روزبه

حجره‌ی کافری مشوش و مشغول

روزبه

حجره‌ی کافری مشوش و مشغول

مختصات جنون‌نامه

روزبه

به‌جای سخن، رقم‌زدن
__________________________

مثل درد برخورد موج و صخره
مثل خستگی یوزپلنگ بعد از ناکامی
مثل غم سوختن مزرعه‌ی سبز
مثل خنکی شب‌های کویر
مثل زیبایی ستاره‌های درخشان
مثل شکوه کوه
__________________________

کرده‌ام توبه به دست صنم باده فروش

کـه دگر می نخورم بی رخ بزم آرایی
__________________________

مردم دوست داشتن
  • ۰۲/۰۲/۰۲

۵ مطلب با موضوع «و عشق» ثبت شده است

عاجزتر از اونم که برای شما بنویسم...

هارب
۱۶ تیر ۰۲ ، ۰۲:۲۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

از پله‌ها پرشتاب پایین می‌روم و هم‌زمان به محدثه تندی می‌کنم که چرا سوالم را نپرسیده. به موقع می‌رسم. دکتر هنوز سوار ماشین نشده و من تنها چند قدم فاصله دارم. همان لحظه‌ای که باید بروم می‌ایستم، روی مختصاتی که نباید. برونو شاید فریاد می‌زند و مرا به سکون وا می‌دارد. به دور و بر که نگاه می‌کنم دکتر رفته. من ماندم و هراس‌هایم. من ماندم و خیانت‌هایم. من ماندم و شکست‌هایم... شکست و شکست و شکست... براستی اگر در آتش افکنده شوم هم باز به دنبال حقیقت خواهم بود؟ این زهرای حقیرِ ترسوی لوزر که امروز بالای پله‌ها در چند قدمی ایستاد و نرفت، ایستاد و چون مردگانِ نفرت‌انگیزِ ناتوان غرق شدن کشتی‌هایش که نه، غرق شدن خودش را تماشا می‌کرد کجای این همه ادعاست که آتش‌ها مرا بسوزانید، شمشیرها مرا دریابید، طوفان‌ها مرا نوازش کنید، امواج وحشی دریا مرا به صخره‌ها بکوبید و آه کوه می‌خواهیم بیش از بیش... زهرایی که پس از 2 دعوای مفصل با پروفسور در چند دقیقه خشم‌گین و متاسف به ته سالن می‌چسبد مرا به فکر فرو می‌برد؛ چقدر برای چشیدن حقیقت حاضر به پرداخت غرامت هستم؟ 

هوا تاریک است و کلاس تازه به اتمام رسیده. استاد از کلاس خارج شده و من به دنبالش:

- خانم دکتر ببخشید. اشتباهم کجاست؟

- یه g جا انداختی.

- آها.

- من دیگه با تو چیکار کنم که از پتانسیلت استفاده کنی. من اگه این‌قدر بهت سخت می‌گیرم...

تازه معنای تیکه‌های دائم را می‌فهمم. چقدر دیر منِ خنگ متوجه شکستن ظرف‌هایم شدم.

- تو اینجا نمی‌تونی بمونی. بمونی داغون می‌شی.

به حرف‌ها فکر می‌کنم.

به حرف‌ها فکر می‌کنم.

به حرف‌ها فکر می‌کنم.

به تیغ تیز مرا می‌کشی و رسوایم سازی

اما من هنوز هستم

چون درخت بی بارِ سوخته

همه‌ی برگ‌هایم که ریزند

همه‌ی شاخه‌هایم که شکنند

ریشگانم که آتش گیرند

وقتی که خاکستر شدم 

باد خواهد آمد

و خاکسترهای مرا به همه جا خواهد برد

و آیندگان شب‌ها برای عبرت آیندگان‌شان قصه خواهند خواند:

که درخت پیری بود

و سوخت در تاریکی مطلق

بی‌آن‌که نوری تکثیر کند.

 

تلخ کنی دهان من قند به دیگران دهی

نم ندهی به کشت من آب به این و آن دهی

هارب
۳۰ آبان ۰۱ ، ۰۰:۳۹ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

مرا بپذیر!

من هیچ ندارم

حتی لیاقت

صادقانه بگویم من لیاقت بپذیرفته شدن ندارم

اما خالصم! هرچه که هستم

حتی اگر طوسی باشم

نه سفید باشم و نه سیاه

باز هم خالصم

خالصی که در مواجهه با تو صادق است

که در مواجهه با تو عاشق است

من جز تو کسی را ندارم

تنها تعلقم تویی

تنها ایمانم

مرا بپذیر

که البته چیزی برای پذیرفته شدن ندارم

اما دقیقا برای همین مرا بپذیر

بگذار این نقطه با هر نقطه‌ای فرق کند

این‌جا چرایی نباشد

علیت نباشد

معامله نباشد

منی نباشد

تو باشی

تماما تو باشی

بپذیر کسی را که جز تو هیچ ندارد

حتی خودش را

هارب
۰۵ مرداد ۰۱ ، ۲۲:۳۴ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

چقدر از تو نوشتن سخت است. چقدر ضعیف بودن خودم و خفیف بودن کلامم در هنگام رویارویی با تو هویداست. عظمت تو... آخ که چقدر نحیفم و حقیر.

عزیزترینم!

این روزها بیش از همیشه تناقضاتم به چشم آدم‌ها فرو می‌رود. چون دود آتش بر دیده و می‌راند. اندک افرادی تحمل می‌کنند این آتش را و می‌فهمند و می‌سازند. تو نیز احتمالا از همان تناقضات باشی برای‌شان. از آن علی الظاهر تناقضات که در اعمال من دیده می‌شود. برای همین کم از تو سخن می‌گویم. چند وقت پیش، کسی ازم پرسید: الگوی تو کیست؟ و من کلی طفره رفتم از پاسخ دادن. دست آخر گیر کردم و پاسخ دادم. نام تو را بر زبان آوردم. او جا خورد اما چیزی نگفت.

عزیزترینم!

از آوردن نام تو ابا داشتم. می‌ترسیدم. نگران بودم. که نکند چیزی بگویند. نکند باز گیج و مبهوت نگاهم کنند و چشم انتظار توضیح باشند. نمی‌خواهم ببینم بین من و دوست داشتن تو، دیوانه‌ بودن برای تو، شیدا شدن برای تو، تناقض ببینند. این را دیدن نتوانم.

سکوت می‌کنم.

تو مسکوت‌ترین نقطه‌ی زندگی منی. دورت حصار کشیده‌ام، بلند! آنقدر بلند که چنگال شک هم به تو راه نیابد.

عزیزترینم!

تو تنها دارایی منی. تنها سنگر. آخرین سنگر. تنها پناه. آخرین پناه. نه که کم باشی، بلعکس. فقط می‌خواهم بگویم رگ حیاتم وابسته به توست و اگر روزی این حبل پاره شود روز مرگم خواهد بود، ای تنها دستگیره‌ام!

 

هارب
۲۷ تیر ۰۱ ، ۰۱:۳۸ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱ نظر

راسته می‌گن وقتی عاشق یه چیز شی شبیه‌اش می‌شی

 

این روزا خیلی وقتا شبیه‌‌ات می‌شم

 

اینقدر که دکتر برگرده بگه تو اون نیستی

 

دکتر می‌گفت نقش خودتو بازی کن

 

دکتر نمی‌فهمید من نقش خودمو بازی می‌کنم

 

مشکل از اینه که تموم من تویی

 

دیگه منی نمونده که نقششو بازی کنم

 

فقط یه چیز

 

کاش نیمه شب‌هاتو داشتم

 

و یک چاه عمیق... 

هارب
۲۳ شهریور ۹۹ ، ۲۱:۴۸ موافقین ۲ مخالفین ۲ ۲ نظر