روزبه

حجره‌ی کافری مشوش و مشغول

روزبه

حجره‌ی کافری مشوش و مشغول

مختصات جنون‌نامه

روزبه

به‌جای سخن، رقم‌زدن
__________________________

مثل درد برخورد موج و صخره
مثل خستگی یوزپلنگ بعد از ناکامی
مثل غم سوختن مزرعه‌ی سبز
مثل خنکی شب‌های کویر
مثل زیبایی ستاره‌های درخشان
مثل شکوه کوه
__________________________

کرده‌ام توبه به دست صنم باده فروش

کـه دگر می نخورم بی رخ بزم آرایی
__________________________

مردم دوست داشتن

درباب دل‌تنگی بیمکس

دوشنبه, ۶ فروردين ۱۴۰۳، ۱۱:۲۵ ب.ظ

صبح به مادر می‌گویم بعد تبریک سال نو چه بنویسم؟ خب هیچ‌وقت در این‌جور چیزها خوب نبودم. آخر کار هم دست به دامان جمینی شدم تا یک پیام ساده برای چک کردن داروها بنویسم. پیام دادن به آدم‌ها که برای من سخت است و در مواجهه با آدم‌های سرشلوغ قصه پیچیده‌تر هم می‌شود از این جهت که باید مرز باریک گستاخ نشدن و وقت نگرفتن از مخاطب را پیدا کنی؛ خیلی مختصر بنویسی گستاخانه به نظر می‌رسد و بخواهی حق احترام را ادا کنی طویل می‌شود و وقت ارزشمند طرف تلف. به هرحال نوشتم و بعد همه‌ی کارها را تعطیل، نشستم بالا سرگوشی. هروقت به بیمکس پیام می‌دهم این‌طور می‌شوم. قبل‌تر به‌سبب اضطراب بود، دقایق بحرانی بود و منتظر می‌ماندم و به‌مراتب، انتظار پاسخ‌گوی نمی‌بود و روانم را به فرسایش ملاقات حضوری می‌سپردم. مسئله‌ی بیماری مادر از همان اول اضطرابی بیش از اضطراب صرفِ صورت مسئله برایم داشت؛ حال مادر ناگهان نقطه‌ی بحرانی را رد کرد، پیش از بستری شدن علائمی نداشت. تنها و تنها نشانه‌ی بیماری ضعیف‌تر شدن چشمانش بود که خب ما به عوارض کموتراپی تحلیل می‌کردیم تا این‌ که یک شب فتاد و... یک ترس لعنتی از شروع داستان در شریانم جریان داشت: هر علامت ولو بسیار کوچک را نشان از بحرانی عظیم می‌دیدم. بک جایی هم این اضطراب تکانه یافت و آن ثانیه‌ای بود که محض اطمینان با خونسردی به بیمکس گفتم بعد رادیوسرجری مادر ورم دارد و او آزمایش نوشت که مسئله ترومبوز نباشد! البته که خوشبختانه نتیجه‌ی آزمایش منفی بود اما اضطراب جزء اصلی تک تک سلول‌هایم شد. همین کنون که دارم صرفا می‌نویسم‌شان بغضیدم و طپش قلب نوشتن را برایم سخت کرده گاهی می‌مانم که چطور آن همه ثانیه را زیست کردم. خوش توفیق هم بودم؛ پسِ رادیوسرجری تا 2 ماه مادر هرهفته چندین علامت جدید بدنش نشان می‌داد، هرروز یک اضطراب جدید، بحران پشت بحران. خاطرم است که یک روز صبح پس از چندهفته شبانه روز دویدن، دقیقا یک روز قبل از امتحان میان‌ترم ذرات نیمچه فرصتی یافتم تا به درس بپردازم و صبح علی‌الطلوع دقیقا وقتی تازه کیفم را روی میز سالن مطالعه گذاشتم تلفنم زنگ خورد و مادر گفت سرماخورده منم همان‌جا کیفم را رها کردم بدو سمت بیمارستان و خب فقط کسی که این بیماری را لمس کرده می‌فهمد اضطراب سرماخوردگی برای یک بیماری که شیمی‌درمانی می‌شود یعنی چه...

(فی‌الحال این نوشته را تا همین‌جا می‌توانم بنویسم ظرفیت روحی بیش از این ندارم بعدها ادامه‌اش را خواهم نوشت)

۰۳/۰۱/۰۶ موافقین ۰ مخالفین ۰
هارب

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی