علیجان ماندهام چه بگویم و از کجا بگویم. جوان بودیم و جاهل. فکر میکردیم جدی جدی مرکز عالمیم. هر کدام یک چمران بالقوهایم که باید چریکی بزنیم به دل خرمشهر خودمان. این جوانِ یکلاقبای امروزی که لابهلای صندوقداریاش معادلات حل میکند و به کنج اتاقاش دخیل بسته زمانی تا نیمهشب در جلسات میخروشید. تمیز واقعیت با توهم دشوار است. من همان زهرای آبان نود و هشتم؛ همانکه تا سحر در هتل بیدار مانده بود و ماندهبود. من آن شب با تک تک یاختههای بدنم فهمیدم جمهوری اسلامی حرم است؛ پناهگاه و تو اگر ترکاش کنی بیرگی! همان زهرای آبان بنزینی که صبحی غیر از روز جمعه کف دانشکده علومپایه ماله بهدست مشغول تبیین بیانات درس خارج بود. همان زهرای درس اخلاق علامهمصباح. همان زهرای دی نود و هشت که با رفقایش خیابانهای قم را کفنپوش متر میکرد. همان زهرایی که چند صباح بعد در اتاق تلوزیون خوابگاه مبهوت گردن از مو باریکتر پاسدار جمهوریاسلامی بود. 167 انسان کشته شدند، عدهای اقامتشان را گرفتند، آنوریها عکسهای حقوقبشریشان را، اینوریها با گردنکلفتی گذشتند و این وسط جوان ایرانی ماند و تناقض. من همان زهرای فروردین نود و نهام که خودش را در کتب آقای مطهری غرق کرده بود بل بتواند با نامردی زمانه سازش کند. من همان زهرای تابستان نودونهام که به وادی شک وارد شد. همان زهرای فیزیکنوینخواندهی پاییز نودونه که آخرین سنگ هم از زیر پایاش غلتید و با سر در باتلاق فرو رفت. زهرای بهمنماه نودونه در کوچهپسکوچههای تهران؛ به دنبال جواب و سوال، به دنبال سوال و جواب که حاصل مراجعهاش به طبیب شد تخدیر با فیلم کمدی. دست آخر میانهی فیلم و حاق قهقه گریست و پاسخ را در کام مرگ نگریست. همان زهرای بهار هزاروچهارصد که به تب غزالی دچار شد و در بستر افتاد، بهاری که به پاییز میماند و تنی به تابستان خوزستان. همان زهرای تابستان هزاروچهارصد که رفت کنار مردم ایستاد و فهمید مردم بودن یعنی چه.
اکنون اما این منم، زهرایی که 21 سال و یک ماه و 4روز به دور حورشید چرخیده. مسیر طولانی طی کرده و با تمام استعدادش در فهم فیزیک و فلسفه از فهم مصیر عاجز است.
این منم جوانکی آرام و مشوش، امیدواری مایوس، مشکوکِ موقن، سالکِ ایستاده با سوالاتی به طول عمر بشر که از ژرف غفلت حتی نمیداند چطور این متن را تمام کند...
این متن به بهانهی زادروز نافرخندهی نگارنده نگاشته شد و البته با تاخیر