روزبه

حجره‌ی کافری مشوش و مشغول

روزبه

حجره‌ی کافری مشوش و مشغول

مختصات جنون‌نامه

روزبه

به‌جای سخن، رقم‌زدن
__________________________

مثل درد برخورد موج و صخره
مثل خستگی یوزپلنگ بعد از ناکامی
مثل غم سوختن مزرعه‌ی سبز
مثل خنکی شب‌های کویر
مثل زیبایی ستاره‌های درخشان
مثل شکوه کوه
__________________________

کرده‌ام توبه به دست صنم باده فروش

کـه دگر می نخورم بی رخ بزم آرایی
__________________________

مردم دوست داشتن
  • ۰۲/۰۲/۰۲

بالاتر از افلاک؛ خاک

دوشنبه, ۱۰ خرداد ۱۴۰۰، ۱۲:۵۹ ب.ظ

سرالاسرار این تراب چیست که وقتی سر بر تربت می‌نهی به کهکشان راه می‌بری

نیمه‌شب است؛ دقیق یک بام‌داد. کنار بخاری بساط خواب مهیا است. روی زمین ولو می‌شوم و پاهایم را صاف دراز می‌کنم و دستانم را درست مانند مسیح بر صلیب در یمین و یسار بدنم قرار می‌دهم. به سقف اتاق نگاه می‌کنم. از تفریحاتم زل زدن به گچ دیوار و دنبال کردن خطوط ترک‌های آن است. یحتمل پیش خود بگویید: «اللهم اشف کل مریض» اما نمی‌دانید همین خیره شدن به دیوار، دقایقی مغزم را از تشتت فراری می‌دهد و از گیر و دار احتمال‌های نسبی‌گرایی رها می‌کند. به سقف اتاق دقیق‌تر نگاه می‌کنم. اتاق تاریک است و سقف در تاریکی گم شده. نبود نور مشقت‌بار است؛ حتی سقف خانه را هم گم می‌کنی، چه رسد به راه. سعی می‌کنم آسمانی پر از ستاره روی سقف تاریک خانه تصور کنم. عیسی‌بن آدمی که به صلیب زمین آویخته شده و در حسرت، خیالش را تلسکوپ هابل کرده و سقف اتاق را سماوات. با شوق به ستاره‌های پوشالی چشم می‌دوزم. این روزها آلودگی غم‌بار انوار مصنوعی راه را بر دیدن نجوم افروغ بسته و این محرومیت از رصد موجب شده در صحرای این کلان‌شهر مسیر را گم کنم؛ گم‌راه شوم. این‌جا آسمان‌خراش،‌ آسمان را خراشید و آسمان زخمی شد. روز به روز آسمان‌خراش‌های بیش‌تری روشن شد و از جایی به بعد بشریت از نگاه به ستاره‌ها محروم شد و در عمق اقیانوس فرو رفت تا جایی که دگر هیچ ندید و نهنگ غم او را بلعید. در این اقیانوس اما اهل ایمان با ذکر «یونسیه» از غار غول آبی نجات و مسیر روشنایی را یافتند. البته در این صیرورت کلی عجله داشتند و بسیاری از وسایل‌شان را جا گذاشتند. یکی اسمش، دیگری پایش، آن یکی دستش و حتی مردی سرش. وقتی علت را از فرزانه‌ای جویا شدم، گفت: «باید سبک‌بار رفت.» فهمیدم برای طی این طریق، نه دستی لازم است، نه پایی و نه حتی سری. کافی است مکعب دل را ببری. با حرارتی که به فرودگاه دست چپم از سوی بخاری وارد می‌شود، به خود می‌آیم. این منم؛ عیسی‌بن آدمی که خود محتاج دم مسیحایی‌ است. هبوط می‌کنم به زمین و به جای گلیم دست‌بافت ننه‌مریم، این بار روی چمن‌زار می‌غلتم. با اندکی فاصله‌ نزدیک گاوها و گوسفندها. با همان ژست صلیبی روی زمینم. سرم را به سمت راست کج و با دست راست یک سبزه را لمس می‌کنم. خنکی به دستم سرایت می‌کند. با ملایمت سبزه را نوازش می‌کنم و این بار کمی خاک هم روی انگشتانم می‌نشیند. به راستی این عنصر یونانی شگفت‌انگیز، سراسر حکمت است: «افلا یتدبرون». دانه‌های خاک با وجود تکثر فراوان چنان به #وحدت رسیده‌اند که یک واحد یعنی «سی‌مرغ کره‌ی زمین» شده‌اند. چگونه می‌شود ندید این «حکمت متعالیه» را. گزاف نیست که #خاک اعجاز است. سر این ماده چیست که کافر در ورای زمان و مکان حسرت می‌برد: «کنت ترابا». سرالاسرار این تراب چیست که وقتی سر بر #تربت می‌نهی، به کهکشان راه می‌بری: «شاه‌راه علی». مست می‌شوم. پلک‌ها کاور سفیدی و سیاهی چشمانم می‌شود و من هم‌چنان در اندیشه؛ راز این خاک چیست که فرزند پدر خاک، روزگاری از اسب به خاک می‌افتد و می‌شود سرور خاکیان افلاکی...

___________________________________________________

منتشر شده در شماره‌ی دوازدهم #حق

۰۰/۰۳/۱۰ موافقین ۲ مخالفین ۰
هارب

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی