روزبه

حجره‌ی کافری مشوش و مشغول

روزبه

حجره‌ی کافری مشوش و مشغول

مختصات جنون‌نامه

روزبه

به‌جای سخن، رقم‌زدن
__________________________

مثل درد برخورد موج و صخره
مثل خستگی یوزپلنگ بعد از ناکامی
مثل غم سوختن مزرعه‌ی سبز
مثل خنکی شب‌های کویر
مثل زیبایی ستاره‌های درخشان
مثل شکوه کوه
__________________________

کرده‌ام توبه به دست صنم باده فروش

کـه دگر می نخورم بی رخ بزم آرایی
__________________________

مردم دوست داشتن
  • ۰۲/۰۲/۰۲

Harakiri III

پنجشنبه, ۹ فروردين ۱۴۰۳، ۰۴:۴۸ ق.ظ

در چهاردهم بهمن‌ماهِ هزار و چهارصد و دو، ساعت یک و پنجاه و پنج دقیقه، در قسمتی از پستی که هیچ‌وقت پست نشد نوشته‌ام:

"صبح‌گاه با تنی خسته اما از خواب بیدار می‌شوم، گویی خواب نبوده‌ام، تمام شب تنم در نبرد بوده و هیچ گلوله‌ای از من بی‌نصیب نبوده. جانم خسته‌است، جانم سراسر جراحت است، جانم سراسر درد است و نه به تخدیرات تسکین می‌یابد و نه به خواب."

یکی از همان شب‌های دور، شب‌های خیلی خیلی دور و تاریک، با مهندس تا دیر وقت مشغول مباحثه بودیم. حرف من بر سر تاریکی بود و مهندس به هرچیز مبتذلی تا درس و دانشگاه چنگ‌زد تا مرا قانع کند به وجود نور در زندگی‌ام. پایان دهنده‌ی مباحثه، کارتِ آخرِ من بود:

"من خیلی خسته‌ام"

مهندس فکر می‌کند زبان من را درست نمی‌فهمد، البته که بسیاری از اوقات پسِ حرف‌زدن با او احساس کردم باید دنبال سفینه‌ام بگردم اما آن شب به بهترین شکل جمله‌ام را فهمید. یکی از مهم‌ترین حرف‌هایم را کامل فهمید. یک نفس عمیق. نوشتن از خستگی برای من سخت است اما یک ضلع مهم این مسئله خستگی‌ست و چاره‌ای نیست و باید بتوانم تشریح کنم در مواجهه با خستگی دقیقا با چه درگیرم. این جور وقت‌ها که نوشتن دردی بیش از درد همیشگی معمول دارد، با مخاطب می‌نویسم؛ پس این نوشته را می‌گذارم ذیل نامه‌هایی که هیچ‌وقت پست نشد و شروع می‌کنم:

بیمکس عزیزم،
آن شب که در مطب دست کمک دراز کردم ماحصل تلاشی چندماهه و کلنجار رفتن مدام خودم، موعظه‌های شبانه‌روزی رز، حرف‌های شبانه‌ی بلوارِ کشاورزی بیگانه و Qfwfq و البته پرسشِ بازِ چندماهه و همیشگیِ "خودت خوبی؟" خودتان بود. در نهایت اما من چنان بی‌عرضه بودم که نتوانستم روی پاهایم بایستم و پله‌ی آخر را خودتان گذاشتید:
+ خودت چطوری؟ دردا چطوری‌ان؟
- یه بار به من گفتید که رنگ رخساره خبر می‌دهد از سر ضمیر... نمی‌دونم چرا هی این سوالو می‌پرسید... واضح نیست؟
+ [نگاه]
- نمی‌دونم... من خیلی کلنجار رفتم این ایام که از یه نفر کمک بخوام و داشتم فکر می‌کردم از شما کمک بخوام ولی هنوز ظرفیت وجودی‌شو پیدا نکردم.
+ چرا بگو... با من راحت صحبت کن.
چند خط بعد از همین حرف‌ها بود که بلند شدم و دوی ماراتن در اتاق‌تان آغاز کردم. از آن شب نفرین‌شده که پت‌اسکن را نشان‌تان دادم گفتم. شبی که صبحش فهمیدم ریه‌ی مادر هم درگیر است، در یکی از کوچه‌پس‌کوچه‌های حول بیمارستان امام به لطف سیگار گریستم و مانده بودم چه کنم و چگونه به خانواده گویم. تامدتی هم نگفتم، در نهایت صرفا به امیررضا گفتم به‌سبب کنترل هزینه‌های درمان تا پربازده‌ترین تصمیم را بگیریم و چقدر مشمئزکننده بودم آن ثانیه‌ای که پشت تلفن به امیررضا گفتم و دل‌داری‌ دادم؛ منی که از همه چیز متنفر بودم و تا خرتناق در فحش‌کاری با حضرت حق و در ستیز با تمام اجزای عالم امکان، که نه برادر عزیز می‌توانست اوضاع بدتر از این حرف‌ها باشد، می‌توانست فلان‌جا و بهمان‌جایش درگیر باشد می‌توانست هرکدام از آن اورثینک‌های سگِ شبانه‌روزی‌ام تا آمدن جوابِ پت‌اسکنِ سگ باشد، بیا خداراشکر کنیم و سقیم ساختن الخ... نمی‌دانم آن ظهر را چطور رساندم به شب تا آمدم مطب‌تان. چیزی به یادم نمانده، تنها تصویر پررنگ همان سکانسی‌ست که بارها گفته‌ام: باران به شدت می‌بارید و من نگران بودم پرونده‌ی داخل کیفم خیس شود و آقای چاوشی فریاد می‌زد:
هیشکی نمی فهمه؛ چه حالی دارم
چه دنیایِ رو به زوالی دارم…
پیر شدم…
تنهای بی سنگِ صبور...
توی شبات، ستاره نیست...
موندی وُ راهِ چاره نیست...
امّا تو کوهِ درد باش...
طاقت بیار وُ مرد باش…

و این درد من برمی‌گردد به همین جمله‌ی لعنتی آخر که از روزهای لعنتی اول ورد زبانم بود: طاقت بیار وُ مرد باش… شاید اگر طاقت نمی‌آوردم مسئله جور دیگری بود. شاید اگر همان شب، یازده ساعتِ لعنتی پشتِ درِ اتاقت طاقت نمی‌آوردم مسئله جور دیگری بود. شاید اکنون این میزان از خودم متنفر نمی‌بودم. من ساعاتی را زیست کردم که نباید. آن دقایقی که در راهروی اتاق عمل بیمارستان امام دکتر صابر، پسِ دیدنِ تومور دوم گفت: "فایده نداره" یا وقتی گیو مژده‌ی بدتر شدن احوال را داد یا وقتی آن شب نسخه را آوردم بیمارستان میلاد تا موردِ شربت آلومنینوم ام‌جی، که داروخانه‌ها قادر به خواندنش نبودند را ازتان سوال کنم و در پاسخ سوالِ: مادرم خوب می‌شه؟ گفتید:"ما همه تلاش‌مون رو می‌کنیم" که آن شب فهمیدم اوضاع چقدر خیط است و صدقه سر همان شب وقتی آنکولوژیست گفت:"ما فقط تلاش می‌کنیم عمرشو زیاد کنیم" گریه‌ام نگرفت. گریه‌هایم را قبل‌تر، وقتی روی پله برقیِ ایستگاهِ متروی میلاد نشسته بودم کرده‌بودم. نمی‌دانم شما مرا چه می‌دید. شما و تمامی پزشکانی که همان اول شرح حال می‌پرسیدند "چند ساله است؟". من در تمامی این ثانیه‌ها، در نگاه متاسف منشی‌ها پسِ گفتن علت مراجعه، در دعواها و تحقیرهای آن مردک سایکوی آنکولوژیست، در شبی که در اتاق‌تان آمده بودم معرفی‌نامه برای دکتر امام بگیرم و گفتید نمی‌شود آنکولوژیست را عوض کرد و گریستم، در شبی که فهمیدم خانم بغل دستی‌ام گامانایف انجام داده بهبود نیافته و بغضم را فروخوردم، در تمام شب‌هایی که تراس ویستون قرمز کشیدم و گریستم، در غروبی که بیمارستان مدنی رفتم ریپورت ام‌آر‌آی را برای کمیته‌ی گامانایف فردا صبحش بگیرم و ندادند؛ چرا که مسئول یک پرینت لعنتی ساده را گرفتن نبود، در پایان جلسه‌ وقتی گفتند مادر هم باید گامانایف شود و هم عمل و من داشتم مادر را دلداری می‌دادم که خداراشکر می‌توانست از این بدتر باشد و در ذهنم دقیقا نمی‌دانستم کدام فاکینگ سیچوئیشن دیگری می‌توانست از این بدتر باشد، در صبحی که با رقم عمل چند دقیقه قبل از ورود مادر به اتاق عمل روبه‌رو شدم و به هر طریق باید پول را جور می‌کردم، در غروبِ روزِ مادر وقتی سرماخورده بودم و هدیه را از حیاط به مادر دادم  و مادر گریست که چرا خانه نمی‌روم، در آن روزی که پسِ غیبت مدام تمام کلاس‌ها به دکتر دل گفتم می‌خواهم ترم را حذف کنم و گفت نکنم، در ظهری که متصدی هلال‌احمر هرچه دارو روی پیشخوان می‌چید و تمامی نداشت و من و همه‌ی مراجعه کنندگان هاج‌ و واج مانده بودیم که یعنی همه‌ی این داروها برای من است و من مانده بودم چطور این حجم دارو را با دست آتل‌بندی شده تا روستا ببرم، در شب... در روز... در ظهر و خلاصه در تک تک ثانیه‌های لعنتی که تمامی ندارد یک دختربچه‌ی بیست و سه ساله بودم. اکنون اما بیزارم از این پیرمرد بیست و سه ساله که لعنتی! دنیا بر تو تنگ گرفت تو چرا به تنگ نیامدی بمیری؟ روی دیگری دارد این خستگیِ من و آن تنفر است. حتی در این مجموعه هم نتوانستم این دو را تفکیک کنم.
وقتی می‌گویم خسته‌ام دارم از آدمی حرف می‌زنم که دُرُست در ابتدای جوانی، وقتی هجده‌ساله بود عزیزترینش مُرد، وقتی نوزده‌ساله شد مادرش سرطان گرفت و در بیست و سه‌سالگی، وقتی فکر می‌کرد دیگر روزهای سرد تمام شده و هنگام بالا آمدن از سلف مهر با Qfwfq نقشه‌ی رشد و آواربرداری می‌ریخت، رشته‌کوه البرز بر دوشش خراب شد.
بیمکس عزیزم،
وقتی می‌گویم خسته‌ام یعنی همه‌ی این‌ها و همه‌ی آن‌هایی که نگفته‌ام که هر راست نشاید گفت و لطفا مرا حواله نده به فرداها که من فیزیک‌خوانم و فیلسوفِ محبوبم هراکلیتوس است. وقتی یک دونده به‌قدر مرگ دویده و نایی برایش نمانده حتی دیدن جام در خط پایان هم او را به ادامه‌ی دویدن وانمی‌دارد. آدمی که نَفَس‌اش تمام شده چگونه بِدَوَد؟

۰۳/۰۱/۰۹ موافقین ۲ مخالفین ۰
هارب

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی