عید غدیر
دیروز صبح که بیدار شدم شک داشتم به جشن بروم یا نه. دلم میخواست همچنان بخوابم. مشغول دودوتا بودم که بخشی از وجودم فریاد سرداد که ای داد! اف بر تو! عشق چه شد؟ طبیب؟ حضرت شمس؟ جستی پریدم وسط سخنانش و ابراز پشیمانی کردم و با قاطعیت به غلط کردن افتادم. راستش خیلی هم خجالت کشیدم. شده خجالت بیمهری به مهر و عشق درونتان را بکشید؟ شال و کلاه کردم و راه افتادم. هیو-هشتگرد-میدان توحید-مصلی. در مسیر برخلاف همیشه نه استغفار کردم و نه ذکر صلوات. کمی کتاب صوتی گوش کردم و کمی موسیقی و بخشی هم خواب! که خب این روزها مگر اصلا بیدار هم میشوم؟ در مصلی هم بیخیال استغفار و صلوات. نه از سر بیتوجهی بل کاملا با توجه و خلوص نیت ذاکر نشدم. نمیخواستم کاری که بدان اعتقاد ندارم را انجام بدهم. تحمیل چنین کاری بر خودم از هر فحش کافدار برایم سنگینتر است. میخواستم خود واقعی باشم پشت پردهی احتمال ستار العیوب بودن و چه و چه خویشتن را پنهان نسازم. طبیب باید خود من را ببیند!
مطابق قضیهی حمار به اولین صندلی نزدیک افتخار جلوس دادم. صندلی ردیف یکی مانده به آخر. ردیف آخر با فاصلهای غیر معمول و صندلیهای ناهمرنگ جماعت چیده شده بود که هویدا بود جای ما مردم عادی نیست. سرود که تمام شد ملتفت شدم که طبیب آمده اما مشغول عیدی دادن به دوچرخهسواران اطعام است. دوچرخهسواران را که راه انداخت آمد و ردیف سوم از آخر بین مردم نشست. به طبع دورش شلوغ بود، بیشتر از همیشه. ملت طالب عیدی بودند، شکر که هنوز مردم متدیناند! نمیدانم چه شد که طبیب را بلند کردند و آوردند همان ردیف آخر نشاندند. شیطنتم گل انداخته بود که بروم و بگویم ویآیپی ساختن ردیف آخر و رزو آخر مجلس فلسفهی وجودی «از آخر مجلس شهدا را چیدند» را کمپلت نابود کرد ولی میدانستم مخاطب تیکهپرانی باید بچههای دفتر باشند و لذا از خیر متلک گذشتم. فان ماچرا آنجا بود که اکثریت سرها به سمت پشت مجلس بود نه استیج! منتظر بودم مجری جشن متذکر شود: «تخته اینور کلاسه!» گروه گروه آمدند و عیدی گرفتند و رفتند. منم زانجا که در مطب بودم به سنت هموطنان هوشمندم به حساب و کتاب پرداختم که طبیب چقدر هزینه کرده برای عیدی :)))) مبلغ همان مبلغ عیدی 2سال پیش بود 2000 تومان وجه رایج مملکتی. پیدا بود طبیب تورم را مدنظر قرار نداده. عیدیها که تقسیم شد مردم هم از حول طبیب پراکنده شدند و سر جای خود نشستند. چند دقیقه بعدش بنا کردم بروم برای ویزیت. از جهت ایکیو و عقل سالم این روزگارم با تکرار جملات «تو میتونی»، «نمیکشتت که»، «نترس برو» و... به خودم روحیه دادم و از صندلی برخواستم. تقریبا 2 متر با صندلی طبیب فاصله داشتم. شدت اضظرابم به حدی بود که مغزم به حالت منگی رفت و خیال کردم خوابم که با گفتن سلام به استاد، مجدا turn on شدم. حال احوال و تبریک عید رد و بلد کردیم.
+ عیدی گرفتی؟
- ممنون.
+ گرفتی یا نه؟
- نه.
اسکناس نو را داد دستم.
+ کفریات مینویسی.
کمی هنگ کردم و با نگاهی حاوی علامت سوال نگاهشان کردم. یادم آمد این چند وقت با ح.آ.گرشناسبی بر سر استوریهای کفرآمیزم زیاد مزاح داشتیم.
- آقای گرشاسبی چیزی گفتن؟
+ نه آقای گرشاسبی چرا باید چیزی بگه. خودم استوریهات رو دیدم.
نقل است لحظهی مرگ کل زندکی آدمی برایش مرور میشود. من تجربهاش کردم. با این تفاوت که در لحظه تمام استوریهایم جلو چشمانم رژه رفتند. دیگر نفهمیدم چه گفتم و چه شد. فقط خاطرم است طبیب هم از خدا خواست که عاقبتم را ختم به خیر کند. این مدت کافر شدنم بشری نمانده روی زمین که برای عاقبت به خیریام دست به دعا برندارد.
تشکر کردم و برگشتم سر جایام. هر 5 ثانیه یک بار یک «اوه مای گاد» بلند ذکر میکردم. بار نمیانم جندم بود که به خانم حیرتزدهی بغل دستم توضیح دادم که الان یک چیز خاصی شنیدم و تعجب کردم و دارم بلند بلند فکر میکنم و همینطور چرندگویی...
بنا دارم بگردم و اکانت فیک حضرت شمس را بیابم. راهکاری برای افزایش دقت یا سرعت دارید بفرمایید!
خبر خوش اینکه همسر طبیب را هنگام صجبت با آقای گرشاسبی شناختم و به او سلام کردم! با خودم افتخار میکنم که ظرفیت وجودی چنین عمل تعریق برانگیزی را داشتم. در روابط اجتماعیم در حال پیشرفتم نه؟
حال نمیدانم خوشحال باشم که برای طبیب هنوز اهمیت دارم و باورم دارد یا بخاظر استوریات جفنگم خودم را از پشت بام پرت کنم پایین!
راستی من به طبیب ایمان دارم :)