روزبه

حجره‌ی کافری مشوش و مشغول

روزبه

حجره‌ی کافری مشوش و مشغول

مختصات جنون‌نامه

روزبه

به‌جای سخن، رقم‌زدن
__________________________

مثل درد برخورد موج و صخره
مثل خستگی یوزپلنگ بعد از ناکامی
مثل غم سوختن مزرعه‌ی سبز
مثل خنکی شب‌های کویر
مثل زیبایی ستاره‌های درخشان
مثل شکوه کوه
__________________________

کرده‌ام توبه به دست صنم باده فروش

کـه دگر می نخورم بی رخ بزم آرایی
__________________________

مردم دوست داشتن
  • ۰۲/۰۲/۰۲

۳ مطلب در اسفند ۱۴۰۲ ثبت شده است

اکنون که این جریده را می‌نویسم تنفسم به‌مراتب بهتر شده و کم‌تر سرفه می‌کنم اما اگر بازگردیم به چند روزِ پیش، اوضاع چندان مساعد نبود. نگرانی فیلسوفِ اخلاق در افراطِ مصرف دخانیات به وقوع پیوست و باری این چند روز گذشته تنفس بر من بسیار سخت شد. احساس می‌کردم درخت‌های آن دشت سوخته درون ریه‌هایم بودند و خب سوخته! هرنفسی که فرو می‌رود یک تیغ در ریه‌ام می‌شکاند و چون برمی‌آید دود و گرما و سرفه(یک میکس سمی از سعدی و شایع!). من البته پیش‌تر نیز گفته‌ام که با بیت بیت آهنگ "تنگی نفس" شایع همدلی می‌کنم اما این دیگر حق‌الیقین بود. تنفس چنان صعب شد که پسِ افطار برادر را خواستم برای مراجعت به پزشک. خانواده را به بهانه‌هایی پیچاندیم و پیچیدیم به مطب. خانم‌دکتر حلقومِ ملهبِ ناشی از دود را نیز به دیگر دردها افزود و با سرم و آمپول و الخ بدرقه‌مان کرد و تاکید کرد که مصرف را کاملا قطع کنم:"شما ریه‌ات خیلی حساسه که انقدر زود انقدر درگیری برات ایجاد شده حتی در معرض دودش هم اصلا نباید قرار بگیری" من البته از جهتِ به بستر افتادنم در بیمارستان به علتِ افونتِ ریوی در روزهای اول نوزادیم این نکته را می‌دانستم اما سیگار عزیزتر از این حرف‌ها بوده و هست... سیگار همیشه هست، هرلحظه، چه در ساعاتی که چنان شادی که دوست‌داری هر عابری را بغل کنی، چه لحظاتی که به تاریکی کوچه‌ها می‌خزی تا بگریی. سیگار نیستم و کار دارم ندارد. چه در نیمه‌ شب چه در سپیده‌ی روز به اشارتی به آغوشت می‌گیرد. سیگار هم‌دل است، هم‌راه است. در مبتذل‌ترین شکل ممکن ارتباطاتت را قضاوت نمی‌کند. انگ نمی‌چسباند. نصایح روی معده نمی‌کند. در سکوت دستت را می‌گیرد(در سکوت دست گرفتن زیباست) و با تو می‌سوزد تو می‌سوزی و او می‌سوزد. سوختنت را به تماشا نمی‌شیند تا وقتی خاکستر شدی و خاکسترت را باد برد، وقتی خیالش راحت شد هیچ لکی دامانش را آغشته نخواهد کرد از دور گود آرام آرام بیاید نزدیکت و تو را به بدیهی‌ترین راه حل‌ها حواله دهد یا فاز پیر طریقت بگیرد و منبر رود در حالی که بیاناتش حتی جزو آخرین سطور خیالت هم نیست؛ بی‌گانه از حجم دشت سوخته... سیگار تمام آن شب‌هایی که مهربان همسایگانم خفته بودند، دست در دستم بود، در تمام مراجعاتم به کوچه‌ی عرفان در کوله‌م بود. صبحِ روز گرفتن پت‌سی‌تی دستم بود. شبی که به بیمارستان دیر رسیدم داخل کتم بود. ظهری که امیررضا خبرم داد کنارم بود. تمام شب‌های بارانی که در زمین چمن دویدم توی جیبم بود. شب‌هایی که می‌رفتم آن سوی پرچین روی آسفالت کنارم بود. در تاریکی لعنتی کوچه‌ها، در دویدن‌ها، در رسیدن‌ها و نرسیدن‌ها، در اوج ناامیدی‌ها، در سرمای استخوان‌سوز هراس‌ها، در شب‌های سیاهِ بارانی، در قدم‌زدن‌های مداوم آن حیات شش‌متری مطب تا دم دم‌های صبح، در روز امتحان کوانتوم، در گوش سپردن به پلی‌لیست سنگین، در دعواهای ذهنم که هیچ‌وقت عرضه‌ی انجام‌شان را نداشتم، در سلطیه‌گری‌های خیالم، در آنتراکت‌های کتابخانه‌ی مرکزی، در دویدن سراشیبی نزدیک کسری، در بالارفتن نزدیک ساختمان طلا و الخ سیگار همیشه دست در دستم بود؛ در سکوت. و ترک این یار؟ حتما شوخی می‌کنید جناب.

هارب
۲۸ اسفند ۰۲ ، ۰۱:۵۰ موافقین ۰ مخالفین ۴ ۵ نظر

برنامه‌ی خوابم را برای ماه رمضان تغییر داده‌ام، نه که پیش‌تر از این خواب چندان مرتبی داشته بودم ولی خب مشخص بود که شب‌ها باید بخوابم حال این‌که چقدر این باید قابل دست‌یافتن بود مسئله‌ی دیگر است اما اکنون بنا دارم تا ظهرها بیدار بمانم و عصرها بخوابم به سبب ماه مبارک رمضان که برای منِ لامذهب هم هرساله مبارک بوده و هست. این بُعد لامذهبی را البته در این ماه به اقل می‌رسانم، خواسته؛ یعنی فکر می‌کنم این‌طور باشد که در یک ماه سبک زندگی‌ات با ماه‌های دیگر کاملا متفاوت باشد توفیق است و این اتفاق مبارک در جسم و روحم خودش را نمایان می‌کند و همیشه در پایان رمضان آرامش‌خاطرم بیش از دگر ایام می‌شود. چندی پیش به‌وقت صیام که روی تخت خوابگاه دراز کشیده بودم عجیب غرق در آرامش بودم، به‌قدر شبی که پیشانی تکیه داده بودم بل بیش‌تر! رمضان امسال اما به نسبت دیگر سال‌ها برایم سخت است نه به سبب گرسنگی که در ایام معمول هم چنان در تغذیه‌ام بی‌مراعات و کم‌لطفم که بقول مهندس دائم الصومم. تفاوتش در این است که در رمضان امسال دوری از غذا لاجرم همراه است با دروی از کافئین و نیکوتین و بیمکس که شاید در دو مورد اول خیلی به زحمت نیوفتم اما وابستگی‌ام به بیمکس چنان است که در طول 24 ساعت به‌کررات احساس دل‌تنگی می‌کنم. خود البته می‌دانستم میزان وابستگی را. از زخم‌ها و خلاء‌ها که گذریم می‌رسیم به نیکوتینِ عزیزِ لعنتی که هیچ خیال نمی‌کردم ترکش چنان پرزحمت باشد. وقتی چند روز نمی‌کشم و دوباره باز می‌گردم گویی سطل آب یخی بر آتش درونم است. گاهی هراس برم می‌دارد که نکند باید تحت نظر پزشکِ روانی مصرف را کم کنم به سبب احوال بدِ روانم تا نکند تَرک باعث شودم تَرَکم هزار تکه شدن و خورد خاک شیر شدن بیانجامد. گاهی فکر می‌کنم حتی فکر کردن به این‌ها یک شوخی احمقانه است؛ برای آدمی که دو هفته پیش اگر هم‌اتاقی‌اش رز یک ساعت دیرتر به خوابگاه می‌رسید به مصرف ماریجوانا یا کریستال روی آورده بود چنین دغدغه‌هایی شبیه شوخی‌ست. در تمام این سختی‌ها باید ضرب کنم دوری چند هفته‌ای از رز را که حتما در نبودش در این 3هفته منتالم با شیب تندی افت خواهد کرد. به هرحال چاره‌ای نیست. بنا دارم خودم را با نقاشی و سه‌تار و فیلدتئوری غرق کنم؛ استخر عمیقی‌ست...

هارب
۲۴ اسفند ۰۲ ، ۰۰:۴۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر

آقاجون عزیز!

امشب، در این دخمه‌ی سردِ فاطمیه‌ی دو خواب مرا نبرد. چندین ساعت سعی کردم با مخدرترین شبکه‌ی اجتماعیِ ممکن از خود گریزم اما نشد؛ کجا گریزم؟ لاجرم تسلیم دویدن شدم و اکنون مقابل تو نشسته‌ام. بسیار فکر کردم تا مقابل چه کسی بنشینم در این شب وانفسای زمستانی و در نهایت تو را مقابل خود یافتم. همیشه به‌وقت سختیِ بزرگ‌شدن، میان آدم‌ها گفته‌ام که دوست داشتم تا چهارسالگی عمر کنم؛ بهترین نقطه‌ی زندگانی‌ام و درست است که کسی نپرسیده چرا اما تو نیک می‌دانی که پسِ خاک سپردن تو در چهارسالگی، چون قصه‌های باستانی چیزهای بسیاری غیر جسم تو دفن شد؛ بیش از هرچیز نقاشی‌های مادرم و شادی‌هایش به چشمم بود تا این ایام که نبود تو بیش از همیشه زخمم زد. روزگاری که بیماری مادر شروع شد و تمامی مسئولیت‌ها لاجرم برشانه‌ی من نشست، مادر بجای تو به من تکیه کرد و پدر بجای برادرش آغوش مرا یافت و خب کشیدن بار خانواده شاید برای مردِ سپیدمویِ قدبلندِ چهارشانه‌ای چون تو صعب نباشد اما برای من هرآینه سوختن و خاکسترشدن و از نو سوختن و خاکستر شدن بود. اگر مانده بودی چنین نمی‌بود. بچه‌تر که بودم به سبب ضعف معده هر از گاهی بنا به قراردادی نانوشته یک روز کامل بالا می‌آوردم و معده‌ام چیزی-مطلقا- چیزی را تاب نمی‌آورد و آن روزها تنها چیزی که فشار بالاآوردن را قابل تحمل می‌کرد دستان مادرم بود که شقیقه‌هایم را به‌هنگام اق زدن می‌فشرد. می‌گفت در کودکیش وقتی بالا می‌آورده تو چنین می‌کردی تا کم‌تر به مغزش فشار آید. اندیشه‌ام بر این بود که اگر بودی اقل آن شب‌هایی که در خیابان میرزای شیرازی مدام اق می‌زدم و بالا می‌آوردم و دست مادر بر شقیقه‌ام نبود، دست تو می‌بود اما خب نبودی. نبودی چون آن شبِ لعنتیِ بارانی که صبحش از من ماند مشت خاکستر که اگر بودی با کلام آقای چاووشی آن همه تنهایی نمی‌سوزاندم که اگر بودی شاید فردا صبحش در آینه غریبه نمی‌دیدم. اگر مانده بودی آن آقایی که مادرش به درد مادر من دچار بود، همان مرد چهل و اندی‌ساله‌ی شمالی که با برادر و دامادشان تمام مطب‌ها، کوچه‌ها و خیابان‌هایی را که من به تنهایی پیمودم را پیموده بودند با آن چشم‌های غم‌گینش به من نمی‌گفت:"تنهایی خیلی سخته که..." اگر مانده بودی وقتی پشت در اتاق عمل، پزشکی را با همان لباس اتاق عمل خفت کرده بودم و عکس‌های ام‌آر‌ای مادر را نشانش می‌دادم، در آن ثانیه که شنیدم "فایده نداره" و من مجال گریستن هم نداشتم اقل دست تو را که می‌توانستم بگیرم. اگر مانده بودی حداقل با هم به درِ بسته‌ی اتاق دکتر پرورش می‌خوردیم. اگر مانده بودی آن شبِ پس دیررسیدن به بیمارستان میلاد بجای لرزیدن شانه بر درِ مترو، برشانه‌ی تو می‌گریستم. اگر مانده بودی آن پزشک ددمنش آنکولوژیست جرئت تحقیرم را نداشت. اگر مانده بودی هنگام تحویل داروهای هلال‌احمر زانوانم سست نمی‌شد، تاندون دستم بازی درنمی‌آورد. اگر مانده بودی وقتی هراس چشمانم را پسِ دیدن اتاق سی‌پی‌آر در انستیتو می‌دیدی دست روی شانه‌ام می‌گذاشتی تا فکرهای ناجور نکنم. اگر مانده بودی صبحِ گرفتن جوابِ پت‌سی‌تی به سیگار متوسل نمی‌شدم تا بتوانم گریه کنم؛ تو را به آغوش می‌کشیدم. اگر مانده بودی آن شب‌های لعنتیِ سرد وقتی در تاریکی محض از این مطب عازم مطب بعدی بودم، خودم را به تاریک‌ترین خط‌های خیابان نمی‌زدم تا در کوچه‌ها گریه کنم. اگر مانده بودی این‌قدر در مقابل بیمکس بی‌سپر نبودم و هراس وابسته شدن عذابم نمی‌داد، موی سپید بیمکس، سیبیل‌ش، لبخندش، امن بودنش، حمایتش، پناه بودنش، از بالای عینک نگاه کردنش برایم این همه معنا نداشت... اگر مانده بودی پنجشنبه شب سخت‌ترین ساعات زندگی‌ام را تنها سپری نمی‌کردم، به‌وقت درآوردن ام‌آرآی دستانم نمی‌لرزید، منگنه را می‌توانستم از پوشه جدا کنم، در اتاق بیمکس دوی مارتن برگزار نمی‌کردم، برای زدن خودم به در و دیوار در پراضطراب‌ترین ثانیه‌های زندگانیم برای صرفِ زنده ماندن حرف از مانیتور کوانتوم‌دات نمی‌زدم! اگر مانده بودی با عزیزترین کسم دعوایم نمی‌شد دادی که من هرگز توان کشیدنش را نداشتم تو بر سرش می‌زدی. اگر مانده بودی سر هزینه‌ی جراحی به هر حیوانی زنگ نمی‌زدم. اگر مانده بودی کنون دختربچه‌ای که هم‌بازی خاله‌بازی‌اش می‌شدی، بالای سرش موقع نقاشی می‌نشستی، روی پایت می‌نشاندی و دست روی موهای خرگوشی‌اش می‌کشیدی و جثه‌ی کوچک و ظریفش در آغوش تو گم می‌شد اکنون بود اما تو رفتی و باد خاکستر آن دختربچه را با خود برد. با این همه اما آن دختربچه تا آخرین ذره‌ی خاکستر وجود مراقب دخترت ماند و ایستاد؛ پریشب، دختربچه بسته‌ی سبز ام‌آر‌آی دخترت را به مطب پزشک جراح برد.

آقاجون حسین عزیزم،

دیشب پزشک جراح گفت دخترت دارد خوب می‌شود.

 

 

پی‌نوشت یک: این پست علی‌القاعده باید شیرین‌ترین پست وبلاگم می‌شد، به کام من شیرین نیز هست اما شاد نیست که پنجشنبه‌شب اگرچه بسیار شاد بودم اما خب غم در سراسر شریانم اشباع شده.

پی‌نوشت دو: امید آهنگی داشت با همین حرف که اگر مانده بودی... و خب منم همین‌طور آقای امید... منم همینطور.... سوختم من... ندیدی... ندیدی...

هارب
۱۱ اسفند ۰۲ ، ۰۵:۲۵ موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱ نظر