پاترونوس
کنار کلاه کاسکتم به انتظار نشستم تا کمی زمین خلوت شود. هر چه آسمان شلوغتر و زمین خلوتتر زندگی مطلوبتر. این روزها سگ سیاه افسردگی پس از کلی برهمکنش توانست از پاچههایم بالا آید و من در حال مقاومت برای اینکه روی صدرم ننشیند احساس شکست میکنم. وقتی که در دنیای زیراتمی دنبال جت میگردم، نباید این چنین باشم. وقت دنبال آن ذرات کوچولوی یجتملا روشنم نباید این چنین روزگارم تاریک باشد. مادر پلیلیست اسپاتیفایام را شنیده، میگوید شنیدن آهنگِ "پریشانی" آقای قربانی سودایم را بیشتر میکند. مادر نمیداند به هنگام شنفتن این آهنگ فقط هندزفریام متصل نیست، تمام تار و پود جانم متصلش است. آنچنان نزدیک که باعث شد بروم دایرکت آقای قربانی. سین زد، جواب نداد، نمیفهمم؛ مثل اکثر اوقات که کنشهای مردم را نمیفهمم. چند روز است که پروژه را زمین زدم و حال ندارم. تخدیرات مختلف را امتحان میکنم تا بتوانم سرپا شوم. کاش روزی برسد که بدون تخدیر بتوانم راه روم. بله سپیدهی صبح؛ فیلمهای مارول! تا فراموش کردن من فاصلهای نیست از اینجا که منم. گاهی چنان عمیقا احساس نیاز به داشتن یک دوست دارم که گویی در وجودم حفرهای وجود دارد به اندازهی چاهی که بروس وین به وقت کودکی درونش فتاد. باد از وسط آن حفره جریان دارد و گاهی سردم میشود. کاش دانشگاه بودم؛ این وقتها استاد فاضل با چوبدستیاش سپر مدافع درست میکرد و من رها میشدم از هراس و الم. گرمم میشد و آن حفرهی لعنتی را حس نمیکردم. از لوپینِ دانشگاه قم یادگرفتم چگونه سپر مدافع بسازم اما گاهی زور دیوانهسازهای لعنتی خیلی زیاد است و من ضعیفم. اگر مدرسهی جادوگری بودم یحتملا زینب میگفت ساکت شوم، بل خفه شوم، من البت خفه نمیشدم اما دلگرم چرا. یا عارفه از آن لبخندهای منحصر بفردش میزد کمی سرش را عقب میبرد و وقتی خوب عمق جانم را میدید میگفت: "ببین!" و ادامه میداد. یا شاید نجمه در حالی که لباس خرگوشی به تن داشت بغلم میکرد. مهدیه حتما کنارم مینشست و با لبخندی به گرمی آفتاب میگفت بیش از حد به خودم سخت میگیرم. خلاصه هرکسی سپرمدافع خاص خود را داشت و میدانست چطور دلگرمت کند. ظهری مهجور زنگ زده بود اما من نمیخواستم کسی باشم که به هنگام نیاز هست. آخ که چقدر از تغییر بیزارم. اکنون که دیگر مدرسهی جادوگری نیستم دیوانهسازها بهراحتی شکارم میکنند؛ فتادهام.
پاترونوست چیه؟:))))