بالاخره بوق شدم یا نشدم؟
یک زمانی ویدئویی از کلاس دکتر اجتهادی-استاد فیزیک دانشگاه شریف- دیدم که دربارهی زمان صحبت میکرد و واحد زمان را خاطره دانست. عین جملات ایشان را به یاد ندارم، تا جایی که این حافظهی خاک خورده کار میکند فحوای کلام این بود که تعداد خاطرات ما باعث میشود یک زمانی برایمان زیاد به نظر برسد. ترم شش من اینگونه بود. هربار که برمیگردم و مینگرم باورم نمیشود که این همه اتفاق در یک ماه و نیمی رقم خورد. باورم نمیشود.
حرفها بسیار است، آنقدر اتفاقات شگفتانگیز در همان مدت کوتاه رقم خورد، آنقدر دریافتها بسیار بود که نمیتوانم بیان کنم. خاصه اکنون که پریشانی ذهنم بیش از همیشه است. چند روز پیش به صوت گفتوگویم با دکتر گوش میکردم. آنقدر این پریشانی در جانم ریشه دوانده بود که چندین بار رشتهی کلامم گسست، چندین بار فراموش کردم چه میگویم، جایی لکنت گرفتم و دست آخر آنقدر شلخته و درهم سخن گفتم که اگر مخاطب دکترموسوی نبود مکالمه عبثتر ز عبث بود. حرفها را مرتب کرد، دستهبندی کرد، درست مثل کلاس درس و بالاخره توانستم به نیمچه مقصدی برسانم واژگان را.
گفته بودم اگر درس نخوانم بوقم. خبر خوش اینکه بوق نیستم :) یعنی از جهاتی هستم اما از جهت درسی نه. معدلم در ترمی که بسیاری از دانشجویانمان مشروط شدند، نوزده و خوردهای شد. شاید حق با مادرم باشد. شاید من واقعا برعکسم! تولدم که حکایت از این دارد، زندگانیام در ادامهاش نیز. اما چگونه؟
این روزها همچنان در تاریکی هستم لذا من امیدوارانه درس نخوانم. بلعکس با ناامیدی مطلق. ناامیدی از هر منظر. از نگرانی افتادن و مشروط شدن گرفته تا آینده و فردا و چه پیش آید زین پس؟! من ایمان دارم ناامیدی مطلق نیروی محرک است و میتواند باعث حرکت شود. ناامیدی مطلق است که میسراید به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل. ناامید مطلق در حرکت حتی بیش از امیدوار مطلق حماقت خرج میکند. مرا یکسال است که ناامیدی حرکت میدهد. روزی که سرکلاس کوانتوم نشستم استاد فصل4 را آغاز کرد و من حتی ویدئوی جلسهی اول را هم ندیده بودم. ترمودینامیک ایضا و اکثر دروس را تا حضوری شدن یا آغاز نکرده بودم یا بسیار از استاد عقب بودم. لذا برای رساندن خودم باید شبانهروز درس میخواندم بسیار شب بود که تنها در سالن مطالعه بودم. تنها در سالن مطالعهی یک خوابگاه 400نفره! این را میگویم که بفهمیم برای درس خواندن راهی جز ممارست و عرق ریختن نیست. قرار نیست کسی با یک فرمول طلایی و روزی 1ساعت علم آموزی نتیجهی مطلوب بگیرد. لااقل در رشتهی من این امکان نیست.
شبها همان هنگام که همگی در خواب بودند ساعت 3 نیمهشب کتری کوچکم را برمیداشتم؛ علیکافه دم میکردم، همزمان آهنگ "مرد تنها" و "زنجیری" را گوش میکردم. این دو آهنگ برای درس خواندن به من نیرو میبخشید. آهنگ مانند سرم بود. مینوشیدم و مینوشتم.
این سبک درس خواندن اما کار دستم داد و اوایل بدنم بشدت کم میآورد. شرح دکتر و ماوقع بماند برای یک داستان تراژدی-کمدی دیگر. دست آخر اما بدنم کوتاه آمد. شاید علتش همان حدیث از حضرت صادق باشد که: اگر اراده به انجام کاری باشد ضعف جسمانی مانع نمیتواند شود.
یک عامل دیگر گفتوگوی بعد از باشگاه فیزیک بود. حرفزدن دکتر فیزیک را در رگهایم میخروشاند که شرحش را در پستی دیگر نوشته بودم.
عامل دیگر وجود یک همراه است. من به هنگام خستگی پناه داشتم. گاهی این پناه مهجور بود که اکنون واقعا مهجور است، گاهی دوستان ز غوغای جهان فارغم بودند. گاهی شانههای فاطمه بود. گفتم شانههای فاطمه. چقدر دلتنگ شانههایت هستم من!
امیدوارم این تجربهنویسی مفید باشد هرچند که حاوی بدآموزی بسیار است. این نوشته صرفا تجربهی شخصیست آن هم تجربهی شخصی چون من که آدمهای حولم معتقدند نرمال نیستم. فلذا مانند تمام گفته و نوشتههای اینجانب جدی گرفته نشود، لطفا :).