دو مشت مِهر
شب مشغول افکار احمقانه میشوم؛ تا صبح میچرخم و میچرخم. چهارشنبه ساعت 5 بالاخره خوابم میبرد. ساعت 7:51 از خواب میجهم در حالی که هنوز به رِم نرسیدم. بستنی زمستانیِ هدیهی دوست جامعهشناس را میبلعم و باعجله خودم را سمت کرج پرتاب میکنم. حدود 10 میرسم به پدر و کارهای بیمه را راست و ریس میکنم. حدود 11 میرسیم انستیتو کانسر. 14 وارد اتاق پزشک آنکولوژیست میشوم در حالی که تحمل کردنش در اتوثانیه به اتوثانیه صعب است. روز قبلش کلی سر بیگانه و مهندس روضه خواندم بابت رفتن به کرج. متنفرم از این ساختمان و این مردکِ لاسی. تاریخهای جدید کموتراپی را مینویسد. به پدر میگویم برود خانه و خودم بهوقت داروها را تهیه میکنم. باز میگردم؛ 17 میرسم خوابگاه. 17:45 درمانگاه 16آذرم. کارت دانشجوییام را که نشان منشی میدهم اجازه میدهد بهعنوان نفر آخر ویزیت شوم. راس 19 پزشک به منشی میگوید رادیولوژیستها را نروند. خوشبر و رو وارد اتاق میشوم تا در عکس زیبا بیوفتم. پزشک نمیرود، میماند و عکسم را میبیند. میگوید گچ بگیریم. شوخیاش باب طبعام نیست؛ دو ماه است که این درد را دستم دارد، بعد دو ماه گچ بگیرم؟ توقع داشتم ضمادی رقعه کرده روانهام سازد. دلش به حالِ دانشجو و راستدست بودنم میسوزد و قبول میکند کار را با آتلبندی جمع کند. پسِ گشتن چند داروخانه در حالی که از یافتن سایز اِسمال ناامیدم حدود تئاتر شهر با پیاده شدن 300فاکینهزارتومان یک آتل فریسایز پیدا میکنم. ساعت از 20 گذشته که سوار مترو میشوم به سمت مطب جنابِ جراح. مطب فاجعهبار شلوغ است. تحملش چیزی مانند تحمل پزشک آنکولوژیست است. لاجرم حیاط مینشینم. هوا خوب است؛ ماه به آسمان است، صور فلکی بهخوبی قابل رویتاند. در فضای محدود حیاط اما من فقط میتوانم جبار را پیدا کنم. جبار را سید یادم داده بود. پارسال همین ایام بود یحتمل که هنگام آنتراکهای حلِ مسائل مکانیک آماری پیشرفته حیاط دانشکده علوم چایی میخوردیم و سید و نجمه تلاش میکردند هرنقطهی آسمان را رمزگشایی کنند. حدود 23 احساس وجود سوارخی در معدهام دارم. به دکهی سرکوچه مراجعت کرده یک کیکِ مانده به تاریخ تولید یحتمل 1000قبل میلاد میبلعم. یک وانت زوار درفته کنار دکه میایستد و از جوانی سوال میکند خیابان میرزای شیرازی جنوبی کجاست. بعد هم تصریح میکند همانجاییست که برای کریسمس تزیین کردهاند یا خیر. من که خیالم تخت است حالا حالاها نوبتم نمیشود راهی شیرازی جنوب میشوم و بله بهقدری درخت و بابانوئل و الخ... میبینم که شکم میبرد به مسیحینشین بودن منطقه. با معدهدرد باز میگردم و در اواسط راه یکی از این فروشگاههای زنجیرهای را نیمچه باز مییابم. با شرمندگی قدم داخل میگذارم. جوان میگوید تعطیلیم. میگویم عرق نعنا لازمم. میخرم و تشکر میکنم. نمیتوانم بازش کنم. نمیدانم درش بهواقع محکم پلمپ شده یا بهسبب آسیب دستم است. بهزحمت خودم را راضی میکنم بطری را به یک مرد قدبلندِ میانسالِ مویسپیدِ ترکزبان در مطلب دهم تا برایم بازش کند؛ امان از تصاویر ذهنی ساخته شده در کودکی! خیابان میرزای شیرازی و جیزز و عرقخواری ما! بینصیب نماندم از کریسمس امسال. یکی از مراجعهکنندگان مطب زنیست در اوایل دههی پنجم زندگی. خط چشمهای پوتیفاری دارد و دستبندهای طلای آمنهوتپ سوم بهدست. تاکید دارد بر اصالت تبریزیاش و سکونتش در عظیمیهی کرج. با ژست جوانان سسماستی اینستاگرام که گوشیشان را برعکس میگیرد و تصویر سیاهسفید میشود نشسته و هرثانیه در و گوهر در فضا... غزل غزل ترانه... کتاب صوتی چهار اثر فلورانس اسکاول شین است. به هر دری میزنم، هرچهقدر گوشی را بالا پایین میکنم و سعی میکنم از استعدادِ بیشفعالیام استفاده کنم و از فضا بگریزم فایده نمیکند و مولتی تسکنیگ لعنتی باعث میشود هنگام خواندن صفحات گوشیام یکهو یکی از غزلهای بزرگوار تنی از نورونهایم را بسوزاند. باری درست در لحظاتی که چند قدم با امینآباد فاصله دارم نوبتم میشود و خودم را به اتاق پزشک پرتاب میکنم. 10 دقیقه در اتاق وول میخورم؛ کتابخانه را بهدقت نظر میکنم، گلها و مجسمهها را و سعی میکنم ارتباط مفهومی بینشان بیابم. کلیدها را بالا و پایین میکنم و چراغهای مختلف را خاموش و روشن. همه چیز را که خوب آنالیز میکنم دکتر وارد اتاقش میشود. شرح حال مادر میدهم. نسخه میپیچد. از حال خودم میپرسد. میمانم پاسخ را چگونه دهم:" این سوال خوبی از سوالهای سخت آدمهاست، در مواجهه با پزشکها پیچیدهتر هم میشه، مردم اینطوریان که مراجعه میکنن به شما و ازتون میپرسن بنظرت من خوبم؟... نمیشه خوب بود بنظرم" نگاهم میکند، لبخندم میزند، معاینهام میکند، صحبتم، همدلیام، درکم، تشویقم و خلاصه آخر کار آرامم میکند. هنگام بدرقه هم دست میکند داخل ظرف شکلاتش و دو مشت داخل جیبم میگذارد و باز تاکید میکند روی درسم. باز میگردم خوابگاه. ساعت از 3 گذشته.