روزبه

حجره‌ی کافری مشوش و مشغول

روزبه

حجره‌ی کافری مشوش و مشغول

مختصات جنون‌نامه

روزبه

به‌جای سخن، رقم‌زدن
__________________________

مثل درد برخورد موج و صخره
مثل خستگی یوزپلنگ بعد از ناکامی
مثل غم سوختن مزرعه‌ی سبز
مثل خنکی شب‌های کویر
مثل زیبایی ستاره‌های درخشان
مثل شکوه کوه
__________________________

کرده‌ام توبه به دست صنم باده فروش

کـه دگر می نخورم بی رخ بزم آرایی
__________________________

مردم دوست داشتن

درباره‌ی شبی که با قلب‌درد از کوچه‌ی عرفان آمدم

چهارشنبه, ۲۹ آبان ۱۴۰۴، ۰۲:۱۰ ق.ظ

محکم بغلش می‌کنم.

+ سردی، قرص آهناتو نمی‌خوری.

- کامان! امشب بخاطر شما اومدم.

+ می‌دونم.

برای اولین بار از پشت میز طبابتش بلند می‌شود و صندلی مراجع می‌نشیند. سوخته. بوضوح می‌بینم سوختگی جانش را. مثل دو پیرمرد که در انتهای جاده‌اند کنار هم نشستیم، انگار که پسِ انفجاری مهیب در حالی که تمام پوست‌مان سوخته نشسته‌ایم و سعی داریم نفس بکشیم آجیل می‌خوریم و او مدام مغز می‌دهد دستم و این به مذاقم خوش نیست چرا که این بار می‌خواهم من برای او کاری کنم.

+ این عکسِ یازده‌سال پیشه.

دانه دانه عکس‌های او را نشانم می‌دهد، فیلم‌هایش را و در تمام این مدت چشمم به گوشی‌ست و گوشم کنار جگرش؛ سوختن را می‌شنفم. 

دست‌هایش را محکم می‌گیرم:

- یک‌سال طول کشید تا بفهمم آدما با مرگ تموم نمی‌شن ولی باور کنین تموم نمی‌شن. او هست بهتر از این‌که من این‌جا پیش شمام.

+ البته که هست. تسلیم بودن یک وقتی به اجباره یک وقتی انتخابه. وقتی از سر اجبار باشه که ارزشی نداره. وقتی انتخاب کنی حسابه، مثل ابراهیم.

- پدر ایمان!

کلمه‌ی ابراهیم برق چشمانم می‌شود. نگاهش می‌کنم و ذوب در شکوهش می‌شوم.

+ سخت‌ترین قسمتش می‌دونه کیه؟

- کی؟

+ وقتی صبح از خواب بیدار می‌شی و می‌بینی نیست. دوباره بیدار شدی ولی اون نیست.

از صبح‌های‌شان می‌گوید. از پدری‌هایش و برایم بسان معجزه است مردی با این همه دغدغه و مشغله چنین دماوند پدری بوده.

سرش را به شانه‌های نحیف من تکیه می‌دهد. من اما سراسر شرمم که چرا شانه‌هایم چنین کوچک‌اند و رنج او چنین بزرگ...

موقع خداحافظی می‌گویم:

- روم حساب کنید.

+ مهم‌تر از همه‌ی این‌ها؛ قبولت دارم.

انگار که تمام این 2 سال جان‌کندن و جان‌دادنم ثمرش این بود: بیمکس بگوید:«قبولت دارم»

خارج که می‌شوم دلم می‌خواهد داد بزنم تا تند باد فریاد کمی آتش قلبم را آرام کند. به حرف آقاجان دوباره فکر می‌کنم. انگار که توانسته‌ام دست توی جیبم کرده باشم:

بیمکس عزیزم،

نه که همه‌ی محتویات جیب
نه که خود جیب
که این جامه برای تو
باشد در این شب سرد کمی کارگر شود

۰۴/۰۸/۲۹ موافقین ۱ مخالفین ۰
هارب

نظرات  (۱)

چقدر خلوص در کار شماهاست 

در کار از دست دادن و به دست آوردن هاتان 

آره تموم نمیشن آدمها....

کاش از خوابهامون نرن 

پدر ایمان هم دیشب با شما بوده.....

و اون یکی 

کیرکگور

پاسخ:
در او بله.
 و خب در خواب‌مون نباشن هم در زندگی‌مون جاری‌ان

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی