روزبه

حجره‌ی کافری مشوش و مشغول

روزبه

حجره‌ی کافری مشوش و مشغول

مختصات جنون‌نامه

روزبه

به‌جای سخن، رقم‌زدن
__________________________

مثل درد برخورد موج و صخره
مثل خستگی یوزپلنگ بعد از ناکامی
مثل غم سوختن مزرعه‌ی سبز
مثل خنکی شب‌های کویر
مثل زیبایی ستاره‌های درخشان
مثل شکوه کوه
__________________________

کرده‌ام توبه به دست صنم باده فروش

کـه دگر می نخورم بی رخ بزم آرایی
__________________________

مردم دوست داشتن

آن پسربچه‌ی مودب آخر کلاس

يكشنبه, ۲۲ بهمن ۱۴۰۲، ۰۸:۴۹ ق.ظ

۲۳سالگی عجیب است. در ۲۳سالگی معمول کارشناسی هم تمام شده و تویی و هزار انتخاب. کم خودم را قیاس نمی‌کنم. با هم‌کلاسی‌های اسبق سابق. برخی مزدوج و برخی محصل. بسیاری کار و بار خودشان را دارند و مشغول. عمدا بسیاری‌شان پاسخ انشاء "می‌خواهید در آینده چه کاره شوید؟" را در دست دارند. برخی همان آرزو را. من اما هنوز در مسیر رسیدن به آرزوی کلاس پنجمم هستم؛ در تلاش برای دانش‌مند شدن. بیش از رفقایم در سمپاد، هم‌شاگردی‌های دوران دبستانم را هم‌کلاسی می‌خوانم. در دبستان جزئی از یک بافت نسبتا یک‌دست بودم و خب آن ریشه‌ها برایم پررنگ‌ترند. دبستان ما در بالای کوه بود. البته که همه‌ی ما ساکنان روستا روی رشته کوه البرز بودیم اما خب دبستان در بالاترین نقطه‌ی سکونتی بود. زمستان که برف می‌آمد زمین یخ می‌زد و ماشین مدیر و معلم‌های‌مان در راه می‌ماند. به‌یاد دارم پیش از آغاز دبستان برای سنجش راهی شهر شدیم. اولین هم‌کلاسی‌ام را آن‌جا دیدم. یعنی بعدتر فهمیدم که هم‌کلاسی هستیم؛ محمدجواد شقاقی. روی تلفظ قاف خانوادگی‌اش تاکید داشت. بچه‌ی اتوکشیده‌ و مودبی بود. همیشه کت‌شلوار براق نقره‌ای بر تن داشت و به سبب قد بلندش اواخر کلاس زیرپله‌ای نمازخانه می‌نشست. راستش درست به یاد ندارم که می‌خواست چه کاره شود، آخر محمدجواد فقط پیش‌دبستانی مدرسه‌ی ما بود و پیش از این‌که نوشتن انشاء بیاموزیم به مدرسه‌ی دیگری رفت. من هم هیچ‌وقت نفهمیدم دوست دارد چه کاره شود. شاید به طبع شور تمامی پسران در آن سن و سال دوست داشت پلیس شود و با دزدها بجنگد. از آن سال‌ها گذشت و من هرگز خبری از محمدجواد نیافتم تا امروز صبح که در کانال هیو اعلامیه‌ی ترحیمش را دیدم. در تصویر هنوز هم اتوکشیده می‌نمود اما بجای‌ کت‌‌وشلوار نقره‌ای، لباس سبز پلیس به تن داشت. پریشب محمدجواد شقاقی نه به دست دزدها که با شلیک سرباز وظیفه کشته شد. سربازی که نمی‌دانم به کدام دلیل از هزار دلیلِ ملالت‌بار این روزگار، در ابتدای جوانی روانش رنجور شد و دست آخر خود و هم‌کلاسی من را به آغوش گلوله‌ها کشاند و خب درباره‌ی زندگانی؟ راستش نمی‌دانم چه باید گفت...

۰۲/۱۱/۲۲ موافقین ۳ مخالفین ۰
هارب

نظرات  (۳)

حتما آشفته شدی از شنیدن این خبر. متاسفم. امیدوارم روحش شاد و بهشت برین جایش باشد. 

قلبم فشرده شد.

قرین رحمت‌...

چه قدر تلخ. متاسفم.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی