روزبه

حجره‌ی کافری مشوش و مشغول

روزبه

حجره‌ی کافری مشوش و مشغول

مختصات جنون‌نامه

روزبه

به‌جای سخن، رقم‌زدن
__________________________

مثل درد برخورد موج و صخره
مثل خستگی یوزپلنگ بعد از ناکامی
مثل غم سوختن مزرعه‌ی سبز
مثل خنکی شب‌های کویر
مثل زیبایی ستاره‌های درخشان
مثل شکوه کوه
__________________________

کرده‌ام توبه به دست صنم باده فروش

کـه دگر می نخورم بی رخ بزم آرایی
__________________________

مردم دوست داشتن
  • ۰۲/۰۲/۰۲

۳ مطلب با موضوع «چالش پالادیوم» ثبت شده است

کنار کلاه کاسکتم به انتظار نشستم تا کمی زمین خلوت شود. هر چه آسمان شلوغ‌تر و زمین خلوت‌تر زندگی مطلوب‌تر. این روزها سگ سیاه افسردگی پس از کلی برهم‌کنش توانست از پاچه‌هایم بالا آید و من در حال مقاومت برای این‌که روی صدرم ننشیند احساس شکست می‌کنم. وقتی که در دنیای زیراتمی دنبال جت می‌گردم، نباید این چنین باشم. وقت دنبال آن ذرات کوچولوی یجتملا روشنم نباید این چنین روزگارم تاریک باشد. مادر پلی‌لیست اسپاتیفای‌ام را شنیده، می‌گوید شنیدن آهنگِ "پریشانی" آقای قربانی سودایم را بیش‌تر می‌کند. مادر نمی‌داند به هنگام شنفتن این آهنگ فقط هندزفری‌ام متصل نیست، تمام تار و پود جانم متصلش است. آن‌چنان نزدیک که باعث شد بروم دایرکت آقای قربانی. سین زد، جواب نداد، نمی‌فهمم؛ مثل اکثر اوقات که کنش‌های مردم را نمی‌فهمم. چند روز است که پروژه را زمین زدم و حال ندارم. تخدیرات مختلف را امتحان می‌کنم تا بتوانم سرپا شوم. کاش روزی برسد که بدون تخدیر بتوانم راه روم. بله سپیده‌ی صبح؛ فیلم‌های مارول! تا فراموش کردن من فاصله‌ای نیست از این‌جا که منم. گاهی چنان عمیقا احساس نیاز به داشتن یک دوست دارم که گویی در وجودم حفره‌ای وجود دارد به اندازه‌ی چاهی که بروس وین به وقت کودکی درونش فتاد. باد از وسط آن حفره جریان دارد و گاهی سردم می‌شود. کاش دانشگاه بودم؛ این وقت‌ها استاد فاضل با چوب‌دستی‌اش سپر مدافع درست می‌کرد و من رها می‌شدم از هراس و الم. گرمم می‌شد و آن حفره‌ی لعنتی را حس نمی‌کردم. از لوپینِ دانشگاه قم یادگرفتم چگونه سپر مدافع بسازم اما گاهی زور دیوانه‌سازهای لعنتی خیلی زیاد است و من ضعیفم. اگر مدرسه‌ی جادوگری بودم یحتملا زینب می‌گفت ساکت شوم، بل خفه شوم، من البت خفه نمی‌شدم اما دل‌گرم چرا. یا عارفه از آن لبخندهای منحصر بفردش می‌زد کمی سرش را عقب می‌برد و وقتی خوب عمق جانم را می‌دید می‌گفت: "ببین!" و ادامه می‌داد. یا شاید نجمه در حالی که لباس خرگوشی به تن داشت بغلم می‌کرد. مهدیه حتما کنارم می‌نشست و با لبخندی به گرمی آفتاب می‌گفت بیش از حد به خودم سخت می‌گیرم. خلاصه هرکسی سپرمدافع خاص خود را داشت و می‌دانست چطور دل‌گرمت کند. ظهری مهجور زنگ زده بود اما من نمی‌خواستم کسی باشم که به هنگام نیاز هست. آخ که چقدر از تغییر بی‌زارم. اکنون که دیگر مدرسه‌ی جادوگری نیستم دیوانه‌سازها به‌راحتی شکارم می‌کنند؛ فتاده‌ام.

هارب
۱۴ مرداد ۰۲ ، ۲۲:۰۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

اینجانب به جد دیگر نمت

 

صبحانه کوفت نکرده، ناهار نیز و اکنون؟ پسِ کلاس آز و پای میز گاز و گرمای هوا و آخ. این بطری‌های لعنتی واقعا سنگین‌اند. دارک‌متر است؟ ای خدااااا. راستی دیروز رگرسیون را یاد گرفتم!

هارب
۲۳ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۷:۳۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر

ساعت 7:50 از تخته‌خواب می‌جهم. بدون صبحانه سمت علوم‌پایه به مقصد آز حالت جامد. چای را که استاد می‌گذارد دغدغه‌ای از دغدغه‌هایم برطرف می‌شود. آزمایش پسماند است، جمله‌ای درون دستور کار توجه‌ام را جلب می‌کند:"در واقع ماده گذشته‌ی خود را از یاد نمی‌برد". 11:50 با شتاب از آزمایشگاه می‌زنم بیرون یه سر به آزمایشگاه لیزر می‌زنم تا لیزرِ خفنِ آی‌آرِ دکتر عارف را ببینم بعد هم با پروفسور رزمی سمینار فردا را چک می‌کنم بعد دو به سمت ساختمان آموزش. بخت یار است و با رفقا دقایقی چند در اتوبوس گپ می‌زنم. زینب از نبودم گله می‌کند و من با ضمیری در مغاک می‌گویم:"حال و روزم رو می‌بینی که". به آموزش که می‌رسم تند تند مسئله‌ها را حل می‌کنم. بچه‌ها وارد کلاس می‌شوند و منم از جدی نگرفتن کلاس توسط‌شان لجم می‌گیرد باری چند انتگرال مهم و اساسی یادِ معدود آمده‌ها می‌دهم. در سلف مهدیس را می‌بینم، بعد پنج‌سال غذا رزرو کرده دلیل می‌آورد که تا 10شب بیرون است اما قانع نمی‌شوم که مهدیس همواره بیرون است. بحث ارشد وسط می‌آید می‌گویم دوست ندارم این مختصات را ترک کنم. با نگاهی مطمئن می‌گوید:

- اگه از این‌جا بری و نوبل بگیری چی؟

- نه مهدیس! واقعا بین نوبل و اینجا، این‌جا رو انتخاب می‌کنم! این چند وقتی که اتاق مدیر گروه داشتیم مسئله حل می‌کردیم من فهمیدم این زندگی رو دوست دارم. این‌که تا تاریکی روی تخته‌ام با مسئله‌ها  سر و کله بزنم. همسایه‌ام استاد فاضل باشه و وقت و بی‌وقت برم ازش سوال بپرسم. ظهر به ظهر برم دفتر دکتر غفاریان ازش چایی بگیرم. عصرها با دکتر مظفری به دیوار تکیه بدم و قاه قاه بخندیم! مگه زندگی جز اینه؟

- ولی ممکنه بری جایی که از این‌جا بهتر باشه.

- اینم احتمالیه! هرچند بعیده کسی مثل استاد فاضل پیدا بشه.

- می‌دونی از دکتر موسوی می‌شه مسئله پرسید ولی دکتر فاضل... وقتی دلت گرفت هم می‌تونی بری پیشش.

زمان تنگ است. برنامه‌ی آموزش رباتیک را هماهنگ می‌کنیم و بعد خداحافظ. چرتی می‌زنم تا ساعت16. کابوس می‌بینم و می‌پرم. با دست درد که یادگار ایام از دست دادن مادربزرگ است راهی می‌شوم؛ این یعنی فشار روانی خواب بالاست. ناخوادگاه و خودآگاهم با هم می‌جنگند به وحشی‌ترین صورت ممکن.

گوشی را باز می‌کنم؛ تماس بی‌پاسخ. زینبِ المپیاد نوشته:"گوشیی که جواب نمی‌دی و بنداز آشغالی" تماسش می‌گیرم و از خشونتش رشته‌ی خنده می‌سازم.

- ببین کیف پولتو اینجا جا نذاشتی؟

- چه رنگیه؟

- قهوه‌ای. عکس آقای بهجت رو هم توش داره.

- آره. کیف پولت که پول نداشته باشه گم شدنش رو متوجه نمی‌شی.

سرکارم و مشتری و مشتری و مشتری. با بچه‌های عرب به عربی فصیح حرف می‌زنم. نسیم که می‌آید انگلیسی می‌شنوم و فارسی پاسخ می‌دهم. فیلم‌های ماشین‌لرنینگ جادی را دانلود می‌کنم. نیمه‌های آخر کار یکی از جوانانی که دنبال یافتن نسبت خودشان با دنیای مدرن‌اند می‌آید می‌نشیند. بعد هم شامم را می‌گیرد و از نان‌های لواش خودش برایم در سینی می‌گذارد. قابلمه‌اش هنوز در یخچال است. 20 کار را تمام می‌کنم و برنامه‌ی کار فردا را با همکار می‌چینم. کمی کارهای روتین روزانه و بعد چرت. به ایمانوئل می‌سپارم بیدارم کند. خواب و دوباره کابوس؛ وحشتی عظیم. دست دردِ جدید. به پدر زنگ می‌زنم. دل‌تنگش می‌شوم. صدایش را که می‌شنوم کمی آرام می‌شوم. مکالمه که تمام می‌شود می‌زنم زیر گریه. دم‌نوش دم می‌کنم. ایمانوئل زنگ می‌زند، می‌گویم بیدارم، دلم می‌خواهد از رنجِ خواب بگویم که با شنیدن صدای خسته‌اش بیخیال می‌شوم. زینب زنگ می‌زند، قول مکالمه‌ی امشب را داده بودم. از نظریه تکامل کمی بعد هم می‌رسیم به الکترودینامیک و جمع‌بندی می‌کنیم که خداراشکر گونه‌ی در حال انقراضیم. می‌گوید برنامه‌نویسی که درآمدش از پشت سینک ایستادن بهتر است. پاسخ می‌دهم وقت ندارم برای گرفتن پروژه حداقل یک هفته زمان از دست می‌دهم و الان لنگم وگرنه بازار کار دیتاساینتیست‌ها و فرانت‌کارها خوب است بعد هم پشت سینک ذهنم آسوده است. دیگر توضیح نمی‌دهم که ساندویچ درست کردن به حل مسائل الکترودینامیک کمکم می‌دهد.

تماس تمام می‌شود اما درد دست من تمام نمی‌شود. کتاب کوانتوم را برمی‌دارم و و این‌ها را تایپ می‌کنم. پس است؛ گریفیثم یخ کرد!

هارب
۲۱ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۱:۴۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر