روزبه

حجره‌ی کافری مشوش و مشغول

روزبه

حجره‌ی کافری مشوش و مشغول

مختصات جنون‌نامه

روزبه

به‌جای سخن، رقم‌زدن
__________________________

مثل درد برخورد موج و صخره
مثل خستگی یوزپلنگ بعد از ناکامی
مثل غم سوختن مزرعه‌ی سبز
مثل خنکی شب‌های کویر
مثل زیبایی ستاره‌های درخشان
مثل شکوه کوه
__________________________

کرده‌ام توبه به دست صنم باده فروش

کـه دگر می نخورم بی رخ بزم آرایی
__________________________

مردم دوست داشتن
  • ۰۲/۰۲/۰۲

Harakiri I

چهارشنبه, ۸ فروردين ۱۴۰۳، ۱۱:۳۵ ق.ظ

یک صورت مسئله معناست. پیدا کردن معنا برای زندگی ساده نیست و زندگی هم بدون معنا. نوجوان که بودم زندگی برایم معنا داشت؛ در واقع جزء جزء زندگی. چیزی مانند محمد بلخی بودم. شاخه‌ی درخت را هم به قنوت معنا می‌کردم. سعی می‌کردم شاگردِ خلفِ شرحِ حقِ چشمِ رساله‌ی حقوقِ امامِ ششمِ شیعیان باشم. صرفا زندگی برایم با معنا نبود؛ هرآنچه می‌دیدم نیز بود. گذشت آن روزها تا سال دوم کارشناسی که افتادم در تاریکی و پسِ آن دیگر چیزی ندیدم اساسا که معنا کنم یا نکنم و با شیبی تند به سمت تهی‌معنایی زندگانی رفتم. سخت است بدون معنا زندگی را پیش بردن. هردوراهی یا چندراهی برایت حکم آن حماری را دارد که تلف می‌شود پسِ نیافتن کنش کمینه. تلاش کردم تلف نشوم. فی‌المثل پسِ خواندن کوانتوم1 هنگام رفتن به کافه با خودم تاس می‌بردم تا تاس برایم انتخاب کند با این استدلال که خب خود خدا هم تاس می‌اندازد و بی‌انتخاب نمی‌ماندم. بعدتر به لطف تورم و قیمت‌ها دگر نیاز به تاس نبود، انتخابی نبود: چای. مگر بی‌خوابی امانی بریده باشد تا به قیمت اسپرسو هم تن دهیم. خب نداشتن حق انتخاب جالب است. به لطف پیشرفت‌های نوروساینس در امر اختیار روز به روز بیش‌تر در بی‌مبالاتی پیش می‌روم، هرچند سخن گیو شریفی ته خط را بر من بسته:

"من هیچ‌وقت فکر نمی‌کنم آدما اونقدر قوی‌ان یا مختارن که بشه ازشون انتظار زیادی داشت اونی که ذهنش برتره، اونی که تلاش بیشتری کرده، بیش‌تر میدونه، مختارتره؛ مختار بودن انسان‌ها بسته به میزان آگاهی‌شون داره."

تلاش کردم تلف نشوم. یک روزی در آن اتاق جادویی راهروی گروه فیزیک قم به‌اتفاق استاد فاضل و دکتر کاظم نشستیم و سه ساعت تمام حرف زدیم و حرف زدیم تا رسیدیم به دوراهی حمار و آن ثانیه استاد کارت آخر را روی میز کوبید: شکست خودبه‌خودی تقارن. من خوش‌اقبال بودم که چند هفته مانده به آگاهی از بیماری مادر، سیمنار هفتگی دانشکده‌مان حول موضوع هیگز چرخید. پسِ سیمنار از ارائه‌دهنده پرسیدم:

- این شکست خودبه‌خودی رو نمی‌فهمم، همون مثال میخی هم که می‌زنید ایراد داره، خود‌به‌خود که به یک طرف خم نمی‌شه، برآیند نیروها باعث می‌شن به یک سمت خم شه.

+ ببین مثالی که [فلان فیزیک‌دان] زده یک میزه گرده که دورش آدما نشستن و سمت چپ و راست هرفرد یک دستمال قرار داده شده، تا وقتی یک نفر جسارت این رو به خرج نده که یکی از دستمال‌ها رو برداره، معلوم نمی‌شه کدوم دستمال مال کیه.

در آن شب‌ها ذکریومیه‌ام همین بود: جسارت برداشتن یکی از دستمال(پزشک)ها. باتشکر از جناب هیگز که به ما جرات طوفان دادی!

هرچند مسئله‌ی انتخاب برای من باز است هنوز و این روزها سر یکی از سخت‌ترین دوراهی‌های زندگی هستم: دیالوگی در فیلم The Shawshank redemption است که در آن Andy به Red می‌گوید:

"I guess it comes down to a simple choice, really. Get busy living, or get busy dying."

۰۳/۰۱/۰۸ موافقین ۰ مخالفین ۰
هارب

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی