روزبه

حجره‌ی کافری مشوش و مشغول

روزبه

حجره‌ی کافری مشوش و مشغول

مختصات جنون‌نامه

روزبه

به‌جای سخن، رقم‌زدن
__________________________

مثل درد برخورد موج و صخره
مثل خستگی یوزپلنگ بعد از ناکامی
مثل غم سوختن مزرعه‌ی سبز
مثل خنکی شب‌های کویر
مثل زیبایی ستاره‌های درخشان
مثل شکوه کوه
__________________________

کرده‌ام توبه به دست صنم باده فروش

کـه دگر می نخورم بی رخ بزم آرایی
__________________________

مردم دوست داشتن

در حسرت تو عمر به سر خواهم برد

پنجشنبه, ۳۰ فروردين ۱۴۰۳، ۰۲:۱۷ ق.ظ

راستش در آن چند ثانیه‌ای که سنگی از زیر چرخ جلویی موتور لغزید و فرمان منحرف شد و دیگر نتوانستم موتور را کنترل کنم و باشتاب و مستقیم به سمت دره رفتم ترس برم داشته بود. هنوزم که آن چند ثانیه را به یاد می‌آورم خوف می‌کنم. اما آن ثانیه‌ای که از خاک جدا شده بودم، درست آن لحظاتی که روی هوا بودم، معلق میان آسمان و زمین، نیکو احساسی داشتم؛ نمی‌ترسیدم، حتی آن ثانیه‌هایی که دیدم دارم با شتاب به سمت تخته سنگ فرود می‌آیم نیز نترسیده بودم. سخت است به زبان آوردن اما خوش‌حال بودم که بالاخره رسید، دیگر این زندگی شرورانگیرِ مصیبت‌بارِ تاریک دارد تمام می‌شود و البته منتظر چیزی در آن سوی خط نبوده و نیستم، من سراسر شوقِ خودِ تمام شدنم. یک تمام شدن واقعی، بیرون ذهن، تمام جسم لعنتی. نشد اما و حسرت‌بارترین تصمیم زندگانی‌ام شد آن دم که کلاه کاسکت بر سر گذاشتم و پشیمانی؟ یحتمل به طول الباقی عمر... نوشتن از چنین احساسی البته در من شرم می‌انگیزد از این سبب یحتمل رزی که هفته‌ها و ماه‌ها با من حرف زده تا به بیزی‌لایف برگردم، این نوشته را می‌خواند حال این‌که هفته‌ی پیش وقتی داشت کمکم می‌کرد از پله‌ها پایین آیم بدو گفتم می‌خواهم درمان را آغاز کنم اما خب در دلم خوش‌حالم که بیمکس هنوز آنلاین نشده و پیام را نخوانده که اگر نبود کمک‌های همواره‌ی بی‌گانه تاجایی که متن پیام را هم بنگارد یحتمل صبح روزِ بعدِ حادثه پیام را پاک می‌کردم، بی‌باک از چوغولیِ واتساپ. نمی‌شود اما که من حرف زدم و گفتم به عزیزانم که یک سال آزمایشی بیزی‌لایف حال این‌که اکنون می‌دانم سلول به سلول وجودم از لایف بیزار است و در آن چند ثانیه تعلیق میان آسمان و زمین پسِ ماه‌ها شوقی داشته برای امری و خب این من که پاندای کونگ‌فوکار 4 را هم دیده چرا باید به چنین شترسواری دولا دولایی تن دهد؟

دست با سرو روان چون نرسد در گردن
چاره‌ای نیست به جز دیدن و حسرت خوردن

۰۳/۰۱/۳۰ موافقین ۱ مخالفین ۰
هارب

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی