آسمانی به سرم نیست
ارغوان شاخه همخون جدا مانده من
آسمان تو چه رنگ است امروز؟
آفتابیست هوا؟
یا گرفته است هنوز؟
چهارشنبه 2بامداد از خواب بیدار شدم. دخترک تخت زیرین آمادهی خواب میشد، سوال آمد: هنوز نخوابیدی؟
- بیدار شدم.
(کوله را روی دوشم میاندازم)
- تو واقعا بدبختی!
روانهی سالن مطالعه. فصلی را جمع میکنم، سوالات بچهها را نیمهآماده میسازم. کمی با مسائل آماری ور میروم و نهایت ساعت 7 و خوردهای بلند میشوم. قهوه خورده، کمی به ظواهر رسیده، آماده سر میز صبحانه. همشاگردی ارشدمان میآید و با بان جملهی "شیطونترین دانشجوی کلاس دکتر موسوی" سر میزمان مینشیند. نگاهِ هاج و واجِ سرشار از خندهی هماتاقی؛ که یعنی سر این کلاس هم؟ و من نیز متعجب که چطور سرکلاسی که آرامترین و خاموشترین جلوهام در کل کلاسهای سالیان تحصیلم است اینچنین نمود دارم! خدا به داد الباقی اساتیدم برسد. آماری بعد هم تاریخ علم. پروفسور مهربان شده، خداحافظی میکند و لبخند میزند و این برای مایی که از این پیرمرد جز غرغر و تحقیر ندیدیم عجیب است. فیالفور ناهار را بلعیده لباسم را اتو میکنم. آخر بار پیرهن را با وایتکس پاکیزه کرده بودم. اتو بوی وایتکس را توی هوا پخش میکند، بو توک مغزم را میسوزاند اما توجهی نمیکنم. روپوش زرشکیام را روی تنم صاف و صوف میکنم و راهی کلاس. تمارین را کار میکنیم، بچهها آنالیز برداری مسلط نیستند و این زنگ خطر است. زنگ خطر را میزنم و کلاس را تمام. به سرعت به خوابگاه باز میگردم، شلوار آدیداس را میپوشم و به زهرای دیوانهی دانشجو بازمیگردم. یک دو سه- علومپایه- چمران. دفاع ارشد است و مبحث اثر کازیمیر. آخرش هم نمیفهمم اثر کازیمیز چیست. دکتر اتفاقی با جوانک مدافع بحث میکند و آن روی سکهی خشمگینش را نشانمان میدهد. تصویر برای من یک مرد صندوقدار است که موی کاملا مشکیاش را از وسط فرق باز میدهد و با لبخند مشغول توضیح است، حال این تصویر جدید بسیار برایم بیگانه است. بهترین بخش دفاع جوانک آغاز میشود؛ اتمام دفاع و پک خوراکی. بلند میشوم و در خماری نمرهی پایاننامه میمانم. قمسوپر سر میزنم تا تخممرغ بخرم برای شام-ناهار اعیانی آخر هفته. توافق نمیکند که برگردم و در خوابگاه کارت به کارت کنم. فحش و لعنت نثار زمان و زمین میکنم که قد 2 تخممرغ هم معتمد نیستیم. از خوابگاه کارت را برمیدارم و باز قمسوپر! نگاهم به قفسه سوپها میاوفتد؛ جهت تقویت سیستم ایمنی حال که اکثر بچهها بیمارند. سر خیابان دکتر میایستند اشاره که بپر بالا و ما هم چند لحظه پیشش بودن را مغتنم. خوابگاه میرساندم و آخر هفتهی خوبی را برایم آرزو میکند.
من در این گوشه که از دنیا بیرون است
آسمانی به سرم نیست
پنجشنبه نیمهشب 2بامداد بیدار میشوم. گلویم تیغ است و تنم داغ. پیام هماتاقی را-حال که کسی در اتاق نیست- روی گوشی میبینم. تایپ میکنم:"منم مریض شدم" و بیحال پخش تخت میشوم.
چند روز است که سرما خوردم. گلودرد بهتر است اما این سر داغ ما قصد آرام یافتن ندارد. تنهایی آخر هفته را سپری کردم و این اولین بار بود که در تنهایی بیمار میشدم. موقع استحمام که همه جا سیاه بود به خیالم این بود که در اتاق را قفل نکنم تا جنازهام زیادی روی زمین نماند. مادرم اگر بالاسرم بود اینطور نمیشد. همه جا تاریک نمیشد. در تب چندین روز نمیسوختم. آتش تب را هم تحمل کنم دلتنگی برای خانه را...
از بهاران خبرم نیست
آنچه میبینم دیوار است
آه این سخت سیاه
آنچنان نزدیک است
که چو بر میکشم از سینه نفس
نفسم را بر میگرداند
ره چنان بسته که پرواز نگه
در همین یک قدمی میماند
از هفتهی گذشته دلتنگم. دلم برای کل کل با پدر تنگ شده. برای خندیدنش، تکه انداختنش و بیش از همه نگاهش.
قصهپرداز شب ظلمانیست
نفسم میگیرد
که هوا هم اینجا زندانیست
هر چه با من اینجاست
رنگ رخ باخته است
آفتابی هرگز
گوشه چشمی هم
بر فراموشی این دخمه نینداخته است
اندر این گوشه خاموش فراموش شده
کز دم سردش هر شمعی خاموش شده
یاد رنگینی در خاطر من
گریه میانگیزد
ارغوانم آنجاست
هفتهی گذشته، وقتی هنوز بیماری جانم را بند تخت نکرده بود، شب سمت پلههای اضطراری رفتم؛ حالم مضطر بود و به فضا میآمد. پلکان خلوت است و بیکس؛ چون من. نشستم و گریستم از شدت دلتنگی. دلم خانه را میخواست، میخواهد، بیش از هر چیز پدر را، بیش از هر چیز نگاه پدر را
چون دل من که چنین خون آلود
هر دم از دیده فرو میریزد
این ویروسها بهانه است، ضعف جان من منشاء دیگری دارد.
ظهری به دکتر مشکلگشا پیام میدهم: این هفته ۴شنبه شما تشریف میبرید سرکلاس؟
پاسخ میآید: ممنون میشم شما تشریف ببرید. از میدان الکتریکی هم مساله حل کنید
ناراحتترین چشم عمرم را تایپ میکنم و خرید بلیط قطار را لغو.
تو بخوان نغمه ناخواندهی من
ارغوان شاخه همخون جدا مانده من