آن تکدرخت گوشهی حیاط
اینکه اخیرا هیچ نمینویسم از آن روست که کسی نیست که برایش بنویسم. پیشتر بود. چند سالِ پیش، به وقت مکالمات نیمهشبِ من و سپیدهی صبح، سپیده گفت بنویسم؛ برای خودم. از آن زمان استارت وبلاگنویسی با قوت زده شد و من هر از گاه، حتی شده به قیمتِ صرفِ خشک نشدنِ قلم، اینجا سیاههای میانداختم.
اما اکنون انگار که دیگر چیزی از من باقی نمانده باشد، نایی برای نوشتن ندارم.
بچهتر که بودم تکدرخت سیبی در حیاطمان بود میان درختان حیاط بیش از همه من منتظر بهار بودم تا از راه برسد و سیبها برسند. به قد و قوارهی آن روزهای من، درخت بلند بود کنون که درخت را در خیالم باز میآفرینم چنان هم مرتفع نبود اما با همان ارتفاعِ کم پرثمر. هر سال بهار فیالفور میآمد و سیبهای سبز آرام آرام به دستان من میرسید. در منِ کودک اشتیاق بهار سراسر از آن درخت بود.
یکسال بهار آمد، اما درخت شکوفه نداشت، میوه هم و بهار گذشت و تکدرخت قطع شد. مادرم غمگین بود، میگفت درخت را کرمزده. کوچک بودم، درست نفهمیدم. همینقدر متوجه شدهام که گاهی به جان درختها جانوری میافتد و آنها را از درون میخورد، آنقدر میخورد که از درون پوچ میشوند، مردم یک آن به خود میآیند و میبینند درخت دیگر شکوفه ندارد؛ پوسیده، خشک شده، ناچارا دست به تبر و قطع.
حال اما من، همچون آن تکدرخت سیب حیاط پوسیدهام. زور من هم به کرمهای لعنتی نرسید. دیشب فاطمه مصر بود تا مرا ببیند و با من حرف بزند. گفتمش اگر زهرایی باقی مانده بود بیا با اون سخن گو.
دیگر نمیدانم برای که بنویسم، آری؛ جوهرم خشک شده.
روزی که این قلم تصمیم به پایان نوشتن بگیرد، به راستی که از دنیا چیزی کم شده است. شما هنوز خود متوجه نیستید چه قدرتی دارید. نوشته های شما در زمینه ی فلسفه طبیعی با نوشته های فارادی و راسل در دوران جوانیشان برابری می کند.