من از فردا میترسم!
یک بار برادر کوچکم آمد و گفت:«آبجی! نیوتن خیلی خنگ بوده» من خندهام گرفته بود که پسر بچهای 8ساله نیوتن را گیج مینامد. به هر سختی جلوی خندهام را گرفتم و با جدیت پرسیدم:
- چرا اینطور فکر میکنی؟
- آخه نشسته یه عالمه فکر کرده سیب رو ول میکنیم چرا پایین میاوفته. خب معلومه دیگه سیب رو ول میکنی پایین میاوفته.
و رفت تا به مکاشفات بعدی خود برسد. امروز البته او یک کودک است و چند سال بعد وقتی هنگام حساب دیفرانسیل و محاسبات گرانش داشت سر به دیوار میکوفت یحتملا در مییابد که مرحوم نیوتن خیلی هم خنگ نبوده!
اما رفتار آن روز برادر کوچکم آوردهی جالبی برایم داشت: امر بدیهی!
تعداد قابل توجهی از انسانها در مواجهه با پرسشهایی اساسی، پرسشها را احمقانه میپندارند چون به نظرشان بدیهیست. یعنی چی که ما مغزهای درون خمرهایم؟! خب معلوم است که نیستیم! همه 2 را 2 میبینند؟ خب احمق معلوم است چون 2، 2 است! اما همین پرسش از مسائل الظاهر بدیهی است که مرزها را جلو میبرد، تاریخ حکایت از این دارد.
اما این ایام من در مسائلی عدم یقین دارم که آنها بدیهیترینِ بدیهات هستند؛ اصول! پذیرش اصول همواره برایم دشوار است. چه در فیزیک، چه در منطق و... اصلا کافیست بگویند فلان گزاره یک اصل است، کرمی به جانم میاوفتد که هرطور شده شرایطی را متصور شوم که به آن اصل لطمه بخورد. این اصل بیچارهی کمترین زمان1 هرچه غیر از اصل بود تا الان برایم حل شده بود. همین که گفتند اصل، شد بلای جانم.
برداشتن یک پتک و زدن بر فاندامنتال هر چیزی در من مرضی شده لاعلاج. عمده مشکلم در پیش نرفتن نیز همین است. در اصول ماندهام و نمیتوانم بپذیرم. دیروز طبیب گفت:
- اگه اصول (جزء بزرگتر، اجتماع نقیضین محال، علیت و...) رو کسی مشکل داره، خب دیگه باید قرص بدیم بهش.
نمیدانست اتفاقا مشکلم در همین اصول است. غش غش خندیدم و گفتم:
- قرص هم باشه میخوریم. مشکلی نیست.
- نه خب شوخی کردم.
بنده خدا کلی مثال زد تا سعی کند فرق امر بدیهی و غیربدیهی را برایم جا اندازد. نشد که نشد! مسئلهی من فرداست. از کجا معلوم امری که امروز برایمان بدیهی باشد فردا معلوم شود که اصلا بدیهی نیست؟! یک زمانی علیت در فیزیک چیزی مشخص بود. اما با گذشت زمان معلوم شد علیت آن قدرها هم که فکر میکردیم بدیهی نیست. کلی دعوا سرش شد. یک زمانی دو خط موازی هرگز به هم نمیرسیدند، بعدها معلوم شد به این سادگیها هم نیست. بخش اعظم مشکل من همین است؛ شاید ذهنهای ما تکامل لازم برای درک غیربدیهی بودن این امور بدیهی را هنوز نیافتهاند، چگونه میتوان چک سفید امضاء دریافت کرد که بدیهی همیشه بدیهیست؟
___________________________________________________
1- The principle of least time
علاوه بر فردایی که هراسش گریبان مرا نیز گرفته
بسیاری از اموری که بدیهی نامیده میشوند و میگویند عقل میداند اما نمیفهمد از کجا! حاصلِ ساختارِ عقل و وجودش است، ساختاری که به ان ادراک میدهد اما همان ادراک را در سطحی محدود نگه میدارد...
امورِ بدیهی برای یک آگاهی در سطح گونه انسان است که بدیهی است
تناقضات همین نحو
امور محال نیز به همین نحو...
چه چیزی جز ساختاری مغزی ما ذهن را ایجاد و آگاهی را شکل میدهد...
به یاد غزّالی می افتم...
اصلا چگونه میتوان به فهمِ انسان اعتماد کرد، چقدر قابل اعتماد است ادراک ما و اگاهیمان.
من نیز اینهارا نامعتبر و قابل تردید میدانم اما نمیدانم که، چاره چیست به جز کاهشِ انتظارات به سطح آگاهیمان...