روزبه

حجره‌ی کافری مشوش و مشغول

روزبه

حجره‌ی کافری مشوش و مشغول

مختصات جنون‌نامه

روزبه

به‌جای سخن، رقم‌زدن
__________________________

مثل درد برخورد موج و صخره
مثل خستگی یوزپلنگ بعد از ناکامی
مثل غم سوختن مزرعه‌ی سبز
مثل خنکی شب‌های کویر
مثل زیبایی ستاره‌های درخشان
مثل شکوه کوه
__________________________

کرده‌ام توبه به دست صنم باده فروش

کـه دگر می نخورم بی رخ بزم آرایی
__________________________

مردم دوست داشتن
  • ۰۲/۰۲/۰۲

۶ مطلب در مرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

گیتی عزیز!

این روزها دل خوشی از افکار و کردارت ندارم. اما خب همچنان نفس می‌کشم و چاره‌ای جز نامه‌نگاری ندارم.

می‌دانم هزار سوال داری زین جهت چندی پیش اسک‌‌می استوری کردم ولیکن مثل همیشه وقت را به مزخرفات گذراندی و منم چاره‌ای جز چرندنویسی ندیدم؛ لااقل می‌توانست تسلی بخش هجویات شود. من بزدل در این رقعه مثل اکثر اوقات مریض‌وار کلماتی را روی کاغذ پرت می‌کنم و تو هم مثل همیشه نمی‌فهمی. راستش هنوز درگیر این دورم که فایده‌ی نوشته و گفته چیست وقتی نمی‌خواهی بفهمند و بعد گوشی نیست که بشنود و....

با همه‌ی این تفاسیر من باز برایت عریضه می‌فرستم :انسان به امید زنده‌است.

گیتی جان!

تو همیشه دچار اشتباه محاسباتی‌ هستی! حقیقت امر این است که آدم‌ها دو جور بزرگ می‌شوند؛ یا سن‌شان بالا می‌رود یا پیر می‌شوند :

از همان وقتی که کودک طعم‌های جدید را می‌چشد تا وقتی که به تجربه می‌فهمد برای برنج خوب باید تا بند انگشت آب ریخت و بعدتر... سنش بالا می‌رود. من درباره تعداد گردش‌های انسان به دور خورشید حرف نمی‌زنم؛ حرف من تجربه است. گاهی نوجوان 16 ساله از مرد 50 ساله سن بالاتر است. کاش کسانی که بیش‌تر دور خورشید چرخیده‌اند به کسانی که کم‌تر دوره خورشید چرخیده‌اند حق سیر و صیر در زمین و زمان را می‌دادند...

همانطور که اعتراف کردم سن بالا با پیری فرق دارد. بسا آدمی که که سنش بالا می‌رود و روز به روز جوان‌تر.

آدم‌ها بر اثر برخورد سنگ‌های شدائد و مصائب پیر می‌شوند؛ البته که در دل هر سنگی تجربه‌ای نهفته ولی آتش بگیر تا که ببینی... گاهی این شهاب‌سنگ‌ها چنان پرتوان‌اند که اگر قوی نباشی منقرض می‌شوی. شهاب‌سنگ‌هایی چون عشق تمام جانت را می‌سوزاند و ققنوس باید بود تا تولد یابی. و چه کسی می‌داند؛ شاید آن هنگام که اشک جاری شد حیات به مردگان متنفس بخشیده شود... وَاللَّهُ الَّذِی أَرْسَلَ الرِّیَاحَ فَتُثِیرُ سَحَابًا فَسُقْنَاهُ إِلَى بَلَدٍ مَّیِّتٍ فَأَحْیَیْنَا بِهِ الْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِهَا کَذَلِکَ النُّشُورُ

 

پی‌نوشت: خوشا به حال ققنوس‌ها و بدا به حال مردگان درمانده. دعایی ما را و والعصری بخوانید برای قلب و روح‌مان...

دعوا نوشت: کاش خضرها دست این نسل بی‌صاحب را می‌گرفتند؛ کسی به ما پرواز نمیآموزد!

هارب
۲۹ مرداد ۹۹ ، ۱۱:۲۷ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

تیتر "بی‌درمان" آخرین تیتر نشریه‌مان بود که کار کرده بودیم؛ من باب بیمارستانی که مسئولین کم کاری کرده بودند و ما هم عدالت‌خواه! کلی زینبِ طفلی را سر این تیتر مسخره کردیم و تیکه باران. حال خودم هم از این تیتر استفاده کردم. کار خدا را ببین :)))

پس از چند روز جواب آمد. ساعت 9 شب آمدم به شبکه‌ی اظطراری اینستاگرام. گوشه‌ی صفحه که می‌بینم پیام آمده از قبل از لحظه‌ی تاچ تا خود باز شدن خدا خدا می‌کنم که یوکابد باشد.

و هست

بدون زمان پیامش را باز می‌کنم؛ از آن لحظه‌های الکترونین

3 پیام صوتی. از ظاهر بر‌می‌آید از جواب نباید خبری باشد

پیام اول: سلام. چطوری خوبی

پیام دوم: من گفتمااااا. بهشون هم گفتم....ولی جوابی نداد....بهش بگو طبیب هم...

پیام سوم: --------------------

دیدن غم و رنج آدم‌هایی که دوست‌شان داری خیلی سخت است.

مثل همان زمان‌هایی که قاسمی کار اشتباهی می‌کرد و من با تمام قوا سرش داد می‌زدم. در واقع نگرانش بودم؛ منتها اکثر ایام هالک صفت

یا وقتی که سپیده برای اولین بار گفت مادرش خیلی سال پیش فوت کرده. وسط حیاط خوابگاه با تمام قدرت شیشه‌ی نوشیدنی را به زمین کوفتم. خب شاکی شدم. خاصه از زمین

مثلا همین ایام بدتر از بد درمان مادر

خوب یادم هست وقتی حتی برای بار nام بعد از سال‌ها فیلم نمازجمعه‌ی مشهور88 را می‌دیدم باز می‌زدم زیر گریه البته که تنها! آدمی نبودم که با شنیدن جمله‌ی "سید ما مولای ما..." با آن تُن و لحن تاب بیاورم

یا آن صبح جمعه‌ی لعنتی وقتی از خواب بیدار شدم و روی تخت اتاق p44 گوشی را چک کردم و آوار شد کل ساختمان خوابگاه معصومیه تا اندیشه و اگر حرم نبود باز همان آش اردیبهشت 98 بود و کاسه‌اش

طبیب را اما من خیلی دوست دارم

آن قدر که بعد از چند بار رفتن از دفتر به مسجد صاحب‌الزمان باز هم هر بار مسیر را بلد نیستم

یا مثلا آن قدر که وقتی در سالن پیش ناس سر قاطی‌ترین عضو هر اکیپ و ایضا لیدر و هزار صفت خودشاخ پندارانه‌ی دیگر داد بزند هیچ نگویم. ولو نارحت و قاطی (این را به قاسمی بگویم خودکشی می‌کند) و باز برم مسجد و بنشینم پشت در

دل است دیگر...

می‌توانم کلی از این "قدر" ها بنویسم ولی خب قشنگی به همین است که این‌ها را نگویم :)

حال تمامی این‌ها را ضرب کنید در این‌که بدانم "طبیب خودش حالش بده

خب معلوم است که زمان می‌ایستد

و تو بغضت می‌گیرد

و معلوم است که بعد با ولوم بالا "آهای خبردار" را می‌خوانی...مرد داریم تا مرد...

این جمله برای من چند جلد کتاب است

و

یک دنیا حرف

یوکابد گفت جوابی نداد. ولی چه جوابی برتر از این؟

چند صباح دیگر صبر می‌کنم. شاید حق با یوکابد باشد

 

شاید هم نه

 شاید تنهایی بدترین بیماری واگیردار تاریخ است.

 

 

 

این چند جمله‌ی آخر را برای صاحب اتاق انتهای مسجد صاحب‌الزمان می‌نویسم

و می‌دانم که هیچ وقت نمی‌خوانید. و البته من مریضم!

ولی

باور کنید مسیر/مصیر صعب است

و هوا بس ناجوان مردانه سرد است

و

من می‌فهمم علتِ حال و حال طبیب "جمع اضداد"مان را

 

سایه‌تان مستدام!

 

 

 

هارب
۱۷ مرداد ۹۹ ، ۰۱:۰۷ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

به یوکابد دیروز پیام دادم. بلافاصله زنگ زد:

+چته؟ چه مرگته

 (این آدم‌های حسی و شنونده عجیب دوست‌داشتنی هستند.)

-بقول بایرام تو اخراجیا این سوال چته رو حاج‌آقا هم ازم پرسید نمی‌دونستم.

شرایط مشابه من داشت. حتی یوکابد هم در این مباحث مسئله‌دار است

یک سوال اما میان مکالمه‌ی‌مان اذیت کننده بود. "تو چرا؟". افراد توقع ندارد #تو برایت سوالی پیش بیاید.

"تو" نباید بپرسی خدا هست یا نه

"تو" نباید در توحید شک کنید

"تو" نباید در اسلام و ادیان شک کنی

"تو"...

این توقع مردم عجیب برایم عجیب است. حدس هم می‌زدم زین سبب هنوز علنی نکردم و شخصی را خبردار نکردم که آره "من" هم حق پرسش دارم. نمی‌شود برچسب حزب‌اللهی به امثال من زد و تمام.

یوکابد البته هم درد بود. او اگر حرفی زده یا سوالی کرده اولین جواب این بوده: تو چرا. گویا دختر آیت‌الله ها حق تشکیک ندارند. البت امروزه جامعه به گونه‌ای شده که هیچ‌کس حق تشکیک ندارد. باور ندارید بنگرید آپ و صداوسیما و منبری‌ها و.... را.

ولی جماعت باور کنید مردم #حق دارند

حق شک

حق انتخاب

حق تفکر

و...

حرف اما رسید به آن‌جایی که باید

+چرا نمیری پیش بابا؟

-مگه حاج‌آقا هنوز ملاقات مردمی دارن؟

+آره چهارشنبه‌ها هنوز هست. منتها محدود تره. از 2 روز قبلش بهم زنگ بزن.

... در دلم حرف می‌زنم: اما الان وقت رفتن به دفتر نیست. خطرناکه. عمل مامان نزدیکه...

+ببین الان شرایط اومدن به دفتر رو ندارم. تو نمی‌تونی برام از حاج‌آقا بپرسی؟

-باشه. فقط من الان تهرانم. آخر هفته برمی‌گردم خونه. اشکال نداره؟

+نه آقا حله. ممنونم

 

چند روز دیگر صبر کنم احتمالا کمی ذهنم آرام شود. این بین نگرانم سوالات و حالاتم را یوکابد می‌تواند برای طبیب بگوید یا نه. خودم هم در وصف احوالم عاجزم!

 

موج و صخره

هارب
۱۳ مرداد ۹۹ ، ۱۸:۱۸ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

خدا

خلقت

خالقیت

پارادوکس

نظم

تصادف

احتمال

بیگ بنگ

ابتدا

دور

 

 

هزاران افکار عجیب و غریب روی مغزم رژه می‌روند.

روی تخت دراز کشیده‌ام و به دیوار خیره شده‌ام. انتهای این همه سوال چیست؟ اصلا این سوالات جواب دارند؟ اگر نداشته باشند چه؟ و...

دیگر بس است. بیش از این نمی‌توانم بنشینم و صبر پیشه گیرم! باید پاسخی پیدا کنم. حتی اگر آن پاسخ بی‌جواب باشد. باید حرکت کرد. باید چاره‌ای اندیشید.

به یوکابد پیام می‌دهم. می‌دانم پاسخ یا راه دست‌یابی به پاسخ را ندارد. اما یحتملا این جواب‌ها نزد پدرش باشد. 

 

باید دید و منتظر بود...

هارب
۱۲ مرداد ۹۹ ، ۱۳:۱۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

صبح روز عرفه شنیدم که رهبری گفته هرکس دعای عرفه را از اول تا آخر به دقت بخواند متحول خواهد شد. از اسم دعا هم بر می‌آید چنین اتفاقی. من هم که در کافرترین حال ممکنم با خود گفتم بگذار بخوانیم ببینیم چه می‌گوید خدای‌شان.

عصری نشستم و قفل گوشی را باز کردم

 

 راستی کی قفل دل‌ها و ذهن‌ها باز می‌شود؟

 

مفاتیح را باز می‌کنم.

الْحَمْدُ لِلّهِ الَّذِى لَیْسَ لِقَضائِهِ دافِعٌ

 

هم خنده‌ام گرفته و هم متعجبم. خنده از جهت اینکه ستایش و حمد کسی را می‌گویم که در وجودش شک دارم. تعجب می‌کنم از صفات و الفاظ بیان شده در دعا. عجیب، عجیب است!

چند سالی‌ست مقیدم دعا را با معنی بخوانم. اصلا در کتم نمی‌رود ثنایی گویم که نمی‌دانم و چیزی بخواهم که نمی‌خواهم؛ ملت به من می‌گویند عجیب!

با هر جمله از دعا مغزم یک انقلتی می‌اورد. سعی می‌کنم تحمل کنم و پیش روم تا اینکه می‌رسم به جمله‌ی "أَشْهَدُ بِالرُّبُوبِیَّةِ لَکَ مُقِرّاً بِأَنَّکَ رَبِّى" این‌جا دیگر نمی‌توانم مغزم را حریف شوlم؛ حق هم دارد نمی‌شود که در منتها الیه شک و نیهیلیسم باشی و از آن طرف بنشینی به ربوبیت سوگند بخوری. وقتی در خالقیتش ماندی چگونه به ربوبیت سوگند می‌خوری؟! از طرفی مگر راستی و صداقت از همان ارزش‌های پاک انسانی نبود؟ 

4-5 سال پیش بود که در قرائت حمدهایم سر نماز به این مشکل برخورده بودم. دروغ‌گویی در محضر کسی که معتقد باشی حاضر و ناظر بر تمامی اعمال است آن هم سر نماز: ایاک نعبد و ایاک نستعین. وقتی در سربالایی‌های زندگی در خانه‌ی هر صغری و کبری‌ای می‌رویم دیگر چه معنی دارد این اکاذیب؟ این‌ها برای منی که اذیت شدن نوجوانی را سر خواندن آیه‌ی "ایاک نعبد و ایاک نستعین" دیده‌ام سخت است. اصلا قابل هضم نیست جماعتی که تمامی عمر خود را شهادت می‌دهند به وحدانیت خدایی که به وجودش سر سوزنی ایمان ندارند که اگر داشتند وضعیت این نبود و راه ایمان آوردن هم زاد و ولد نیست!

خلاصه این بخش که رسیدم تعارفات را کنار گذاشتم و دعا را بستم و رفتم نشستم تا فیلم جومونگ را ببینم!! همینقدر ساده...

جومونگ اما تمام می‌شود. منم و کنترل و صداوسیمای فاخر ملی. شبکه‌ها را بالا و پایین می‌کنم. هر شبکه چند ثانیه مکث و مورد عنایت قرار دادن مدیریت و تعویض کانال. روی شبکه3 که مکث می‌کنم شور و حال مداح توجه‌ام را جلب می‌کند. چرا باید این قدر با شور و حال باشد؟ چرا این جماعت این شکلی‌اند؟ در همین اندیشه‌های کیس‌های جامعه شناسی هستم که معنی فرازها حواسم را پرت می‌کند شاید هم جمع. فرازهای آخر دعاست. جذاب است. تفکر برانگیز است. شاید تنها دلیل عدم خروجم از دین تا الان همین ویژگی‌اش است. اسلام برایش اهمیت دارد تفکر و تعقل و تشویق می‌کند بدین امر و یحتملا درون چیزی دارد که مانند برخی ادیان آسمانیِ نزول آمده که نه سقوط  کرده از تفکر نمی‌هراسد. 

فرازهای آخر کمی خوف داد. این حرف‌ها برای منی که اخیرا در خواب‌هایم چیزهای ترسناک می‌بینم مفهوم دیگری دارد. مسیر من چگونه است. مصیر من چگونه است...لَقَدْ خابَ مَنْ رَضِىَ دُونَکَ بَدَلاً ، وَلَقَدْ خَسِرَ مَنْ بَغىٰ عَنْکَ مُتَحَوِّلاً... اگر کج راهه باشد چه؟ تفکر که راه کج نیست. شک انحراف نیست. پس مصیر و مسیر صحیح است. دست آخری اما میان جدال دل و عقل دل پیروز می‌شود و حالم را بدست می‌گیرد. عقل اما گوشه‌ای نشسته و به فرازها می‌نگرد"وَأَنْتَ الَّذِى تَعَرَّفْتَ إِلَىَّ فِى کُلِّ شَىْءٍ فَرَأَیْتُکَ ظاهِراً فِى کُلِّ شَىْء"تا آینده را بدست بگیرد. 

 

 

چه کسی می‌داند فردا چه خواهد شد؟

هارب
۱۱ مرداد ۹۹ ، ۲۳:۰۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

سال 1394 اولین ورود من به وبلاگ و وبلاگ نویسی بود. با باب‌شدن شبکه‌های به اصطلاح اجتماعی روز به روز از این فضا دورتر شدم. حال که فهمیدم شبکه‌های اجتماعی تنها موجب دوری قلوب و اطلاع آشوب و من خیلی هستم خوب و... شده‌اند تصمیم گرفتم توبه کنم و بازگردم به همان حجره‌ی خلوت؛ دور از کثرت.

 

 

 

آخر سر این تنهایی کار دست‌مان می‌دهد!

 

تا جنون فاصله‌ای نیست... 

 

هارب
۱۰ مرداد ۹۹ ، ۰۱:۴۹ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳ نظر