روزبه

حجره‌ی کافری مشوش و مشغول

روزبه

حجره‌ی کافری مشوش و مشغول

مختصات جنون‌نامه

روزبه

به‌جای سخن، رقم‌زدن
__________________________

مثل درد برخورد موج و صخره
مثل خستگی یوزپلنگ بعد از ناکامی
مثل غم سوختن مزرعه‌ی سبز
مثل خنکی شب‌های کویر
مثل زیبایی ستاره‌های درخشان
مثل شکوه کوه
__________________________

کرده‌ام توبه به دست صنم باده فروش

کـه دگر می نخورم بی رخ بزم آرایی
__________________________

مردم دوست داشتن
  • ۰۲/۰۲/۰۲

احذرو من الآخوند جماعت!

شنبه, ۶ آذر ۱۴۰۰، ۰۲:۰۵ ق.ظ

حاج‌آقای رضاپور مهمان ما بود؛دی، پری شب گپکی زده بودیم درباره‌ی کف جامعه، مملکت، عدالت همین مباحث آبکی. جمعه اما سر ظهر بنا کردم به سمت کرج. رفتم طبقه‌ی پایین-منزل برادر- که خداحافظی کنم گویا به رسم ادب؛ پرسیده بودم از مادر که باید خداحافظی کنم؟ و جواب مثبت بود. 

[تق تق]

- بله؟

- بله! حاج‌آقا رفت؟

- آره (با لبخندی تابلو که حکایت از چرندبافی برادر دارد)

[صدای خنده‌ی ریز حاج‌آقا]

داخل می‌شوم. بعد از احوال پرسی‌های مسخره‌ی روتین حاج‌آقا وعظ را آغاز می‌کند آخودندند دیگر همواره استندبای برای ارشاد خلق منافق:

- شوهر کن.

- امیررضا توجیه‌تون نکرده (یکی نیست بزنه تو دهنم و بگه خفه شو یه خنده‌ی ریز برو و بحث رو فیصله. واقعا به وجود چنین فردی در زندگیم نیازمندم کاش آپدیت بعدی دستیار گوگل این قابلیت اضافه شه)

- حیفه یک دختر مومن انقلابی حزب‌اللهی (#ترکیب برنده :)) هنوز ازدواج نکرده باشه.

امیررضا پا به عرصه‌ی هستی می‌نهد:

- چی حاج‌آقا؟ یه بار دیگه هم بگو!

حاجی بی‌خبر تکرار می‌کند. 

می‌خندیم من تلخ، امیررضا را اما نمی‌دانم. از همین نقطه این بازی کثیف شروع شد نمی‌دانم بعدش چه شد که تا به خود آمده‌ام دیدم من خر (به معنای بد کلمه) نشسته‌ام 2ساعت دارم با جناب رضاپور بحث می‌کنم. بحثی چرند، بی‌فایده، مسخره، احمقانه؛ آخ که چقدر سزاوار این صفاتم! این هم از روز تخدیر ما. آه گرشاسبی دامنم را گرفت یحتمل. 

من بی‌زارم از نگاه بالا به پایین، از نگاه من درست می‌گویم تو غلط، من حقم تو باطل، ما خوبیم فلاسفه‌ی غرب زنازاده(پرواضح است که این واژه در کانتکس آن مکتب مساوی توهین هم استفاده می‌شود و من از آن کانتکس بی‌خبر نیستم اما حضرت فلسفه خوانده‌ی ما می‌گوید از این حرف نباید بدت بیاید از همین حرف ببینید سطح بحث را ایضا استدلال ایضا فهم مشترک)، تو نمی‌فهمی من می‌فهمم، تو عاری از عقلی یادت داده‌اند(یاد زخم‌های ایام اتحادیه گرامی باد!)

دیروز به من توهین‌های زیادی شد اما این نگاه که «یادشون داده‌ن» خیلی بد بود خیلی! زبان قاصر از بیان میزان توهین!

چطور بنی‌آدم به خودشان اجازه می‌دهند به افراد توهین کنند؟

چطور بنی‌آدم به خودشان اجازه می‌دهند خود را حق مطلق بپندارند؟

چطور؟

چطور؟

چطور؟

چطور؟

و خب گفتن تمامی این حرف‌ها از خاک‌بر سر بودن من چیزی کم نمی‌کند. سکوت کردم مدت‌ها و این حجم عظیم حرف را نمی‌توانم از خودم خارج کنم قیف پر می‌شود و سر ریز می‌کند مایع حرف از این حفره‌ی لعنتی حنجره خارج نمی‌شود و این مرا وسط بحث عصبی می‌کند. از سوی دیگر این سندرم لعنتی نمی‌گذارد؛ من در بیان حرف‌های روزمره مانده‌ام، در ارتباط با افراد فلجم، در درک ضعیف، مانع‌اند که سخن بگویم؛ این عادلانه نیست و این مرا وسط بحث ناراحت می‌کند. 

من در پردازش ذهنم به زبان ناتوانم، ناتوانی‌ای که جبر محض است از عهده‌ی من خارج و آدم‌ها نمی‌دانند، فکر می‌کنند حرف ندارم، استدلال ندارم مسخره‌تر حتی کم آورده‌آم! سرمست و خوش‌حال از بحثی که برنده‌اش هستند آن‌قدر که توقع داشته باشند در خاتمه‌ی بحث تو را نمازخوان تحویل امت حزب‌الله دهند! نات مَتِر! بگذار خوش باشند. 

توبیخ نهایی: چرا من احمق نشستم 2ساعت با کسی چنین بحث‌هایی را کردم که سر جمع 4 بار هم از نزدیک با او برخورد نداشته‌ام! 

خاک تمامی جهان‌های موازی بر سر من!!

خلاصه اگر بار دیگر با دیگری یک اپسیلون به چنین مباحثی نزدیک شدم فرار می‌کنم. خاصه اگر از امت حزب‌الله باشد. بحث‌های اکل و ماکول بماند با همان حاج‌آقای حسینی همدانی.

بس است سردرد ما را کشت!

*********************************************************

شب از فروشگاه برگشتم. کمی قلیان کشیده بودم. قلیان خوب نبود. طعم تنباکو خوب چشیده نمی‌شد. درست کام نمی‌داد. اما خب قلیان بدش هم خوب است! با چایی نبات و آخرین صفحات کتاب هایزنبرگ. به در خانه که رسیدم امیرحسین را صدا کردم که کلید را بندازد. حواسم نبود، کلید را انداخت، کجا؟ نمی‌دانم. از صدایی که شنیدم برگشتم سمت درخت و با دقت زمین را وارسی کردم. نبود! داخل گل‌ها شاید، نبود! هرچه گشتم نبود. کلافه شده بودم. این گشتن و نیافتن و کلافگی برایم آشناست، بیگانه نیستم. یک لحظه سرم را بالا آوردم، کلید روی شاخه‌ی درخت بود! شاید زیادی سرم پایین است.

*********************************************************

به عنوان حسن ختام یک خاک بر سرت دیگر هم سوی خودم روانه می‌سازم. وقتش رسیده به غار تنهایی بروم.

لعنتی! ساعت 2 شد و من فردا باید بروم سرکار. 

۰۰/۰۹/۰۶ موافقین ۳ مخالفین ۰
هارب

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی