روزبه

حجره‌ی کافری مشوش و مشغول

روزبه

حجره‌ی کافری مشوش و مشغول

مختصات جنون‌نامه

روزبه

به‌جای سخن، رقم‌زدن
__________________________

مثل درد برخورد موج و صخره
مثل خستگی یوزپلنگ بعد از ناکامی
مثل غم سوختن مزرعه‌ی سبز
مثل خنکی شب‌های کویر
مثل زیبایی ستاره‌های درخشان
مثل شکوه کوه
__________________________

کرده‌ام توبه به دست صنم باده فروش

کـه دگر می نخورم بی رخ بزم آرایی
__________________________

مردم دوست داشتن
  • ۰۲/۰۲/۰۲

۵ مطلب در مرداد ۱۴۰۲ ثبت شده است

از تک تک افرادی که فردای خودکشی‌ام با تحیر از یکدیگر می‌پرسند:«چرا؟»، متنفرم.

هارب
۲۷ مرداد ۰۲ ، ۰۲:۳۱ موافقین ۰ مخالفین ۱ ۱ نظر

تو رو خدا بیاید بگید شما هم پیش استادتون هول می‌شید و اسم‌تونم یادتون می‌ره. تو رو خدا. تو رو خدا.

چرا من امروز اینقدررررر خنگ‌بازی در آوردم؟=)

هارب
۲۲ مرداد ۰۲ ، ۲۳:۵۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

همین که داشتم جاده‌ی اصلی شلمزار را بالا می‌رفتم چشمم افتاد به یک فرعی. یک فرعی که با شیب نسبتا تند بالا می‌رفت و دریغ از یک چراغ. دنده را کم کردم و گاز. بالا، بالا، بالاتر! تا جایی که مشتق مسیر صفر شد. موتور را خاموش کردم و ایستادم به تماشا. از آن بلندی سوسوی چراغ‌های اوتوبان را نگاه می‌کردم. تماشا تمام که شد هندل زدم؛ نشد! دوباره؛ نشد! بالای 40 بار دیشب شاید هندل زدم! هنوز هم درد رگ سیاتیکم را دارم. مادر که تماس گرفت ناچارا سرپایینی را خاموش آمدم. در دل تاریکی بودم که صدای پارس دو سگ زهره‌ترکم کرد! من بدو آن‌ها بدو. تقریبا کنار پایم بودند که چخه کردم و هوف... رهایم کردند. به جاده‌ی اصلی که رسیدم زیر روشنایی دوباره بنا کردم هندل زدن. بی‌فایده! ذیرزمانی بود که موتورسواری نکرده بودم و فراموش کرده بودم چگونه خلاص کنم. بی‌فایده بود اما هندل می‌زدم؛ یاد حرفم به سپیده‌ی صبح افتاده بودم، تسلیم نشدن! خفه کرده بود یحتمل و هندل بیهوده. دو جوان آمدند و یکی خطاب آورد: داداش کمک نمی‌خوای؟؟ من هم در حال تلاش که حداقل نور ممکن به داخل کلاه کاسکتم بیوفتد صدایم را بم کردم و گفتم: روشن نمی‌شه.

- بزار هولت بدم. بزن دنده دو هر وقت گفتم کلاج رو ول کن.

- باشه.

- حالا!

- روشن شد! دمت گرم داداش.

تمام مسیر بازگشت فکرم این بود که باید به سپیده بگویم صرف هندل زدن کافی نیست. گاهی برای این‌که موتور روشن شود باید بزنی دنده دو و یک نفر هولت بدهد.

 

زمینه آقای قربانی می‌خواند:

عشق دیگر نیست این، این خیرگی‌ست

چلچراغی در سـکـوت و تیـرگی‌ست

هارب
۱۷ مرداد ۰۲ ، ۱۷:۳۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر

کنار کلاه کاسکتم به انتظار نشستم تا کمی زمین خلوت شود. هر چه آسمان شلوغ‌تر و زمین خلوت‌تر زندگی مطلوب‌تر. این روزها سگ سیاه افسردگی پس از کلی برهم‌کنش توانست از پاچه‌هایم بالا آید و من در حال مقاومت برای این‌که روی صدرم ننشیند احساس شکست می‌کنم. وقتی که در دنیای زیراتمی دنبال جت می‌گردم، نباید این چنین باشم. وقت دنبال آن ذرات کوچولوی یجتملا روشنم نباید این چنین روزگارم تاریک باشد. مادر پلی‌لیست اسپاتیفای‌ام را شنیده، می‌گوید شنیدن آهنگِ "پریشانی" آقای قربانی سودایم را بیش‌تر می‌کند. مادر نمی‌داند به هنگام شنفتن این آهنگ فقط هندزفری‌ام متصل نیست، تمام تار و پود جانم متصلش است. آن‌چنان نزدیک که باعث شد بروم دایرکت آقای قربانی. سین زد، جواب نداد، نمی‌فهمم؛ مثل اکثر اوقات که کنش‌های مردم را نمی‌فهمم. چند روز است که پروژه را زمین زدم و حال ندارم. تخدیرات مختلف را امتحان می‌کنم تا بتوانم سرپا شوم. کاش روزی برسد که بدون تخدیر بتوانم راه روم. بله سپیده‌ی صبح؛ فیلم‌های مارول! تا فراموش کردن من فاصله‌ای نیست از این‌جا که منم. گاهی چنان عمیقا احساس نیاز به داشتن یک دوست دارم که گویی در وجودم حفره‌ای وجود دارد به اندازه‌ی چاهی که بروس وین به وقت کودکی درونش فتاد. باد از وسط آن حفره جریان دارد و گاهی سردم می‌شود. کاش دانشگاه بودم؛ این وقت‌ها استاد فاضل با چوب‌دستی‌اش سپر مدافع درست می‌کرد و من رها می‌شدم از هراس و الم. گرمم می‌شد و آن حفره‌ی لعنتی را حس نمی‌کردم. از لوپینِ دانشگاه قم یادگرفتم چگونه سپر مدافع بسازم اما گاهی زور دیوانه‌سازهای لعنتی خیلی زیاد است و من ضعیفم. اگر مدرسه‌ی جادوگری بودم یحتملا زینب می‌گفت ساکت شوم، بل خفه شوم، من البت خفه نمی‌شدم اما دل‌گرم چرا. یا عارفه از آن لبخندهای منحصر بفردش می‌زد کمی سرش را عقب می‌برد و وقتی خوب عمق جانم را می‌دید می‌گفت: "ببین!" و ادامه می‌داد. یا شاید نجمه در حالی که لباس خرگوشی به تن داشت بغلم می‌کرد. مهدیه حتما کنارم می‌نشست و با لبخندی به گرمی آفتاب می‌گفت بیش از حد به خودم سخت می‌گیرم. خلاصه هرکسی سپرمدافع خاص خود را داشت و می‌دانست چطور دل‌گرمت کند. ظهری مهجور زنگ زده بود اما من نمی‌خواستم کسی باشم که به هنگام نیاز هست. آخ که چقدر از تغییر بی‌زارم. اکنون که دیگر مدرسه‌ی جادوگری نیستم دیوانه‌سازها به‌راحتی شکارم می‌کنند؛ فتاده‌ام.

هارب
۱۴ مرداد ۰۲ ، ۲۲:۰۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

تقریبا تمام شد. دانشگاه شهید بهشتی را بیخیال شدم و بنا دارم به صنعتی اصفهان بروم. با رتبه‌ی کنکورم هم یا شریف می‌آورم یا تهران اما نمی‌خواهم به شریف بروم یا تهران.

من در تصمیم‌گیری برای انتخاب دانشگاه مقصد پس از مشورت و صحبت با آدم‌های مختلف و فکر کردن فاکتورهای زیر را لحاظ کردم:

پشتوانه‌ی علمی دانشگاه در گرایش مورد نظرم

این تصور که شریف یا تهران در همه چیز بهترین‌اند جو کودکانه‌ای بیش نیست. فی‌المثل شریف در اطلاعات کوانتومی بهترین است اما در ذرات فاجعه! تهران در اکثر موضوعات متوسط است. بهشتی در فوتونیک، اپتیک و فیزیک نظری بهترینِ کشور است و الخ...

سخت‌گیری در نمره

یک وقتی دکتر شجاعی بهشتی به من گفت خیلی خودم را درگیر استاد پایان‌نامه نکنم. پایان‌نامه تنها 6 واحد از دروس من است و طبعا تاثیر نمرات سایر دروس در معدل من بسیار بیش‌تر است؛ دروسی که اتفاقا در انتخاب اساتید آن مختار نیستم. در رشته‌ی فیزیک آن‌طور که من دریافتم دانشگاه بهشتی بسیار سخت‌گیر است در این مورد. شریف به سهولت مشهور است و تهران هم اوضاع خوب است.

استاد پایان‌نامه

هنگام ثبت‌ درخواست برای دانشگاه شهید بهشتی از ما خواسته شده بود اساتیدی که می‌خواهیم با آن‌ها کار کنیم را هم ذکر کنیم. برای من تعجب‌بار بود که چرا باید این‌ها را از الان مشخص کنم. با زینب که صحبت کردم گفت طبیعی است و خود او برای ارشدش ته اساتید را در آورده بود. اگر اهداف بزرگی در سر دارید باید هرچه سریع‌تر خودتان راجمع و جور کنید! البته در دوران کارشناسی باید به فکر باشید. به شاخه‌های مختلف سرک بکشید و ناخنک بزنید. فی‌المثل اگر شما بخواهید ذرات تجربی کار کنید باید به ص‌اصفهان فکر کنید. این متخص رشته‌ی فیزیک نیست. در هر رشته که باشید فیلدها فراوانند و طبق اصل لانه‌ی کبوتری+عقل سلیم= هر استاد روی یک فیلد خاص مشغول است. شاید لازم باشد برای کار کردن روی فیلد مورد علاقه‌تان به کردستان بروید. اقل تکلیف‌تان را با کلیات مشخص کنید: تجربی، نظری، محاسباتی و؟

شهر و آدم‌ها

این شاید برای اغلب مسخره و کم اهمیت باشد اما برای من از مهم‌ترینِ عامل‌ها بود. در تهران وقتی سرتان را بالا می‌گیرد آسمان خاکستری‌رنگ است. در مترو کل زاویه‌ی فضایی‌تان آغشته به آدمیزاد است. یک شهر تهی از فردیت است.

حتما به دانشگاه‌های مورد نظرتان بروید با اساتید و دانشجویان صحبت کنید. من جو بهشتی را پسندیدم، اساتید گرمی داشت اما در ص‌اصفهان 3تن از اساتید به مرتبه مرا خواسته بودند و خب مگر نباید رفت جایی که ما را منتظرند؟ تجربه‌ی من نشان داده اگر جایی باشید که اساتید حامی‌تان باشند خیلی زودتر رشد می‌کنید، مسیر به مراتب هموار است و البته در سیستم فشل و وقت‌سوز اداری ایران کم‌تر به زحمت و هزینه می‌افتید. نیز متروی اصفهان همواره تمیز است و صندلی برای نشستن دارد. فردیت در اصفهان به مراتب پررنگ‌تر از تهران است.

کیفیت خوابگاه و رفاه

چندی پیش که با دکتر گوشه صحبت می‌کردم تهران و بهشتی را قیاس کرد و گفت از نظر علمی در ذرات هم‌سطح‌اند بهتر است به عوامل دیگر مثل خوابگاه و... بپردازم. محل زندگی، کیفیت خوابگاه و غذا بیش‌تر از کلاس درس بر کیفیت درس‌خواندن شما تاثیر دارند؛ مسائلی مثل وای‌فای، تعداد نفرات هر اتاق، لباس‌شویی و... عوامل علمی مهم‌اند اما در درجه‌ی دوم اقل به محل سکون‌تان جدی فکر کنید.

تفریحات

کار علمی کردن سخت است و استرس‌زا. آدم اگر وقتی را برای تفریح اختصاص ندهد از پا می‌افتد. عمده مشکلی که ما در قم داشتیم نبود مکان تفریحی مناسب بود و همین مسئله به آرامش روان و روند تحصیل ما ضربه می‌زد.

 

این فاکتورها کلی بود و طبعا هرشخص بسته به رشته و اهدافش از دانشگاه گاهی باید هم‌جهت و و گاهی حتی خلاف جهت موارد بالا باید گام بردارد. فی‌المثل برای من سریع‌تر رسیدن به سرن بسیار مهم بود. درگیر برند دانشگاه‌ها نشوید و در نهایت فراموش نکنید اصلی‌ترین کارکرد دانشگاه امروزه ایجاد شبکه‌ی ارتباطی و لینک شدن با آدم‌هاست؛ نه درس خواندن.

هارب
۰۲ مرداد ۰۲ ، ۱۳:۳۵ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳ نظر