روزبه

حجره‌ی کافری مشوش و مشغول

روزبه

حجره‌ی کافری مشوش و مشغول

مختصات جنون‌نامه

روزبه

به‌جای سخن، رقم‌زدن
__________________________

مثل درد برخورد موج و صخره
مثل خستگی یوزپلنگ بعد از ناکامی
مثل غم سوختن مزرعه‌ی سبز
مثل خنکی شب‌های کویر
مثل زیبایی ستاره‌های درخشان
مثل شکوه کوه
__________________________

کرده‌ام توبه به دست صنم باده فروش

کـه دگر می نخورم بی رخ بزم آرایی
__________________________

مردم دوست داشتن
  • ۰۲/۰۲/۰۲

ملجاء

جمعه, ۱۱ اسفند ۱۴۰۲، ۰۵:۲۵ ق.ظ

آقاجون عزیز!

امشب، در این دخمه‌ی سردِ فاطمیه‌ی دو خواب مرا نبرد. چندین ساعت سعی کردم با مخدرترین شبکه‌ی اجتماعیِ ممکن از خود گریزم اما نشد؛ کجا گریزم؟ لاجرم تسلیم دویدن شدم و اکنون مقابل تو نشسته‌ام. بسیار فکر کردم تا مقابل چه کسی بنشینم در این شب وانفسای زمستانی و در نهایت تو را مقابل خود یافتم. همیشه به‌وقت سختیِ بزرگ‌شدن، میان آدم‌ها گفته‌ام که دوست داشتم تا چهارسالگی عمر کنم؛ بهترین نقطه‌ی زندگانی‌ام و درست است که کسی نپرسیده چرا اما تو نیک می‌دانی که پسِ خاک سپردن تو در چهارسالگی، چون قصه‌های باستانی چیزهای بسیاری غیر جسم تو دفن شد؛ بیش از هرچیز نقاشی‌های مادرم و شادی‌هایش به چشمم بود تا این ایام که نبود تو بیش از همیشه زخمم زد. روزگاری که بیماری مادر شروع شد و تمامی مسئولیت‌ها لاجرم برشانه‌ی من نشست، مادر بجای تو به من تکیه کرد و پدر بجای برادرش آغوش مرا یافت و خب کشیدن بار خانواده شاید برای مردِ سپیدمویِ قدبلندِ چهارشانه‌ای چون تو صعب نباشد اما برای من هرآینه سوختن و خاکسترشدن و از نو سوختن و خاکستر شدن بود. اگر مانده بودی چنین نمی‌بود. بچه‌تر که بودم به سبب ضعف معده هر از گاهی بنا به قراردادی نانوشته یک روز کامل بالا می‌آوردم و معده‌ام چیزی-مطلقا- چیزی را تاب نمی‌آورد و آن روزها تنها چیزی که فشار بالاآوردن را قابل تحمل می‌کرد دستان مادرم بود که شقیقه‌هایم را به‌هنگام اق زدن می‌فشرد. می‌گفت در کودکیش وقتی بالا می‌آورده تو چنین می‌کردی تا کم‌تر به مغزش فشار آید. اندیشه‌ام بر این بود که اگر بودی اقل آن شب‌هایی که در خیابان میرزای شیرازی مدام اق می‌زدم و بالا می‌آوردم و دست مادر بر شقیقه‌ام نبود، دست تو می‌بود اما خب نبودی. نبودی چون آن شبِ لعنتیِ بارانی که صبحش از من ماند مشت خاکستر که اگر بودی با کلام آقای چاووشی آن همه تنهایی نمی‌سوزاندم که اگر بودی شاید فردا صبحش در آینه غریبه نمی‌دیدم. اگر مانده بودی آن آقایی که مادرش به درد مادر من دچار بود، همان مرد چهل و اندی‌ساله‌ی شمالی که با برادر و دامادشان تمام مطب‌ها، کوچه‌ها و خیابان‌هایی را که من به تنهایی پیمودم را پیموده بودند با آن چشم‌های غم‌گینش به من نمی‌گفت:"تنهایی خیلی سخته که..." اگر مانده بودی وقتی پشت در اتاق عمل، پزشکی را با همان لباس اتاق عمل خفت کرده بودم و عکس‌های ام‌آر‌ای مادر را نشانش می‌دادم، در آن ثانیه که شنیدم "فایده نداره" و من مجال گریستن هم نداشتم اقل دست تو را که می‌توانستم بگیرم. اگر مانده بودی حداقل با هم به درِ بسته‌ی اتاق دکتر پرورش می‌خوردیم. اگر مانده بودی آن شبِ پس دیررسیدن به بیمارستان میلاد بجای لرزیدن شانه بر درِ مترو، برشانه‌ی تو می‌گریستم. اگر مانده بودی آن پزشک ددمنش آنکولوژیست جرئت تحقیرم را نداشت. اگر مانده بودی هنگام تحویل داروهای هلال‌احمر زانوانم سست نمی‌شد، تاندون دستم بازی درنمی‌آورد. اگر مانده بودی وقتی هراس چشمانم را پسِ دیدن اتاق سی‌پی‌آر در انستیتو می‌دیدی دست روی شانه‌ام می‌گذاشتی تا فکرهای ناجور نکنم. اگر مانده بودی صبحِ گرفتن جوابِ پت‌سی‌تی به سیگار متوسل نمی‌شدم تا بتوانم گریه کنم؛ تو را به آغوش می‌کشیدم. اگر مانده بودی آن شب‌های لعنتیِ سرد وقتی در تاریکی محض از این مطب عازم مطب بعدی بودم، خودم را به تاریک‌ترین خط‌های خیابان نمی‌زدم تا در کوچه‌ها گریه کنم. اگر مانده بودی این‌قدر در مقابل بیمکس بی‌سپر نبودم و هراس وابسته شدن عذابم نمی‌داد، موی سپید بیمکس، سیبیل‌ش، لبخندش، امن بودنش، حمایتش، پناه بودنش، از بالای عینک نگاه کردنش برایم این همه معنا نداشت... اگر مانده بودی پنجشنبه شب سخت‌ترین ساعات زندگی‌ام را تنها سپری نمی‌کردم، به‌وقت درآوردن ام‌آرآی دستانم نمی‌لرزید، منگنه را می‌توانستم از پوشه جدا کنم، در اتاق بیمکس دوی مارتن برگزار نمی‌کردم، برای زدن خودم به در و دیوار در پراضطراب‌ترین ثانیه‌های زندگانیم برای صرفِ زنده ماندن حرف از مانیتور کوانتوم‌دات نمی‌زدم! اگر مانده بودی با عزیزترین کسم دعوایم نمی‌شد دادی که من هرگز توان کشیدنش را نداشتم تو بر سرش می‌زدی. اگر مانده بودی سر هزینه‌ی جراحی به هر حیوانی زنگ نمی‌زدم. اگر مانده بودی کنون دختربچه‌ای که هم‌بازی خاله‌بازی‌اش می‌شدی، بالای سرش موقع نقاشی می‌نشستی، روی پایت می‌نشاندی و دست روی موهای خرگوشی‌اش می‌کشیدی و جثه‌ی کوچک و ظریفش در آغوش تو گم می‌شد اکنون بود اما تو رفتی و باد خاکستر آن دختربچه را با خود برد. با این همه اما آن دختربچه تا آخرین ذره‌ی خاکستر وجود مراقب دخترت ماند و ایستاد؛ پریشب، دختربچه بسته‌ی سبز ام‌آر‌آی دخترت را به مطب پزشک جراح برد.

آقاجون حسین عزیزم،

دیشب پزشک جراح گفت دخترت دارد خوب می‌شود.

 

 

پی‌نوشت یک: این پست علی‌القاعده باید شیرین‌ترین پست وبلاگم می‌شد، به کام من شیرین نیز هست اما شاد نیست که پنجشنبه‌شب اگرچه بسیار شاد بودم اما خب غم در سراسر شریانم اشباع شده.

پی‌نوشت دو: امید آهنگی داشت با همین حرف که اگر مانده بودی... و خب منم همین‌طور آقای امید... منم همینطور.... سوختم من... ندیدی... ندیدی...

۰۲/۱۲/۱۱ موافقین ۶ مخالفین ۰
هارب

نظرات  (۱)

خداروشکررررر. وقتی به آخر متن رسیدم موهای بدنم سیخ شد و قلبم گرم. دختر قوی تاب‌آوری تو قابل تحسین‌ترین تاب‌آوری بود که خواندم.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی