اکنون که این جریده را مینویسم تنفسم بهمراتب بهتر شده و کمتر سرفه میکنم اما اگر بازگردیم به چند روزِ پیش، اوضاع چندان مساعد نبود. نگرانی فیلسوفِ اخلاق در افراطِ مصرف دخانیات به وقوع پیوست و باری این چند روز گذشته تنفس بر من بسیار سخت شد. احساس میکردم درختهای آن دشت سوخته درون ریههایم بودند و خب سوخته! هرنفسی که فرو میرود یک تیغ در ریهام میشکاند و چون برمیآید دود و گرما و سرفه(یک میکس سمی از سعدی و شایع!). من البته پیشتر نیز گفتهام که با بیت بیت آهنگ "تنگی نفس" شایع همدلی میکنم اما این دیگر حقالیقین بود. تنفس چنان صعب شد که پسِ افطار برادر را خواستم برای مراجعت به پزشک. خانواده را به بهانههایی پیچاندیم و پیچیدیم به مطب. خانمدکتر حلقومِ ملهبِ ناشی از دود را نیز به دیگر دردها افزود و با سرم و آمپول و الخ بدرقهمان کرد و تاکید کرد که مصرف را کاملا قطع کنم:"شما ریهات خیلی حساسه که انقدر زود انقدر درگیری برات ایجاد شده حتی در معرض دودش هم اصلا نباید قرار بگیری" من البته از جهتِ به بستر افتادنم در بیمارستان به علتِ افونتِ ریوی در روزهای اول نوزادیم این نکته را میدانستم اما سیگار عزیزتر از این حرفها بوده و هست... سیگار همیشه هست، هرلحظه، چه در ساعاتی که چنان شادی که دوستداری هر عابری را بغل کنی، چه لحظاتی که به تاریکی کوچهها میخزی تا بگریی. سیگار نیستم و کار دارم ندارد. چه در نیمه شب چه در سپیدهی روز به اشارتی به آغوشت میگیرد. سیگار همدل است، همراه است. در مبتذلترین شکل ممکن ارتباطاتت را قضاوت نمیکند. انگ نمیچسباند. نصایح روی معده نمیکند. در سکوت دستت را میگیرد(در سکوت دست گرفتن زیباست) و با تو میسوزد تو میسوزی و او میسوزد. سوختنت را به تماشا نمیشیند تا وقتی خاکستر شدی و خاکسترت را باد برد، وقتی خیالش راحت شد هیچ لکی دامانش را آغشته نخواهد کرد از دور گود آرام آرام بیاید نزدیکت و تو را به بدیهیترین راه حلها حواله دهد یا فاز پیر طریقت بگیرد و منبر رود در حالی که بیاناتش حتی جزو آخرین سطور خیالت هم نیست؛ بیگانه از حجم دشت سوخته... سیگار تمام آن شبهایی که مهربان همسایگانم خفته بودند، دست در دستم بود، در تمام مراجعاتم به کوچهی عرفان در کولهم بود. صبحِ روز گرفتن پتسیتی دستم بود. شبی که به بیمارستان دیر رسیدم داخل کتم بود. ظهری که امیررضا خبرم داد کنارم بود. تمام شبهای بارانی که در زمین چمن دویدم توی جیبم بود. شبهایی که میرفتم آن سوی پرچین روی آسفالت کنارم بود. در تاریکی لعنتی کوچهها، در دویدنها، در رسیدنها و نرسیدنها، در اوج ناامیدیها، در سرمای استخوانسوز هراسها، در شبهای سیاهِ بارانی، در قدمزدنهای مداوم آن حیات ششمتری مطب تا دم دمهای صبح، در روز امتحان کوانتوم، در گوش سپردن به پلیلیست سنگین، در دعواهای ذهنم که هیچوقت عرضهی انجامشان را نداشتم، در سلطیهگریهای خیالم، در آنتراکتهای کتابخانهی مرکزی، در دویدن سراشیبی نزدیک کسری، در بالارفتن نزدیک ساختمان طلا و الخ سیگار همیشه دست در دستم بود؛ در سکوت. و ترک این یار؟ حتما شوخی میکنید جناب.