روزبه

حجره‌ی کافری مشوش و مشغول

روزبه

حجره‌ی کافری مشوش و مشغول

مختصات جنون‌نامه

روزبه

به‌جای سخن، رقم‌زدن
__________________________

مثل درد برخورد موج و صخره
مثل خستگی یوزپلنگ بعد از ناکامی
مثل غم سوختن مزرعه‌ی سبز
مثل خنکی شب‌های کویر
مثل زیبایی ستاره‌های درخشان
مثل شکوه کوه
__________________________

کرده‌ام توبه به دست صنم باده فروش

کـه دگر می نخورم بی رخ بزم آرایی
__________________________

مردم دوست داشتن

۳ مطلب در آذر ۱۴۰۰ ثبت شده است

از شب قبلش ذهنم مشغول بود؛ غروبش دبیر جلسه تماس گرفته بود که می‌توانی در مورد نخبگان 5دقیقه صحبت کنی؟ و زبانم در اقدامی خودسرانه گفت: بله حتما! از فضاهای این‌چنینی دورم، از صحبت هم بیزار. در 5دقیقه نه می‌توان طرح مسئله کرد، نه حل، فقط حرف‌های کلی بلغور کرد، سخن کوتاه کنم؛ مزخرف ببافی! 5دقیقه: وقت دیگران را بگیری، برق مصرف کنی، گاز مصرف کنی، کالری بسوزانی که چه؟ که هِچ. کمی کلنجار رفتم، تصمیم گرفتم از دغدغه‌ها بگویم، بیان درد مشترک و البته خطای محاسباتی. صبح از خانه می‌زنم بیرون و می‌روم فروشگاه، سر شغل شریف بگو مگو با مردم: چرا مرغ نمی‌آورید؟ کی مرغ می‌آورید؟ چرا تخفیف بیش‌تر نمی‌دهید؟ چرا شیلتون گران است؟ چرا شهیون ارزان است؟ چرا کارتنی روغن نمی‌دهید؟ چرا لوبیا چشم بلبلی را در یخچال نگه‌می‌دارید؟ چرا بقیه‌ی لوبیاها را نه؟ چرا قیمت زعفران آناهیتا با دوغزال متفاوت است؟ چرا در دیزی باز است؟ چرا دم خر دراز است؟ چرا خورشید پشتش به ماست؟ چرا به رفتن خورشید می‌گوییم غروب اما به آمدنش نمی‌گوییم شروق؟  فروشگاه نیست که دانشکده‌ی فلسفه است، گاهی هم جامعه‌شناسی، گاهی روانشناسی، گاهی مدیریت رسانه، گاهی تاریخ و قص علی هذا.

مشتری شکر می‌خرد، زهره شامپو، زحل خرما، نپتون چایش را (ایح ایح ایح). خلوت که می‌شود شیشه‌پاک‌کن را برمی‌دارم، میز پیشخوان را دستمال می‌کشم و هم‌زمان فکر می‌کنم: چرا یک نخبه می‌رود؟

سر ظهر به خانه برمی‌گردم. بی‌درنگ پشت لپ‌تاپ می‌نشینم و افکارم را به‌صورت مایندمپ ترسیم می‌کنم. مرتب که شد در خانه‌ی وُرد رضی‌الله را می‌زنم و نگاشتن را آغاز می‌کنم: «به نام حق. علم بهتر است یا ثروت؟» سرم را که بالا می‌آورم از زمان گذشته جا می‌خورم. بلند می‌شوم و شتاب‌زده خرت و پرت‌هایم را داخل کیف می‌ریزم و دو! یک، دو، فروشگاه. متن را به همکارمان نشان می‌دهم تا نظر دهد؛ دانشگاه دولتی اقتصاد خوانده و اکنون در فروشگاه به‌عنوان کارگر مشغول به کار است.

ساعت 5 به‌سبب مرخصی ساعتی فروشگاه را ترک می‌کنم. هیو-هشتگرد-چهارصددستگاه. بعد از کمی متر کردن متوجه می‌شم که از تاکسی خبری نیست. سوار پراید سفید اسنپ می‌شوم. دقایقی بعد ماشین و هیات راننده توجه‌ام را جلب می‌کند؛ زیادی نظیف است! لحظاتی با خودم درگیر می‌شوم و بعد می‌پرم داخل استخر:

- ببخشید شما شغل اصلی‌تون رانندگیه؟

- نه :)

- جسارتا می‌شه بپرسم شغل اصلی‌تون چیه؟

- روزنامه‌نگارم.

گل از گلم می‌شکفت و با اشتیاق به بحث در باب مکتوبات می‌پردازیم. از ابتذال جامعه، از مغفول ماندن قلم، از اوضاع وخیم نشر، از این‌که اگر تبلیغات نباشد چاپ کنسل می‌شود، از معیشت سخت اهالی قلم، این‌جای بحث با مسخرگی محض می‌گویم:«عوضش از وقتی مسافرکش شدین قدرت تحلیل‌تون افزایش پیدا کرده.» بله‌ی عظیمی سر می‌دهد و قهقه. 

وارد سالن جلسات استان‌داری می‌شوم. متنم را به حریف نشان می‌دهم و بنا می‌کنیم به چکش کاری. تعریف می‌کند که طبیب می‌گفت : «این معدن‌کن یکی منو دوست داره یکی هم فلانی رو». پقی می‌زند زیر خنده که یعنی خواهر تسمه‌تایم! می‌خواهم اضافه کنم که تازه کجایش را دیدی یکی هم نیچه! که با ورود شخص ثالث فسخ می‌شود. 

طبیب می‌آید. سرخوش‌ می‌شوم. کمی بعد چای می‌آید، ذوق می‌کنم. طبیب باشد و من باشم و چای :))))))

نوبتم که می‌شود کمی از لم دادن خود می‌کاهم و سخن می‌گویم بعد مسئول عظیم‌الشان شروع می‌کند. بخشی را می‌پذیرد. با حضور یک مشاور که تخصصش تحلیل دینامیک سیستم باشد موافقت می‌کند (ان‌شاءالله که متوجه شده چنین مشاوری به چه کارشان می‌آید :)). از علم بهتر است یا ثروت می‌گوید و ثروت را انتخاب می‌کند و معدن‌کن را مبهوت این میزان سلیم‌دلی می‌کند. کار اما به این‌جا ختم نمی‌شود و حضرت با حالتی مستاصل می‌پرسد با نخبگان چه کنیم؟ وات د هل ایز گوینگ ان؟!!

حرف دارم

نکته دارم

لیچار هم

اما بیخیال می‌گذرم. در درونم پیرمردی با خستگی مفرت می‌خندد. کثیر زمانی‌ست که دیگر حوصله‌ی این‌جور کارها را ندارم، حتی خود جلسه را و اگر نبود طبیب، در فروشگاه به تخم مرغ شمردن و بارکد زدن ادامه می‌دادم. صرفا آمده بودم ببینیم‌شان و هم بشنوم‌شان. 

درفشانی‌ها که تمام می‌شود نوبت به طبیب می‌رسد. خم می‌شوم و از کیفم قلم و دفتر می‌کشم بیرون اما...

دل صنوبریم همچو بید لرزان است

ز #حسرت قد و بالای چون صنوبر دوست

اگر چه دوست به چیزی نمی‌خرد ما را

به عالمی نفروشیم مویی از سر دوست

 

جلسه تمام می‌شود. می‌دوم به سمت حیات. نفس می‌کشم و به سمت روستا باز می‌گردم.

هارب
۲۴ آذر ۰۰ ، ۲۱:۴۸ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ نظر

حاج‌آقای رضاپور مهمان ما بود؛دی، پری شب گپکی زده بودیم درباره‌ی کف جامعه، مملکت، عدالت همین مباحث آبکی. جمعه اما سر ظهر بنا کردم به سمت کرج. رفتم طبقه‌ی پایین-منزل برادر- که خداحافظی کنم گویا به رسم ادب؛ پرسیده بودم از مادر که باید خداحافظی کنم؟ و جواب مثبت بود. 

[تق تق]

- بله؟

- بله! حاج‌آقا رفت؟

- آره (با لبخندی تابلو که حکایت از چرندبافی برادر دارد)

[صدای خنده‌ی ریز حاج‌آقا]

داخل می‌شوم. بعد از احوال پرسی‌های مسخره‌ی روتین حاج‌آقا وعظ را آغاز می‌کند آخودندند دیگر همواره استندبای برای ارشاد خلق منافق:

- شوهر کن.

- امیررضا توجیه‌تون نکرده (یکی نیست بزنه تو دهنم و بگه خفه شو یه خنده‌ی ریز برو و بحث رو فیصله. واقعا به وجود چنین فردی در زندگیم نیازمندم کاش آپدیت بعدی دستیار گوگل این قابلیت اضافه شه)

- حیفه یک دختر مومن انقلابی حزب‌اللهی (#ترکیب برنده :)) هنوز ازدواج نکرده باشه.

امیررضا پا به عرصه‌ی هستی می‌نهد:

- چی حاج‌آقا؟ یه بار دیگه هم بگو!

حاجی بی‌خبر تکرار می‌کند. 

می‌خندیم من تلخ، امیررضا را اما نمی‌دانم. از همین نقطه این بازی کثیف شروع شد نمی‌دانم بعدش چه شد که تا به خود آمده‌ام دیدم من خر (به معنای بد کلمه) نشسته‌ام 2ساعت دارم با جناب رضاپور بحث می‌کنم. بحثی چرند، بی‌فایده، مسخره، احمقانه؛ آخ که چقدر سزاوار این صفاتم! این هم از روز تخدیر ما. آه گرشاسبی دامنم را گرفت یحتمل. 

من بی‌زارم از نگاه بالا به پایین، از نگاه من درست می‌گویم تو غلط، من حقم تو باطل، ما خوبیم فلاسفه‌ی غرب زنازاده(پرواضح است که این واژه در کانتکس آن مکتب مساوی توهین هم استفاده می‌شود و من از آن کانتکس بی‌خبر نیستم اما حضرت فلسفه خوانده‌ی ما می‌گوید از این حرف نباید بدت بیاید از همین حرف ببینید سطح بحث را ایضا استدلال ایضا فهم مشترک)، تو نمی‌فهمی من می‌فهمم، تو عاری از عقلی یادت داده‌اند(یاد زخم‌های ایام اتحادیه گرامی باد!)

دیروز به من توهین‌های زیادی شد اما این نگاه که «یادشون داده‌ن» خیلی بد بود خیلی! زبان قاصر از بیان میزان توهین!

چطور بنی‌آدم به خودشان اجازه می‌دهند به افراد توهین کنند؟

چطور بنی‌آدم به خودشان اجازه می‌دهند خود را حق مطلق بپندارند؟

چطور؟

چطور؟

چطور؟

چطور؟

و خب گفتن تمامی این حرف‌ها از خاک‌بر سر بودن من چیزی کم نمی‌کند. سکوت کردم مدت‌ها و این حجم عظیم حرف را نمی‌توانم از خودم خارج کنم قیف پر می‌شود و سر ریز می‌کند مایع حرف از این حفره‌ی لعنتی حنجره خارج نمی‌شود و این مرا وسط بحث عصبی می‌کند. از سوی دیگر این سندرم لعنتی نمی‌گذارد؛ من در بیان حرف‌های روزمره مانده‌ام، در ارتباط با افراد فلجم، در درک ضعیف، مانع‌اند که سخن بگویم؛ این عادلانه نیست و این مرا وسط بحث ناراحت می‌کند. 

من در پردازش ذهنم به زبان ناتوانم، ناتوانی‌ای که جبر محض است از عهده‌ی من خارج و آدم‌ها نمی‌دانند، فکر می‌کنند حرف ندارم، استدلال ندارم مسخره‌تر حتی کم آورده‌آم! سرمست و خوش‌حال از بحثی که برنده‌اش هستند آن‌قدر که توقع داشته باشند در خاتمه‌ی بحث تو را نمازخوان تحویل امت حزب‌الله دهند! نات مَتِر! بگذار خوش باشند. 

توبیخ نهایی: چرا من احمق نشستم 2ساعت با کسی چنین بحث‌هایی را کردم که سر جمع 4 بار هم از نزدیک با او برخورد نداشته‌ام! 

خاک تمامی جهان‌های موازی بر سر من!!

خلاصه اگر بار دیگر با دیگری یک اپسیلون به چنین مباحثی نزدیک شدم فرار می‌کنم. خاصه اگر از امت حزب‌الله باشد. بحث‌های اکل و ماکول بماند با همان حاج‌آقای حسینی همدانی.

بس است سردرد ما را کشت!

*********************************************************

شب از فروشگاه برگشتم. کمی قلیان کشیده بودم. قلیان خوب نبود. طعم تنباکو خوب چشیده نمی‌شد. درست کام نمی‌داد. اما خب قلیان بدش هم خوب است! با چایی نبات و آخرین صفحات کتاب هایزنبرگ. به در خانه که رسیدم امیرحسین را صدا کردم که کلید را بندازد. حواسم نبود، کلید را انداخت، کجا؟ نمی‌دانم. از صدایی که شنیدم برگشتم سمت درخت و با دقت زمین را وارسی کردم. نبود! داخل گل‌ها شاید، نبود! هرچه گشتم نبود. کلافه شده بودم. این گشتن و نیافتن و کلافگی برایم آشناست، بیگانه نیستم. یک لحظه سرم را بالا آوردم، کلید روی شاخه‌ی درخت بود! شاید زیادی سرم پایین است.

*********************************************************

به عنوان حسن ختام یک خاک بر سرت دیگر هم سوی خودم روانه می‌سازم. وقتش رسیده به غار تنهایی بروم.

لعنتی! ساعت 2 شد و من فردا باید بروم سرکار. 

هارب
۰۶ آذر ۰۰ ، ۰۲:۰۵ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰ نظر

من خیلی ضعیفم، بی‌چاره‌ام؛ در روابط دوستانه‌ام افتضاح و نهایتا در تنهایی خواهم مُرد.

کاش می‌شد برم بمیرم. خاک بر سر من.

هارب
۰۴ آذر ۰۰ ، ۲۱:۱۲ موافقین ۱ مخالفین ۱ ۰ نظر