«اما افسوس تورو خواستن»
وارد که میشویم به رفقایم میگویم:«چقدر علاف اینجا هست.» میخندیم و برای اینکه خودمان را توجیح کنم ادامه میدهم:«البته ما فرق داریم؛ از صبح درس خوندیم و الان اومدیم استراحت.»
روبهرویش دوستش نشسته. شبیه چپهای آرتیست، خودش اما تیپش جور دیگریست. مردی در میانهی راه، ریشهای جوگندمی و موهایی که تک تک تارهایش مرتباند، پولیوری همرنگ کراوات و ساعتی به قیمت خون هرسهی ما. عینک ظریف گردی زده و مجلس را دست گرفته. من از دور نگاهش میکنم. از آن مردهایی که همیشه دورشان شلوغ است و محور بحث مجلساند. با اشارت من رفقا متوجه کراش جدید میشوند و به دست میگیریم برای مسخرهبازی یک شب؛ و نه بیش.
نصف جمعیت رفته. من و رفقا نشستیم دور میز او. الکل آمیگدالش را کاملا خاموش کرده. بیپرده حرف میزند و از خاطرات دانشجوییاش در هند میگوید. بطری الکلش هنوز روی میز است. اظهار دارد امشب چون الکل خورده حرمت نگهداشته و نماز نخوانده. برای منی که این 3 سال همه جوره آدم دیدم هم چنین چیزی قفل است.
غروب واتساپ پیام میآید:«تو اونی هستی که باید 25 سال پیش باهاش ازدواج میکردم.»
اوا یعنی اون آقا جو گندمیه میخواس باهاتون ۲۵ سال پیش؟....