خانهام آتش گرفته است
چهارشنبه, ۱۴ شهریور ۱۴۰۳، ۱۲:۴۵ ق.ظ
این متن را در حالی مینویسم که روی پلهی آشپزخانهی آقاجون نشستهام و میگریهم. مادر اتاق دراز کشیده و درد میکشد. دگزا زده است. درد میکشد. کلونازپام خورده است. درد میکشد. مورفین زده است. درد میکشد و از من؟ هیچ برنمیآید و دوست دارم بمیرم. امشب بهنظر میرسد خودآگاهی مادر مختل شده. خود درد دارد اما گمان میکند من باید دارو مصرف کنم. نیک بنگری اما چیزی عوض نشده. او مرا جانِ خودش میبیند و چه جای پرسش است اگر مادر فرزندش را جانِ خود ببیند.
شبانگاهی بیمکس گفت در مقابل آتش از خود محافظت کنم و لباس ضدحریق بپوشم.
بیمکس عزیزم،
دقیقا چگونه باید در برابر آتش فتاده به قلبم لباس ضدحریق بپوشم؟
۰۳/۰۶/۱۴
چه زیباست این نوشته هایی که از میان آتش فرستاده ای
خدا تو را و مادر را آرامش بدهد.
به حق امام رضا
چقدر متاسفم