هر روز پاییزه، هر لحظه پاییزه
سوختن استخوانهایم تمام شد؛ قلبم میسوزد. هوا سوزان است.
نمیدانم باید چطور در قالب کلمات لعنتی بگنجانم، بفهمانم: هوا سوزان است.
از سر گرفتن دگزامتازون از درد مادر کاست و به درد من افزود، هوا سوزان است. دیروز گفت:"دگزاها نصیب من میشود و شکلاتها نصیب تو" خندیدیم و گفتم اینبار حتما برای تو هم میگیرم. نیمهشبی که در مطب شانههایم لرزید، آخر کار گفتم شکلات برای مادرم هم بدهد. با مشت شکلات داخل جیبم کوچهی عرفان را ترک کردم. امروز صبح تن لرزانم را به زحمت از زمین کندم. وقتی این نعش را به سازمان غذا و دارو رساندم که درش بسته بود. "بخاطر گرمای هوا ساعت ده بستن رفتن" هوا سوزان است. من ماندم و نسخهی آمپولهای مورفین که نمیدانستیم به کدام قبرستان بخزیم. بازگشتم. نمیدانم کدام ایستگاه فهمیدم پوشهی اسناد پزشکی را در خط قبلی جا گذاشتهام. هوا سوزان است.
وقتی به ایستگاه ارم برگشتم اسناد نبود، شکلاتهای داخل جیبم آب شده و مادرم قرار است بمیرد.
خدا صبر بده بهت
امیدوار باش
مادر خیلی نازنین تر از اونیه که بمیره
مادرم دو سال بعد از متاستاز استخوان از کالبدش راحت شد
و من براش خیلی خوشحال شدم
دیگه نفس کشیدن براش عذاب آور شده بود
راستی اگر مامان مشکل تنفس داره
مورفین اصلا گزینه خوبی نیست.
نهایتا نمی دونیم مورفین یا سرطان مادرم را کشت. اما مورفین روی تنفس اثر بدی داره
ایشالا مادر شما به یک نفس مسیحایی شفا بگیرن