روزبه

حجره‌ی کافری مشوش و مشغول

روزبه

حجره‌ی کافری مشوش و مشغول

مختصات جنون‌نامه

روزبه

به‌جای سخن، رقم‌زدن
__________________________

مثل درد برخورد موج و صخره
مثل خستگی یوزپلنگ بعد از ناکامی
مثل غم سوختن مزرعه‌ی سبز
مثل خنکی شب‌های کویر
مثل زیبایی ستاره‌های درخشان
مثل شکوه کوه
__________________________

کرده‌ام توبه به دست صنم باده فروش

کـه دگر می نخورم بی رخ بزم آرایی
__________________________

مردم دوست داشتن

تولد

پنجشنبه, ۱۳ آبان ۱۴۰۰، ۰۳:۴۳ ق.ظ

علی‌جان مانده‌ام چه بگویم و از کجا بگویم. جوان بودیم و جاهل. فکر می‌کردیم جدی جدی مرکز عالمیم. هر کدام یک چمران بالقوه‌ایم که باید چریکی بزنیم به دل خرم‌شهر خودمان. این جوانِ یک‌لاقبای امروزی که لابه‌لای صندوق‌داری‌اش معادلات حل می‌کند و به کنج اتاق‌اش دخیل بسته زمانی تا نیمه‌شب در جلسات می‌خروشید. تمیز واقعیت با توهم دشوار است. من همان زهرای آبان نود و هشتم؛ همان‌که تا سحر در هتل بیدار مانده بود و مانده‌بود. من آن شب با تک تک یاخته‌های بدنم فهمیدم جمهوری اسلامی حرم است؛ پناه‌گاه و تو اگر ترک‌اش کنی بی‌رگی! همان زهرای آبان بنزینی که صبحی غیر از روز جمعه کف دانشکده علوم‌پایه ماله به‌دست مشغول تبیین بیانات درس خارج بود. همان زهرای درس اخلاق علامه‌مصباح. همان زهرای دی نود و هشت که با رفقایش خیابان‌های قم را کفن‌پوش متر می‌کرد. همان زهرایی که چند صباح بعد در اتاق تلوزیون خوابگاه مبهوت گردن از مو باریک‌تر پاسدار جمهوری‌اسلامی بود. 167 انسان کشته شدند، عده‌ای اقامت‌شان را گرفتند، آن‌وری‌ها عکس‌های حقوق‌بشری‌شان را، این‌وری‌ها با گردن‌کلفتی گذشتند و این وسط جوان ایرانی ماند و تناقض. من همان زهرای فروردین نود و نه‌ام که خودش را در کتب آقای مطهری غرق کرده بود بل بتواند با نامردی زمانه سازش کند. من همان زهرای تابستان نودونه‌ام که به وادی شک وارد شد. همان زهرای فیزیک‌نوین‌خوانده‌ی پاییز نودونه که آخرین سنگ هم از زیر پای‌اش غلتید و با سر در باتلاق فرو رفت. زهرای بهمن‌ماه نودونه‌‌ در کوچه‌پس‌کوچه‌های تهران؛ به دنبال جواب و سوال، به دنبال سوال و جواب که حاصل مراجعه‌اش به طبیب شد تخدیر با فیلم کمدی. دست آخر میانه‌ی فیلم و حاق قهقه گریست و پاسخ را در کام مرگ نگریست. همان زهرای بهار هزاروچهارصد که به تب غزالی دچار شد و در بستر افتاد، بهاری که به پاییز می‌ماند و تنی به تابستان خوزستان. همان زهرای تابستان هزاروچهارصد که رفت کنار مردم ایستاد و فهمید مردم بودن یعنی چه.

اکنون اما این منم، زهرایی که 21 سال و یک ماه و 4روز به دور حورشید چرخیده. مسیر طولانی طی کرده و با تمام استعدادش در فهم فیزیک و فلسفه از فهم مصیر عاجز است.

این منم جوانکی آرام و مشوش، امیدواری مایوس، مشکوکِ موقن، سالکِ ایستاده با سوالاتی به طول عمر بشر که از ژرف غفلت حتی نمی‌داند چطور این متن را تمام کند...

 

این متن به بهانه‌ی زادروز نافرخنده‌ی نگارنده نگاشته شد و البته با تاخیر

۰۰/۰۸/۱۳ موافقین ۵ مخالفین ۰
هارب

نظرات  (۳)

سلام

تولدتون مبارک، البته با همان تاخیر انتشار این نوشته

تناقضات استوار بر جای مانده، تضادهای حل نشده و تعارضات در هم کوبنده ی جوانی تمامی ندارد، هر چند امیدوارم سر بلند از پس این خصومت های روحی بیرون بیاید، همچون زاد روز فرخنده تان.

پاسخ:
سلام :)
ممنون و خیلی ممنون. خودمم امیدوارم راستش البته گاهی ناامید می‌شم ولی خب ناامیدی چیزی نداره ناچارا به امید روی می‌آرم.

پس مبارک باشه، با تاخیر :)

پاسخ:
پس خیلی ممنونم :دی
سایه تو 21سال رو رد کردی یا نه؟

آره آره ، من سایه، ۲۱ سال و چند ماه دارم :))

پاسخ:
فرض کن خود 21ساله‌ت رو ببینی. چی بهش می‌گی؟

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی