه سیستم منهدم می‌شه، بعد مردم تازه می‌گن 15 نمی‌شد 200 می‌شد."

 

آنتروپی، تعادل ترمودینامیکی و آدم‌هایی که جدی جدی شبیه مولکول‌هان!

ایضا متن زیر بحث من و پروفسور رزمی‌-استاد تمام کیهان‌شناسی- است سرکلاس فلسفه‌ی علم:

- آزادی؛ آقا دو تا خط موازی همدیگر رو هیچ‌وقت قطع نمی‌کنن؛ نخیر دو تا خط موازی همدیگر رو قطع می‌کنن.

- هندسه رو خب از بیخ دارید عوض می‌کنید استاد.

- نه هرچیزی یه پیش‌فرضی داره.

- بله بله... نکته‌تون هم دَقیقه‌ها؛ یعنی با هندسه‌ی جمهوری اسلامی نمی‌شه خیلی هم آزادی تعریف کرد.

- آنتروپی که ماکسیمم بشه اوج عدالته تعریف آنتروپی در مکانیک آماری هم اوج آزادیه... ماکسیمم آنتروپی در شرایط تعادل رخ می‌ده، یعنی اگر عدالت باشد اوج آزادی ممکن هم محقق است، با آمدن عدالت تام آزادی ماکسیمم هم محقق است.

 

چون این‌جا نویسنده منم از فرصت من بودنم استفاده می‌کنم:

ممکن است برخورد برخی با آنتروپی برگردد به فیلم Tenet ِ آقای نولان. خاطرم است آن زمان یک طلبه‌ای گفت این فیلم، فیلم پیچیده‌ای نیست به شرطی که مفهوم آنتروپی و فلان چیز را بدانید. احسنت! بسیار عالی! من اما زیادی نسبت به نُرم حوزه‌های علمیه خنگم. پس از خواندن "ترمودینامیک و مکانیک آماری1" و "ترمودینامیک و مکانیک آماری2" اکنون سرکلاس آماری پیشرفته تازه فهمیدم هیچ چیز از آنتروپی نمی‌دانم! دکتر سرکلاس نیز تاکید داشت که مفهوم آنتروپی بسیار سخت است. تعریف پروفسور از کاربردهای آنتروپی برای محاسبات سیستم‌های پیچیده است که البته بیان دقیق و مهمی‌ست تا کنون. این بند را نوشتم که بندانید آنتروپی جذاب‌تر و وحشی‌تر و پیچیده‌تر از این حرفاست.

 

آنچه در قسمت‌های آینده خواهید دید...

در فرصت مناسب‌تری به مباحث مطرح شده سرکلاس آکوستیک درباره‌ی تشدید و نظریه‌ی آشوب هم می‌پردازم؛ باشد طلب‌تان از دانشجوی فیزیکیِ رو هوایی که اعداد را قابل اعتمادتر از چیزهای دیگر می‌داند. حال این‌که منظورم از عدد چیست همان تعریف دکتر ممّد خرمی.

هارب
۲۲ مهر ۰۱ ، ۰۸:۱۶ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳ نظر

دارم پیش می‌روم. سال گذشته این روزها صبح می‌زدم بیرون و تا ساعت نه شب سرکار بودم. بارکد و بحث و پول و پول و پول... آه لعنت به پول! هشت ساعت می‌دویدم و هشت ثانیه هم جلو نمی‌افتادم. درس‌ها را یکی پس از دیگری سمبل می‌کردم و به زور شب امتحان پاس. یادم است برای امتحان ترمودینامیک و مکانیک آماری1 شب امتحان درس را تازه شروع کردم. به این معنی که تازه ویدئوهای استاد را شروع کردم دانلود کردن-که طبعا وفت نمی‌شد همه‌شان را دید- و کتاب را باز. اکنون که برای درس مکانیک آماری پیشرفته1 می‌توانم سرکلاس حاضر شوم، بعد هر جلسه تدریس تمرینات کتاب را حل کنم و به کتب دیگر نیز گریزی بزنم؛ احلی من العسل! شاید همین است که هم‌دانشگاهی‌هایم در تحیرند که چرا چنین درس مشکلی را آن هم با دکتر اخذ کرده‌ام، نمی‌دانند این‌ها را، نمی‌فهمند و امیدوارم هرگز نیز نفهمند زجر آن روزگاران را. هرچقدر هم کلاس آماری برایم چالش‌زا باشد به سبب کم‌سن بودنم میان اعضایش، باز برای جلسه به جلسه و مبحث به محبثش سراسر شوقم. هفته‌ی پیش یکی از هم‌کلاسی‌ها تازه-پس از پنج جلسه تشکیل کلاس- آمده بود. همان دم درب دکتر با تراکتور از روی دختر گذشت. دخنر هم چه دختری؛ دافففف! پس کلاس قسمت شد کمی گپ زدیم؛ خب خوشگل بود و نیازمند راهنمایی =))) گرایشم را پرسید و من بی‌درنگ گفتم ذرات! دوست ندارم بچه‌های کلاس آماری بدانند طفل کارشناسیی بیش نیستم. از آن نگاه بالا به پایینِ عموجون بیا لپت رو بکشم بیزارم. پریروز بعد کلاس رفتم پیش دختر جذاب کلاس تا یوزر پس سامانه‌اش را بگیرم برای کاری. بی چون و چرا داد! گفتم زیادی زود ندادی؟ پاسخ آمد: من به تو اعتماد دارم.

آخ!

کاش زمین دهن باز می‌کرد و مرا می‌بلعید. خجل شدم که او اینچنین صادقانه با من برخورد کرده اما من در اولین برخورد به او دروغ گفته‌ام. همان دم چیزی دور گلویم پیچید و قصد خفه کردنم را ساخت. شب به هم‌اتاقی جریان را گفتم. بیان داشت زیادی سخت می‌گیرم و موضوع حاد نیست اما موضوع حاد است، درست است که هیچ نظام اخلاقی ندارم اما همان چیز که دور گلویم پیچید مرا می‌کشد. کاش می‌توانستم بروم پیشش و بگویم من یک آدم ترسوی عاری از اخلاقیاتم که از هراس‌هایم به کذب پناه آوردم!

آری من می‌ترسم:

من از آدم‌ها می‌ترسم، از اجتماع آدم‌ها بسیار می‌ترسم. از آدم‌های داخل کلاس مکانیک آماری پیشرفته1 خیلی می‌ترسم. از بچه‌های ارشد بسیار می‌ترسم. آن‌قدر می‌ترسم که هرجلسه همراه استاد داخل کلاس می‌شوم، از این‌که تنها میان بچه‌ها باشم فراری‌ام. آن‌قدر می‌ترسم که از هر ده سوال 8تا را نمی‌پرسم و آن 2تا را نیز به جان‌کندن و چند لیتر تعرق! که هرچقدر هم نگاه دکتر و حرف‌هایش برای سوال پرسیدنم دل‌گرم کننده و حامیانه باشد باز نمی‌توانم! آن‌قدر می‌ترسم که می‌روم ردیف آخر خودم را در دیوار می‌چپانم، آن‌قدر می‌ترسم که اگر کسی احیانا آید و نزدیک ردیف آخر نشیند پنیک می‌کنم و به دنبال صندلی جدیدی می‌گردم برای فرار تا فاصله‌گذاری ضداجتماعی‌ام کمی حفظ شود. آن‌قدر می‌ترسم که دائما سایلنتم؛ وقتی دکتر سوالی می‌پرسد و جوابش را می‌دانم به طرز ابلهانه‌ای لب می‌زنم؛ احمق کلاس درس است نه دابسمش!! مگر دکتر اسم آورد تا من با صدایی که از ته چاه که نه از ته شکم نهنگی که یونس در آن زندانی بود جواب را گویم، اگر قبلش حول نکنم و سوال را کمپلت فراموش نکنم! آن‌قدر می‌ترسم که حتی وقتی استاد می‌پرسد تمرینی که داده بود را حل کرده‌ایم یا نه من پتانسیل گفتن این‌که حل کردم را ندارم.

آری من به طرز رقت‌انگیزی بزدلم.

 

این پست قرار نبود این‌طور تمام شود اما خب شد! اتفاقات قشنگ بماند برای یک پست دیگر.

هارب
۲۱ مهر ۰۱ ، ۱۹:۵۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر

شاید اگر بودی این‌قدرها هم دنیا چرکین و تاریک نبود. این‌قدرها هم دلم ریش نمی‌شد، این‌قدرها هم غربت گلویم را نمی‌فشارد، این‌قدرها هم چشمانم شب ادراری نمی‌گرفتند، غذایم را مثل آدمیزاد می‌خوردم و خلاصه اگر بودی شاید این‌قدرها هم از دنیا بی‌زار نبودم. شاید اگر بودی از پری‌روز عزای امروز را نمی‌گرفتم. شاید اگر بودی ظهر پیامکی که از طرف "پدر" روی صفحه‌ی ماسماسکم افتاده بود را نشانت می‌دادم؛"سلام سالروزتولدمنجی عالم مبارک باد" بعد پقی می‌زدیم زیر خنده و تا آخر شب سر این لقب به من تیکه می‌پراندی و هربار مثل بار اول با هم قهقه می‌زدیم. شاید اگر بودی امروز عبوس ار خواب بیدار نمی‌شدم، هنگام دوش گرفتن صبحگاهی سرم داغ نمی‌کرد، صبحانه را به سختی نمی‌بعیدم، سرکلاس این همه عصبانیت را درونم نمی‌فشردم، تنها به علوم‌پایه نمی‌رفتم؛ می‌آمدی و روی شانه‌ام می‌زدی و می‌گفتی نترسم؛ از فرداها و آدم‌ها و خاطرات و خودم! بعد هم ضمن تاکید بر خریتم، برای آخر ترم  و آزمون و پروژه و هزار جور تخدیر دیگر دل‌گرمم می‌کردی، احتمالا ناهار را کنارت توی حیاط می‌خوردم. شاید اگر بودی ظهری وقتی به دیوار تکیه داده بودم و کبوتر بیرون پنجره را نگاه می‌کرد، درست همان وقت که همت گفت:"یه جوری بیرون رو نگاه می‌کنی که انگار تو سلولی" هندزفری را از گوشم می‌کشیدی تا بیش از این به آهنگ "دنیای این روزای من" گوش نکنم بعد هم سرم فریاد می‌زدی که جای رشک بردن به کبوتر بلند شوم و پرواز... شاید اگر بودی امروز توی کافه‌ها خودم را با دود و زایش تراژدی خفه نمی‌کردم، جای این‌که تا خرخره خودم را در تاریکی غرق کنم تا برای لحظاتی فراموش کنم این حجم از رنج و غم و ناامیدی و زجر را، با تو قدم می‌زدم، سینما می‌رفتیم، برایم از خیام می‌خواندی آخر شب هم در حیاط مسجد اعظم کاپ‌کیکی جلوی صورتم می‌گرفتی تا تنها شمعش را فوت کنم بعد همزمان با نصف کردن کیک تولدم با خنده می‌گفتی شعورت قد یک سال است بل اضل! و باز به سبک خیام مست می‌شدیم و قهقهه. شاید اگر بودی این‌قدر از نهم مهرماه بدم نمی‌آمد...

ولی تو نیستی رفیق!

هرگز نبودی و من دیگر امیدی به آمدنت و بودنت و داشتنت ندارم.

هارب
۰۹ مهر ۰۱ ، ۲۰:۰۰ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱ نظر

شب بود و تاریک و او مرده بود،

و من از این میزان تاریکی می‌ترسیدم.

هارب
۰۵ مهر ۰۱ ، ۱۶:۵۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر