شنبه که شرح حال مادر را دادم پرسش آورد:
+ خودت خوبی؟
- من هنوز ندونستم جواب این سوال رو چی باید بدم. مردمِ تو خیابون میپرسن توقع جواب ندارن، میپرسن که پرسیده باشن ولی شما وقتی میپرسید نمیپرسید که پرسیده باشید، میپرسید که جواب گرفته باشید.
+ آره.
- و آدم نمیدونه چی باید جواب بده.
+ هرچی هستی بگو.
اینجای مکالمه شد که بلند شدم و سعی کردم آن صخرههای بورانی درونم را بنوردم تا پیش تنها آدمی که اینروزها میتوانم چشمانم را بدون سانسور مقابلش قرار دهم حرف زنم و از سرمای استخوانسوزِ هراسهایم بگویم. مشوش حرف میزدم و خودم از لغات پراکندهای که تارهای فلجِ صوتیام تولید میکردند کلافه شدهبودم. نمیدانم او چطور تحمل میکرد. دلم میخواست حرفهایم که تمام شد بروم گوشهی اتاق و زانوانم را بغل کنم و زار بزنم. نتوانستم اما، نمیشد. تمام که شد برایم نسخه پیچید؛ اضطرابم زیاد است و الخ... داروهایی که تحت نظر مصرف کنم تا اضطرابم کم شود تا وقتی کنار آتشم به برکت وجود لباسِ ضدحریق نسوزم. پایم را که از ساختمان بیرون گذاشتم فندک را زیر نسخه گرفتم و به تماشای سوختن چشم دوختم؛ خشمگین بودم.
بِیمکسِ عزیز،
مهر و روشنضمیری شما بر من چنان پررنگ است که تا روز مرگ ممنونِ محبتتان هستم. این من برای اولینبار در زندگیاش بیش از چشمانش به آدمی که شما باشید اعتماد کرده و عزیزترینش را به شما سپرده. عدم تمکین من در مصرف داروها نه به عادت گذشتهام در ابژه نبودن، بل از این جهت است که من چنان سوداییام که بههنگام دیدن چنین آتشی نهتنها لباسِ ضدحریق نمیپوشم که جامهدران خودم را به آتش میافکنم. طرف دیگری دارد این قصه و آن اینکه من نمیدانم اساسا باید از چه چیزی در مقابل آتش مراقبت کنم؟ من همان شبِ بارانی وقتی حد فاصل مترو تا مطب خیسِ آب شدم و زیر لب رنجنامههای چاووشی را زمزمه میکردم، درست همان شبی که جواب پتسیتی دستم بود و یازده ساعتِ نفرینشده پشتِ درِ اتاقتان نشستم، تا صبح، صبح ساعت 5:30 وارد اتاق شدم و نهایتا بله، همان صبح از من ماند برجا مشت خاکستر. همان صبح بود که بهوقت ساعت شش روی صندلیِ خوابگاه نشستم و تمام وجودم از خودم متنفر بود که لعنتی! چرا تمام نمیشوی. لعنتی! چه اتفاقی باید بیوفتد که تمام شوی. لعنتی! دیگر کدامین شب را باید صبح کنی که تمام شوی. لعنتی! تمام شو. لعنتی... اکنون بهمن است. مادر آبان بیمار شد و عزیزم تو فکر کردی این نازکدل، پوست و استخوانش از چه است؟