از شب قبلش ذهنم مشغول بود؛ غروبش دبیر جلسه تماس گرفته بود که میتوانی در مورد نخبگان 5دقیقه صحبت کنی؟ و زبانم در اقدامی خودسرانه گفت: بله حتما! از فضاهای اینچنینی دورم، از صحبت هم بیزار. در 5دقیقه نه میتوان طرح مسئله کرد، نه حل، فقط حرفهای کلی بلغور کرد، سخن کوتاه کنم؛ مزخرف ببافی! 5دقیقه: وقت دیگران را بگیری، برق مصرف کنی، گاز مصرف کنی، کالری بسوزانی که چه؟ که هِچ. کمی کلنجار رفتم، تصمیم گرفتم از دغدغهها بگویم، بیان درد مشترک و البته خطای محاسباتی. صبح از خانه میزنم بیرون و میروم فروشگاه، سر شغل شریف بگو مگو با مردم: چرا مرغ نمیآورید؟ کی مرغ میآورید؟ چرا تخفیف بیشتر نمیدهید؟ چرا شیلتون گران است؟ چرا شهیون ارزان است؟ چرا کارتنی روغن نمیدهید؟ چرا لوبیا چشم بلبلی را در یخچال نگهمیدارید؟ چرا بقیهی لوبیاها را نه؟ چرا قیمت زعفران آناهیتا با دوغزال متفاوت است؟ چرا در دیزی باز است؟ چرا دم خر دراز است؟ چرا خورشید پشتش به ماست؟ چرا به رفتن خورشید میگوییم غروب اما به آمدنش نمیگوییم شروق؟ فروشگاه نیست که دانشکدهی فلسفه است، گاهی هم جامعهشناسی، گاهی روانشناسی، گاهی مدیریت رسانه، گاهی تاریخ و قص علی هذا.
مشتری شکر میخرد، زهره شامپو، زحل خرما، نپتون چایش را (ایح ایح ایح). خلوت که میشود شیشهپاککن را برمیدارم، میز پیشخوان را دستمال میکشم و همزمان فکر میکنم: چرا یک نخبه میرود؟
سر ظهر به خانه برمیگردم. بیدرنگ پشت لپتاپ مینشینم و افکارم را بهصورت مایندمپ ترسیم میکنم. مرتب که شد در خانهی وُرد رضیالله را میزنم و نگاشتن را آغاز میکنم: «به نام حق. علم بهتر است یا ثروت؟» سرم را که بالا میآورم از زمان گذشته جا میخورم. بلند میشوم و شتابزده خرت و پرتهایم را داخل کیف میریزم و دو! یک، دو، فروشگاه. متن را به همکارمان نشان میدهم تا نظر دهد؛ دانشگاه دولتی اقتصاد خوانده و اکنون در فروشگاه بهعنوان کارگر مشغول به کار است.
ساعت 5 بهسبب مرخصی ساعتی فروشگاه را ترک میکنم. هیو-هشتگرد-چهارصددستگاه. بعد از کمی متر کردن متوجه میشم که از تاکسی خبری نیست. سوار پراید سفید اسنپ میشوم. دقایقی بعد ماشین و هیات راننده توجهام را جلب میکند؛ زیادی نظیف است! لحظاتی با خودم درگیر میشوم و بعد میپرم داخل استخر:
- ببخشید شما شغل اصلیتون رانندگیه؟
- نه :)
- جسارتا میشه بپرسم شغل اصلیتون چیه؟
- روزنامهنگارم.
گل از گلم میشکفت و با اشتیاق به بحث در باب مکتوبات میپردازیم. از ابتذال جامعه، از مغفول ماندن قلم، از اوضاع وخیم نشر، از اینکه اگر تبلیغات نباشد چاپ کنسل میشود، از معیشت سخت اهالی قلم، اینجای بحث با مسخرگی محض میگویم:«عوضش از وقتی مسافرکش شدین قدرت تحلیلتون افزایش پیدا کرده.» بلهی عظیمی سر میدهد و قهقه.
وارد سالن جلسات استانداری میشوم. متنم را به حریف نشان میدهم و بنا میکنیم به چکش کاری. تعریف میکند که طبیب میگفت : «این معدنکن یکی منو دوست داره یکی هم فلانی رو». پقی میزند زیر خنده که یعنی خواهر تسمهتایم! میخواهم اضافه کنم که تازه کجایش را دیدی یکی هم نیچه! که با ورود شخص ثالث فسخ میشود.
طبیب میآید. سرخوش میشوم. کمی بعد چای میآید، ذوق میکنم. طبیب باشد و من باشم و چای :))))))
نوبتم که میشود کمی از لم دادن خود میکاهم و سخن میگویم بعد مسئول عظیمالشان شروع میکند. بخشی را میپذیرد. با حضور یک مشاور که تخصصش تحلیل دینامیک سیستم باشد موافقت میکند (انشاءالله که متوجه شده چنین مشاوری به چه کارشان میآید :)). از علم بهتر است یا ثروت میگوید و ثروت را انتخاب میکند و معدنکن را مبهوت این میزان سلیمدلی میکند. کار اما به اینجا ختم نمیشود و حضرت با حالتی مستاصل میپرسد با نخبگان چه کنیم؟ وات د هل ایز گوینگ ان؟!!
حرف دارم
نکته دارم
لیچار هم
اما بیخیال میگذرم. در درونم پیرمردی با خستگی مفرت میخندد. کثیر زمانیست که دیگر حوصلهی اینجور کارها را ندارم، حتی خود جلسه را و اگر نبود طبیب، در فروشگاه به تخم مرغ شمردن و بارکد زدن ادامه میدادم. صرفا آمده بودم ببینیمشان و هم بشنومشان.
درفشانیها که تمام میشود نوبت به طبیب میرسد. خم میشوم و از کیفم قلم و دفتر میکشم بیرون اما...
دل صنوبریم همچو بید لرزان است
ز #حسرت قد و بالای چون صنوبر دوست
اگر چه دوست به چیزی نمیخرد ما را
به عالمی نفروشیم مویی از سر دوست
جلسه تمام میشود. میدوم به سمت حیات. نفس میکشم و به سمت روستا باز میگردم.