The Dark Knight Falls
من بتمن نیستم:
نه بخاطر اینکه شبها برای نجات گاتهام به خیابانها نزده باشم؛ که نهایت تاریکی کوچهی عرفان را خزیدهام.
من بتمن نیستم:
نه بخاطر اینکه از خفاشهایم فرار کرده باشم؛ که موضوع تزم همزیستی با خفاش میباید.
من بتمن نیستم:
نه بخاطر اینکه بتموبیل نداشته باشم؛ که حدفاصل ساختمان پزشکان طلا تا بیمارستان کسری را با پاهایم به سرعت ماشین دویدهام و به ویزیت رسیدهام.
من بتمن نیستم:
نه بخاطر اینکه پول رزرو غذای سلف را هم ندارم؛ که دمِ در بیمارستان به ساعتی توانستم پول رادیوسرجری را َجور کنم.
من بتمن نیستم:
نه بخاطر اینکه مراقب شهروندان نبوده باشم؛ که هنوز عمده بارها را تنها به دوش میکشم و پدر هیچ نمیداند از وجود بار و برادر کوچک در آغوش من میخوابد.
من بمتن نیستم:
نه بخاطر اینکه بعد افتادن در گودال بیرون نیامده باشم؛ که آن روز پسِ گرفتنِ پتاسکن از بیمارستان سینا زنده بیرون آمدم.
من بتمن نیستم:
نه بخاطر اینکه بعدِ شکستنِ کمرم بلند نشده باشم؛ که در آن اردیبهشتِ جهنمی وقتی یک قدم با عدم فاصله داشتم ایستادم و چند شب بعد در زمین چمن دویدم.
من بتمن نیستم:
نه بخاطر اینکه از جوکر باخته باشم؛ که امضای اتمام رادیوتراپی را هم خودم از آنکولوژیست سایکو گرفتم.
من بتمن نیستم:
چون نتوانستم گاتهام را نجات دهم؛ خانهام آتش گرفتهاست
و من به تماشا نشستهام
مادرم میمیرد
و من تنها میتوانم در یوزلسترین حالت ممکن روی پلههای آقاجون بنشینم و بگریهام
و بفهمم منِ لعنتی برگزیده نبودم
و قبول کنم رسولی بدون معجزه هستم...
فی نهایت اما شاید شانههایم از آبان تا کنون این بارِ سنگینِ سهمگین را کشیده باشد اما این بارِ عذاب وجدان بتمن نبودن را؟ نمیتوانم.