برای آدمی که در کافه فیروزه مقابلم نشسته بود
چند ماه پیش، وقتی هنوز در سردترین روزها میزیستم، شباهنگام به مکالمهای پرداختم. در آن سمتِ گوشی آدمی بود که علیالقاعده بیش از هرکسی باید درکم میکرد. او برآورد اگر کمک خواستم بگویم و راستش من نمیدانم دگر باید با چه زبانی میگفتم که کمک لازمم، که سراسر بودنش را نیازم، که دوست داشتم تو دست مرا بگیری در سردترین زمستانِ عمرم... گاهی فکر میکنم چقدر من و تو برای یکدیگر بهدردنخور بودیم که تو در زمستانت مرا راندی و به زمستانم خودت را دریغ کردی. پسِ این همه اما هنوز دوست داشتم تو را ببینم، دوست داشتم به یکی از آن کافههای شلوغ بروم و تو را مقابل خود بیابم اما این بار بجای سکوت و شنفتن، فقط سرت داد میکشیدم.
مث آدم بهش میگفتی دستمو بگیر.