محکم بغلش میکنم.
+ سردی، قرص آهناتو نمیخوری.
- کامان! امشب بخاطر شما اومدم.
+ میدونم.
برای اولین بار از پشت میز طبابتش بلند میشود و صندلی مراجع مینشیند. سوخته. بوضوح میبینم سوختگی جانش را. مثل دو پیرمرد که در انتهای جادهاند کنار هم نشستیم، انگار که پسِ انفجاری مهیب در حالی که تمام پوستمان سوخته نشستهایم و سعی داریم نفس بکشیم آجیل میخوریم و او مدام مغز میدهد دستم و این به مذاقم خوش نیست چرا که این بار میخواهم من برای او کاری کنم.
+ این عکسِ یازدهسال پیشه.
دانه دانه عکسهای او را نشانم میدهد، فیلمهایش را و در تمام این مدت چشمم به گوشیست و گوشم کنار جگرش؛ سوختن را میشنفم.
دستهایش را محکم میگیرم:
- یکسال طول کشید تا بفهمم آدما با مرگ تموم نمیشن ولی باور کنین تموم نمیشن. او هست بهتر از اینکه من اینجا پیش شمام.
+ البته که هست. تسلیم بودن یک وقتی به اجباره یک وقتی انتخابه. وقتی از سر اجبار باشه که ارزشی نداره. وقتی انتخاب کنی حسابه، مثل ابراهیم.
- پدر ایمان!
کلمهی ابراهیم برق چشمانم میشود. نگاهش میکنم و ذوب در شکوهش میشوم.
+ سختترین قسمتش میدونه کیه؟
- کی؟
+ وقتی صبح از خواب بیدار میشی و میبینی نیست. دوباره بیدار شدی ولی اون نیست.
از صبحهایشان میگوید. از پدریهایش و برایم بسان معجزه است مردی با این همه دغدغه و مشغله چنین دماوند پدری بوده.
سرش را به شانههای نحیف من تکیه میدهد. من اما سراسر شرمم که چرا شانههایم چنین کوچکاند و رنج او چنین بزرگ...
موقع خداحافظی میگویم:
- روم حساب کنید.
+ مهمتر از همهی اینها؛ قبولت دارم.
انگار که تمام این 2 سال جانکندن و جاندادنم ثمرش این بود: بیمکس بگوید:«قبولت دارم»
خارج که میشوم دلم میخواهد داد بزنم تا تند باد فریاد کمی آتش قلبم را آرام کند. به حرف آقاجان دوباره فکر میکنم. انگار که توانستهام دست توی جیبم کرده باشم:
بیمکس عزیزم،
نه که همهی محتویات جیب
نه که خود جیب
که این جامه برای تو
باشد در این شب سرد کمی کارگر شود