شاهرگم
چقدر از تو نوشتن سخت است. چقدر ضعیف بودن خودم و خفیف بودن کلامم در هنگام رویارویی با تو هویداست. عظمت تو... آخ که چقدر نحیفم و حقیر.
عزیزترینم!
این روزها بیش از همیشه تناقضاتم به چشم آدمها فرو میرود. چون دود آتش بر دیده و میراند. اندک افرادی تحمل میکنند این آتش را و میفهمند و میسازند. تو نیز احتمالا از همان تناقضات باشی برایشان. از آن علی الظاهر تناقضات که در اعمال من دیده میشود. برای همین کم از تو سخن میگویم. چند وقت پیش، کسی ازم پرسید: الگوی تو کیست؟ و من کلی طفره رفتم از پاسخ دادن. دست آخر گیر کردم و پاسخ دادم. نام تو را بر زبان آوردم. او جا خورد اما چیزی نگفت.
عزیزترینم!
از آوردن نام تو ابا داشتم. میترسیدم. نگران بودم. که نکند چیزی بگویند. نکند باز گیج و مبهوت نگاهم کنند و چشم انتظار توضیح باشند. نمیخواهم ببینم بین من و دوست داشتن تو، دیوانه بودن برای تو، شیدا شدن برای تو، تناقض ببینند. این را دیدن نتوانم.
سکوت میکنم.
تو مسکوتترین نقطهی زندگی منی. دورت حصار کشیدهام، بلند! آنقدر بلند که چنگال شک هم به تو راه نیابد.
عزیزترینم!
تو تنها دارایی منی. تنها سنگر. آخرین سنگر. تنها پناه. آخرین پناه. نه که کم باشی، بلعکس. فقط میخواهم بگویم رگ حیاتم وابسته به توست و اگر روزی این حبل پاره شود روز مرگم خواهد بود، ای تنها دستگیرهام!
بقول محمد سهرابی : "تشابُه ره به سِنخیت بَرَد آخر مشو نومید | به مویش راه خواهی بُرد ای رویِ سیاه آنجا ..."