پرواز را به خاطر بسپار پرنده مردنیست...
اکنون که این متن را مینویسم پدر تازه جلوبندی موتور را بازکرده. دیروز که موتور را دیده بود گفت تازه شدت حادثه را دریافته، که تصادفِ سرعت بالا با یک وسیلهی نقلیهی دیگر هم اینچنین حماسه نمیآفریند. من هم زدم به طنز همیشگیِ و لکنّ الله یحبُّ عبداً إذا عَملَ عملاً أحکمَه!
هنوز البته گیجم، پسِ یازدهسال موتورسواری، چهارشنبه ظهر در حالی به زمین کوفتم که نه سرعتم زیاد بود و نه احدی از موجودات زنده در آن سرازیری کوهسار که موجبات حواسپرتیام شود والخ... در ثانیهای سنگی از زیر چرخ موتور لغزید، کنترل فرمال از دستم خارج شد، انحرف از مسیر و پرتاب، چند ثانیه میان آسمان و زمین: پرواز را به خاطر بسپار... همان ثانیهها یک پلک و زمزمهای نمیدانم بر لب یا دل و چند ثانیه بعد فرودِ نه چندان موفیقتآمیز من با موتور هوندا به اتفاق پای چپ و سر که اگر نبود کلاه کاسکت ستارهی این وبلاگ خاموش میشد. دقایقی زیر موتور بیحرکت ماندم، کمی که ستارههای چرخان دور سرم غروب کردند، گوشی را از جیبم درآوردم و تماس گرفتم و المنةلله که آنتن موجود بود، تماسی با برادر که بیایید جمعم کند. لوکیشن را که فرستادم آرام خوابیدم. دقایقی بعد اما بوی بنزین بلند شد، من مانده بودم میان زمین و تخته سنگ و موتور و هیچ پایم را نمیتوانستم تکان دهم. بوی بنزین تندتر میشد و من نگرانتر، راستش دوست نداشتم علت مرگم هرگز سوختگی باشد. به هر زحمتی خودم را بیرون کشیدم و خزان خزان خودم را از موتور دور کردم. به سکون نسبی که رسیدم به تماشای منظره نشستم تا نیرویهای امداد برسند. گوشی را درآوردم و صدای آقای قربانی: چشم بستم که دلم سمت تماشا برگشت.
اون نقطهی آبی رنگ پریده رو میبینی؟ اون کلاه کاسکتمه که پسِ ضربهی سرم
به زمین از سرم پرتاب شد و باتبعیت از معادلهی پرتابه به آنسوی زمین فرود آمد