روزبه

حجره‌ی کافری مشوش و مشغول

روزبه

حجره‌ی کافری مشوش و مشغول

مختصات جنون‌نامه

روزبه

به‌جای سخن، رقم‌زدن
__________________________

مثل درد برخورد موج و صخره
مثل خستگی یوزپلنگ بعد از ناکامی
مثل غم سوختن مزرعه‌ی سبز
مثل خنکی شب‌های کویر
مثل زیبایی ستاره‌های درخشان
مثل شکوه کوه
__________________________

کرده‌ام توبه به دست صنم باده فروش

کـه دگر می نخورم بی رخ بزم آرایی
__________________________

مردم دوست داشتن
  • ۰۲/۰۲/۰۲

۲ مطلب در مرداد ۱۴۰۰ ثبت شده است

سکانس اول: به سراشیبی زمین که می‌رسم جمعیت قابل توجه‌ای را دم فروشگاه می‌بینم. آفتاب بدون ذره‌ای رحم مردم را ظله کرده. داخل مغازه می‌شوم، ساعت 17:02 است. هنوز پشت صندلی‌ام ننشسته‌ام که برق می‌رود! مائیم و یک‌تن مرغ دولتی و کلی «انسان». باتری ترازو کفاف جمعیت را نمی‌دهد و از طرفی آنتن رفته و کارت‌خوان سیار هم بلااستفاده‌است. تجربه‌ی اول‌ام است و مبهوت مانده‌ام که در این گرما با این همه مرغ باید چه کرد؟

سکانس دوم: چند دقیقه بعد مدیر فروشگاه با یک وسیله‌ی ناآشنا برمی‌گردد. وسیله را به ماشین‌اش وصل می‌کند و از طریق آن برق به ترازو و کارتخوان می‌رساند. ترازو روشن می‌شود اما کارت‌خوانِ فاقدِ اینترنت بی‌فایده است. چند سیم‌کارت مختلف امتحان می‌شوند. دست آخر گوشی شایان اندک آنتنی می‌رساند، قطع و وصلی زیاد دارد اما از هیچ بهتر است. تاکید می‌کنیم داخل فروشگاه نیاید که نت قطع نشود.

سکانس سوم: کارت‌های تعاونی را دستم گرفته و در برگه علامت می‌زنم؛ 2214 کادرش خالی‌ست می‌تواند 2عدد مرغ بخرد. 1187 روز نهم مرغ خریده نمی‌تواند امروز مرغ بگیرد، کارت‌اش را برگردانید. باخود می‌گوییم رئوس مملکت تشیخص داده‌اند آن‌که نهم 2عدد مرغ خرید و خورده حالا حالاها نباید مرغ بخرد. به‌ هر حال مملکت در جنگ تمام عیاااار اقتصادی‌ست، «همه» باید کم‌تر بخوریم عین مسئولین!

سکانس چهارم: مردم، دمِ درب فروشگاه نزدیک یکدیگر ایستاده‌اند؛ فشرده. یکی غر می‌زند که پس کی نوبت من می‌شود. دیگری گله می‌کند که چرا حجم مرغ زیاد نیست و آن یکی تند تند پول نقد می‌شمارد که کمبود موجودی کارت‌اش را جبران کند. به کارکنان فروشگاه می‌گویم امروز آمار فوتی‌های کرونا 542 نفر بود. جا می‌خورند؛ امیرحسین متحیر و شایان از شدت تعجب چشمانش گرد می‌شود.

سکانس پنجم: می‌روم دم درب مغازه تا کارت‌های جدید را بگیرم. پرستوخاله جلو می‌آید:«...اره همون سید که خونه‌اش سوخت، جهیزیه دخترشم سوخت، همه وسیله‌هاشون حتی مدارک، کارت تعاونی‌اش هم... آره دیگه کارت ملی هم نداره که بتونه دوباره ثبت‌نام کنه، می‌شه به اون هم بدین؟... باشه باشه دست‌تون درد نکنه»

سکانس ششم: کامپیوتر بالا می‌آید. ساعت 19:35 است. توزیع مرغ تمام شد. راستی الآن برق آمد!

[ت،ن: نوشته‌ی بالا تجربه‌ی امروز نگارنده است که به تازگی به شغل شریف صندوق‌داری یک فروشگاه نائل آمده. «انسان»هایی که زیرگرمای شدید آفتاب در اوج کرونا کنار هم ایستاده بودند نه از دهک پایین که اتفاقا از اقشار متوسط جامعه بودند اما این‌که چرا مجبور به تحمل چنین شرایط‌‌‌اند...]

هارب
۱۸ مرداد ۰۰ ، ۰۰:۲۷ موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰ نظر

دیروز صبح که بیدار شدم شک داشتم به جشن بروم یا نه. دلم می‌خواست همچنان بخوابم. مشغول دودوتا بودم که بخشی از وجودم فریاد سرداد که ای داد! اف بر تو! عشق چه شد؟ طبیب؟ حضرت شمس؟ جستی پریدم وسط سخنانش و ابراز پشیمانی کردم و با قاطعیت به غلط کردن افتادم. راستش خیلی هم خجالت کشیدم. شده خجالت بی‌مهری به مهر و عشق درون‌تان را بکشید؟ شال و کلاه کردم و راه افتادم. هیو-هشتگرد-میدان توحید-مصلی. در مسیر برخلاف همیشه نه استغفار کردم و نه ذکر صلوات. کمی کتاب صوتی گوش کردم و کمی موسیقی و بخشی هم خواب! که خب این روزها مگر اصلا بیدار هم می‌شوم؟ در مصلی هم بیخیال استغفار و صلوات. نه از سر بی‌توجهی بل کاملا با توجه و خلوص نیت ذاکر نشدم. نمی‌خواستم کاری که بدان اعتقاد ندارم را انجام بدهم. تحمیل چنین کاری بر خودم از هر فحش کاف‌دار برایم سنگین‌تر است. می‌خواستم خود واقعی باشم پشت پرده‌ی احتمال ستار العیوب بودن و چه و چه خویشتن را پنهان نسازم. طبیب باید خود من را ببیند!

مطابق قضیه‌ی حمار به اولین صندلی نزدیک افتخار جلوس دادم. صندلی ردیف یکی مانده به آخر. ردیف آخر با فاصله‌ای غیر معمول و صندلی‌های ناهمرنگ جماعت چیده شده بود که هویدا بود جای ما مردم عادی نیست. سرود که تمام شد ملتفت شدم که طبیب آمده اما مشغول عیدی دادن به دوچرخه‌سواران اطعام است. دوچرخه‌سواران را که راه انداخت آمد و ردیف سوم از آخر بین مردم نشست. به طبع دورش شلوغ بود، بیش‌تر از همیشه. ملت طالب عیدی بودند، شکر که هنوز مردم متدین‌اند! نمی‌دانم چه شد که طبیب را بلند کردند و آوردند همان ردیف آخر نشاندند. شیطنتم گل انداخته بود که بروم و بگویم وی‌آی‌پی ساختن ردیف آخر و رزو آخر مجلس فلسفه‌ی وجودی «از آخر مجلس شهدا را چیدند» را کمپلت نابود کرد ولی می‌دانستم مخاطب تیکه‌پرانی باید بچه‌های دفتر باشند و لذا از خیر متلک گذشتم. فان ماچرا آنجا بود که اکثریت سرها به سمت پشت مجلس بود نه استیج! منتظر بودم مجری جشن متذکر شود: «تخته این‌ور کلاسه!» گروه گروه آمدند و عیدی گرفتند و رفتند. منم زانجا که در مطب بودم به سنت هم‌وطنان هوشمندم به حساب و کتاب پرداختم که طبیب چقدر هزینه کرده برای عیدی :)))) مبلغ همان مبلغ عیدی 2سال پیش بود 2000 تومان وجه رایج مملکتی. پیدا بود طبیب تورم را مدنظر قرار نداده. عیدی‌ها که تقسیم شد مردم هم از حول طبیب پراکنده شدند و سر جای خود نشستند. چند دقیقه بعدش بنا کردم بروم برای ویزیت. از جهت ای‌کیو و عقل سالم این روزگارم با تکرار جملات «تو می‌تونی»، «نمی‌کشتت که»، «نترس برو» و... به خودم روحیه دادم و از صندلی برخواستم. تقریبا 2 متر با صندلی طبیب فاصله داشتم. شدت اضظرابم به حدی بود که مغزم به حالت منگی رفت و خیال کردم خوابم که با گفتن سلام به استاد، مجدا turn on شدم. حال احوال و تبریک عید رد و بلد کردیم.

+ عیدی گرفتی؟

- ممنون.

+ گرفتی یا نه؟

- نه.

اسکناس نو را داد دستم.

+ کفریات می‌نویسی.

کمی هنگ کردم و با نگاهی حاوی علامت سوال نگاه‌شان کردم. یادم آمد این چند وقت با ح.آ.گرشناسبی بر سر استوری‌های کفرآمیزم زیاد مزاح داشتیم. 

- آقای گرشاسبی چیزی گفتن؟

+ نه آقای گرشاسبی چرا باید چیزی بگه. خودم استوری‌هات رو دیدم.

نقل است لحظه‌ی مرگ کل زندکی آدمی برایش مرور می‌شود. من تجربه‌اش کردم. با این تفاوت که در لحظه تمام استوری‌هایم جلو چشمانم رژه رفتند. دیگر نفهمیدم چه گفتم و چه شد. فقط خاطرم است طبیب هم از خدا خواست که عاقبتم را ختم به خیر کند. این مدت کافر شدنم بشری نمانده روی زمین که برای عاقبت به خیری‌ام دست به دعا برندارد. 

تشکر کردم و برگشتم سر جای‌ام. هر 5 ثانیه یک بار یک «اوه مای گاد» بلند ذکر می‌کردم. بار نمی‌انم جندم بود که به خانم حیرت‌زده‌ی بغل دستم توضیح دادم که الان یک چیز خاصی شنیدم و تعجب کردم و دارم بلند بلند فکر می‌کنم و همینطور چرندگویی...

بنا دارم بگردم و اکانت فیک حضرت شمس را بیابم. راهکاری برای افزایش دقت یا سرعت دارید بفرمایید!

خبر خوش اینکه همسر طبیب را هنگام صجبت با آقای گرشاسبی شناختم و به او سلام کردم! با خودم افتخار می‌کنم که ظرفیت وجودی چنین عمل تعریق برانگیزی را داشتم. در روابط اجتماعیم در حال پیشرفتم نه؟

حال نمی‌دانم خوشحال باشم که برای طبیب هنوز اهمیت دارم و باورم دارد یا بخاظر استوریات جفنگم خودم را از پشت بام پرت کنم پایین!

راستی من به طبیب ایمان دارم :)

 

هارب
۰۸ مرداد ۰۰ ، ۰۲:۳۶ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰ نظر