ولینعمت
سکانس اول: به سراشیبی زمین که میرسم جمعیت قابل توجهای را دم فروشگاه میبینم. آفتاب بدون ذرهای رحم مردم را ظله کرده. داخل مغازه میشوم، ساعت 17:02 است. هنوز پشت صندلیام ننشستهام که برق میرود! مائیم و یکتن مرغ دولتی و کلی «انسان». باتری ترازو کفاف جمعیت را نمیدهد و از طرفی آنتن رفته و کارتخوان سیار هم بلااستفادهاست. تجربهی اولام است و مبهوت ماندهام که در این گرما با این همه مرغ باید چه کرد؟
سکانس دوم: چند دقیقه بعد مدیر فروشگاه با یک وسیلهی ناآشنا برمیگردد. وسیله را به ماشیناش وصل میکند و از طریق آن برق به ترازو و کارتخوان میرساند. ترازو روشن میشود اما کارتخوانِ فاقدِ اینترنت بیفایده است. چند سیمکارت مختلف امتحان میشوند. دست آخر گوشی شایان اندک آنتنی میرساند، قطع و وصلی زیاد دارد اما از هیچ بهتر است. تاکید میکنیم داخل فروشگاه نیاید که نت قطع نشود.
سکانس سوم: کارتهای تعاونی را دستم گرفته و در برگه علامت میزنم؛ 2214 کادرش خالیست میتواند 2عدد مرغ بخرد. 1187 روز نهم مرغ خریده نمیتواند امروز مرغ بگیرد، کارتاش را برگردانید. باخود میگوییم رئوس مملکت تشیخص دادهاند آنکه نهم 2عدد مرغ خرید و خورده حالا حالاها نباید مرغ بخرد. به هر حال مملکت در جنگ تمام عیاااار اقتصادیست، «همه» باید کمتر بخوریم عین مسئولین!
سکانس چهارم: مردم، دمِ درب فروشگاه نزدیک یکدیگر ایستادهاند؛ فشرده. یکی غر میزند که پس کی نوبت من میشود. دیگری گله میکند که چرا حجم مرغ زیاد نیست و آن یکی تند تند پول نقد میشمارد که کمبود موجودی کارتاش را جبران کند. به کارکنان فروشگاه میگویم امروز آمار فوتیهای کرونا 542 نفر بود. جا میخورند؛ امیرحسین متحیر و شایان از شدت تعجب چشمانش گرد میشود.
سکانس پنجم: میروم دم درب مغازه تا کارتهای جدید را بگیرم. پرستوخاله جلو میآید:«...اره همون سید که خونهاش سوخت، جهیزیه دخترشم سوخت، همه وسیلههاشون حتی مدارک، کارت تعاونیاش هم... آره دیگه کارت ملی هم نداره که بتونه دوباره ثبتنام کنه، میشه به اون هم بدین؟... باشه باشه دستتون درد نکنه»
سکانس ششم: کامپیوتر بالا میآید. ساعت 19:35 است. توزیع مرغ تمام شد. راستی الآن برق آمد!
[ت،ن: نوشتهی بالا تجربهی امروز نگارنده است که به تازگی به شغل شریف صندوقداری یک فروشگاه نائل آمده. «انسان»هایی که زیرگرمای شدید آفتاب در اوج کرونا کنار هم ایستاده بودند نه از دهک پایین که اتفاقا از اقشار متوسط جامعه بودند اما اینکه چرا مجبور به تحمل چنین شرایطاند...]