آدمها میآیند، با حوصله از حصاری که دورت کشیدی عبور میکنند تا در اوج نیاز با لگدی به پهلو پرتت کنند انتهای دره.
دایی میگوید نمیگذارد کارم به جوب بکشد، میگوید محکوم به عاقبت علیسنتوری نیستم. قریب به سه هفته است باید ببینمش و نیست.
به عرفان گفته بودم برود و در این آتش جهنم بگذارد تنها بسوزم، حرفش به ماندن بود و میترسید از دیسفاز شدن و رفتن من، عاقبت خودش بدون خداحافظی رفت.
برای من همین که با سپیده کار گل کرده باشیم و از شدت خستگی از دماغمان خون آمده باشد، همین که تنها راه نرفته باشیم کافی بود. نشد. رفت و من به اندازهی تمام کوچه پسکوچهها کالیفرنیا تنها راه رفتم و هنوز از دیدن اوپنهایمر عاجزم.
وقتی ماگ مارول را دستم گرفتم خیال میکردم جدی جدی رفیق چاییخوریهای کسی هستم؛ یک رفاقت عمیق و خالصانه! رز رفت، بی لختی تردید.
چند شب پیش عارفه از زیر لحاف فحشم داد. منم سکوت کردم برای الباقی.
آیدین دستم را میفشارد که بگوید هست، آن شب که با بچهگربهی حیاط مطب همدل بودم، نبود، دوشنبه که سلولهایم از هم میگسستند نبود، امشب که بعد از خواباندن برادر کوچکم دلم میخواهد سرم را بگذارم زمین و بمیرم هم نیست.
و پیشتر شاید گمانم بر این بود که این حجم از تنهایی و تاریکی را استحقاق ندارم اما اکنون آدمی که حتی مادرش هم دوستش ندارد و میخواهد تنهایش بگذارد چه جای گله از دیگری دارد؟