روزبه

حجره‌ی کافری مشوش و مشغول

روزبه

حجره‌ی کافری مشوش و مشغول

مختصات جنون‌نامه

روزبه

به‌جای سخن، رقم‌زدن
__________________________

مثل درد برخورد موج و صخره
مثل خستگی یوزپلنگ بعد از ناکامی
مثل غم سوختن مزرعه‌ی سبز
مثل خنکی شب‌های کویر
مثل زیبایی ستاره‌های درخشان
مثل شکوه کوه
__________________________

کرده‌ام توبه به دست صنم باده فروش

کـه دگر می نخورم بی رخ بزم آرایی
__________________________

مردم دوست داشتن
  • ۰۲/۰۲/۰۲

۳ مطلب در بهمن ۱۴۰۱ ثبت شده است

12 روز مانده به کنکور. البته بنا به دلایلی دیگر برایم کنکور آن ددمنشِ سهمگین نیست. اینجا لازم است جوان‌ترها را نصیحت کنم(بالاخره یک سال‌چهارمیِ لیسانس پیرمرد محسوب می‌شود =)). اگر بنا دارید ارشد خود را در همان چاهی بیاندازید که در کارشناسی انداختید اوصیکم به جدی گرفتن درس و معدل خوب. از طعن و سرزنش هم‌شاگردی‌های عاطل و باطل‌تان مبنی بر خرخوان بودن نهراسید، سینه را جلو دهید و محکم بگویید که حمار صدبار بِه زِ قدرنشناسِ بیکار! می‌نویسم شاید برخی ندانند:

در هنگام ورود به مقطع ارشد یک فرصت برای خلاص شدن از شرِ کنکور است و آن استعدادهای درخشان؛ شروط کلی:

1- جزو 20% برتر ورودی‌تان باشید.

2- تا قبل از شروع نیم‌سال ششم سه چهارم واحد‌های کل را پاسیده باشید.

با داشتن این شرایط می‌توانید به هنگام زمستان بجای لرزید به خود از کنکور، خیلی شیک و مجلسی فراخوان‌های دانشگاه‌هایی که دوست دارید را پر کنید و وارد دانش‌گاه‌های برتر شوید.

اما بعد

قصدم از نگارش این نبود. راستش آمده بودم کمی بنویسم؛ همین. به طرز عجیبی امروز دلم نوشتن می‌خواهد. از صبح در ذهنم چند رقعه برای سپیده و بی‌گانه و ای‌مانول نوشتم، هرچند که هیچکدام به رشته‌ی تحریر در نیامد.

این روزها مثل باقی روزها مشغول درسم اما هیچکدام تکراری نیست. شاید برای ناظر بیرونی روزهایم تکراری به نظر برسد اما چگونه برای خودم روزها هم‌رنگ باشد وقتی یک روز با اتم هیدروژن سر و کله می‌زنم و روز دیگر با مکانیک ماتریسی مرحوم هایزنبرگ مسئله حل می‌کنم؟ این‌جا روزهایی که با الکترومغناطیس سر و کله می‌زنم آبی‌ست. روزهایی که با کوانتومم سبز نعنایی! سختی این است که یک نفرم. هرجور حساب می‌کنم قبل کنکور اوقات فراغتم است! بعد کنکور دو پروژه دارم: پروژه‌ی اصلی کارشناسی که با دو ذرات‌کارِ جذاب است. دیگری پروژه‌ای در حیطه‌ی DFT با استاد فاضل :)))))) ایضا این ترم استاد فاضل شده استاد المپیادمان :)))))))))))))))))))) و اگر برای المپیاد تلاش نکنم بله عالی‌جنابان با صدای بلند اعلام می‌کنم بوقم.

این میان چالش بزرگم این است که زبان را چه کنم؟ برنامه داشتم برای بعد کنکور و اکنون دریغ از یک فضای اضافی و این درحالی‌ست که این ترم بنا دارم نسبیت عام و مکانیک بوهمی را سلف‌اِستادی پیش برم.

تازه دلم برای رمان و تاریخ فلسفه لَک زده. جدی جدی نمی‌شود خودم را در سوپرپوزیشنی از تمامی این حالت‌ها قرار دهم؟ اشرف مخلوقات؟ حتما شوخی می‌کنید جناب خدا! اشرف مخلوقات فقط کوانتاهای امواج الکترومغناطیس؛ همان بسته‌های پرانرژی که آقای آنشتاین می‌گفت: فوتون!

هارب
۳۰ بهمن ۰۱ ، ۱۷:۳۱ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲ نظر

ظهری نشسته بودم به پیچاندن لقمه و چپاندن در دهان. هم‌اتاقیِ جدید از تجربیات و شسکت‌های عاطفی‌اش می‌گوید. می‌شنوم و سعی می‌کنم حتی شده به ظاهر هم‌راهی‌اش کنم. ناگه می‌پرسد: تو می‌خوای چیکار کنی؟

جا می‌خورم. چند ثانیه هوا را مزه مزه می‌کنم و آرام می‌پرسم: دقیقا منظورت چیه؟

- آینده رو می‌گم. می‌خوای چیکار کنی؟

کمی از پروژه‌ها و کارهایم می‌گویم بعد وصلش می‌کنم به پارتیکل فیزیکس و سرن و در نهایت معضلات کوانتوم مکانیکس. به آخر جمله که می‌رسم گویی به آخر خط رسیده‌ام. تمام؟ این همه جان کندن و رنج حمل کردن که حاصل عمر بشود مکانیک؟ هم‌اتاقی دیگر چیزی نمی‌پرسد، ناهار از گلویم پایین نمی‌رود و آش را رها کرده به آوردنده‌ی آش زنگ می‌زنم:

- سلام سید!

به سوالات بعدش که چه؟ تهش که چه؟ و همش همین؟ و نمونه سوالاتی از این تیپ می‌پردازیم که پرداختنش راهی را به کنکور باز نمی‌کند اما برای آسفالت کردن جاده‌ها و جسم‌ها نتجیه تضمینی‌ست!

+ او که همه‌ی این‌ها را می‌دانست چرا چاه می‌کند؟ من آن سال‌هایی که خانه‌نشین بودم به او فکر می‌کردم که چگونه با این‌که خانه‌نشین‌ش کردند اما می‌رفت و چاه می‌کَند.

- شاید من هم باید بروم چاه‌هایم را بکنم.

+ باید گشت چاه‌ها را پیدا کرد.

- چاه البته فرع است.

_____________________________________

ما می‌توانیم هرکدام چاهی داشته باشیم. در مواجهه با چاه‌ها لازم نیست هامیلتونی و لَگرانژی نوشت. لازم نیست درباره‌ی وجود و ماهیت زمین و بیل پرسید و مباحثه کرد. چاه را باید کَند؛ همین!

هارب
۲۸ بهمن ۰۱ ، ۱۵:۵۴ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر

این‌که اخیرا هیچ نمی‌نویسم از آن روست که کسی نیست که برای‌ش بنویسم. پیش‌تر بود. چند سالِ پیش، به وقت مکالمات نیمه‌شبِ من و سپیده‌ی صبح، سپیده گفت بنویسم؛ برای خودم. از آن زمان استارت وبلاگ‌نویسی با قوت زده شد و من هر از گاه، حتی شده به قیمتِ صرفِ خشک نشدنِ قلم، اینجا سیاهه‌ای می‌انداختم.

اما اکنون انگار که دیگر چیزی از من باقی نمانده باشد، نایی برای نوشتن ندارم.

بچه‌تر که بودم تک‌درخت سیبی در حیاط‌مان بود میان درختان حیاط بیش از همه من منتظر بهار بودم تا از راه برسد و سیب‌ها برسند. به قد و قواره‌ی آن روزهای من، درخت بلند بود کنون که درخت را در خیالم باز می‌آفرینم چنان هم مرتفع نبود اما با همان ارتفاعِ کم پرثمر. هر سال بهار فی‌الفور می‌آمد و سیب‌های سبز آرام آرام به دستان من می‌رسید. در منِ کودک اشتیاق بهار سراسر از آن درخت بود.

یک‌سال بهار آمد، اما درخت شکوفه نداشت، میوه هم و بهار گذشت و تک‌درخت قطع شد. مادرم غم‌گین بود، می‌گفت درخت را کرم‌زده. کوچک بودم، درست نفهمیدم. همین‌قدر متوجه شده‌ام که گاهی به جان درخت‌ها جانوری می‌افتد و آن‌ها را از درون می‌خورد، آن‌قدر می‌خورد که از درون پوچ می‌شوند، مردم یک آن به خود می‌آیند و می‌بینند درخت دیگر شکوفه ندارد؛ پوسیده، خشک شده، ناچارا دست به تبر و قطع.

حال اما من، هم‌چون آن تک‌درخت سیب حیاط پوسیده‌ام. زور من هم به کرم‌های لعنتی نرسید. دیشب فاطمه مصر بود تا مرا ببیند و با من حرف بزند. گفتمش اگر زهرایی باقی مانده بود بیا با اون سخن گو.

دیگر نمی‌دانم برای که بنویسم، آری؛ جوهرم خشک شده.

هارب
۲۰ بهمن ۰۱ ، ۲۳:۱۹ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲ نظر