روزبه

حجره‌ی کافری مشوش و مشغول

روزبه

حجره‌ی کافری مشوش و مشغول

مختصات جنون‌نامه

روزبه

به‌جای سخن، رقم‌زدن
__________________________

مثل درد برخورد موج و صخره
مثل خستگی یوزپلنگ بعد از ناکامی
مثل غم سوختن مزرعه‌ی سبز
مثل خنکی شب‌های کویر
مثل زیبایی ستاره‌های درخشان
مثل شکوه کوه
__________________________

کرده‌ام توبه به دست صنم باده فروش

کـه دگر می نخورم بی رخ بزم آرایی
__________________________

مردم دوست داشتن

کار تجربی

پنجشنبه, ۱۷ شهریور ۱۴۰۱، ۰۳:۱۳ ب.ظ

سه‌شنبه با دکتر مشکل‌گشا صحبت کردم. به سختی! با کلی مقدمه چینی و بلاه بلاه. بالاخره پریدم در استخر: "شما دستیار آزمایشگاهی نمی‌خوایید؟" بله این جمله از دهان مبارک اینجانب خارج شد. اینجانبی که تا همین دو هفته پیش معقتد بود کار تجربی ضایع است و تجربی‌کاران نجاران علم‌اند و همین طور تحقیر. همچنان البته می‌خواهم نظری‌کار شوم اما آن دو هفته ماندن در اصفهان کلی تاثیر ژرف در من نهاد. مواجهه‌ی اولم با آزمایشگاه دکتر رنجبر بود؛ لایه‌نشانی و کندوپاش. کفش‌های‌مان را در آوردیم و دمپایی پوشیدیم و من اینطور بودم که "آهان! از این خوشم اومد!" اول دکتر تئوری آزمایشات را گفت و بعد رفتیم سروقت دستگاه. چند شیشه کار گذاشت، در محفظه را بست و پمپ خلاء را روشن کرد، این‌جا این‌طور بودم که "خب؟ چه چرت!" و تمام این مدت روی صندلی، گوشه‌ی اتاق برای خودم نشسته بودم و اعلام انزجار خویش را نسبت به کار اکسپریمنتال اعلام می‌کرد. تا اینکه پلاسما مرا از صندلی بلند کرد! یک نور باحال که در آن محیط خلاء تشکیل شده بود. نوری بین سبز و آبی که علت رنگش مس دخیل در آزمایش بود. اینجا این‌طور بودم که "جالب است، اما در همین حد، برای تفریحات" چند روز بعد برای اصفهان‌گردی بیرون رفتیم. دکتر رنجبر هم آمده بود. کلی گپ زدیم و خندیدیم و آموختیم. من و شقایق را دعوت زد که در اوقات استراحت به آزمایشگاهش برویم. عالی بود! تجربه‌ی محیط آزمایشگاهی آن هم تفننی! این‌گونه شد که در تایم‌های استراحت یک ربع-بیست‌دقیقه‌ای ما دائم آزمایشگاه‌های نانو و لیزر پلاس بودیم. یکی از همین اوقات تیمی که پروژه‌اش نانوذرات بود خواست تا با لیزر طلا را به ابعاد نانو درآورد. نگاه کردن به لیزر بدون عینک ممنوع بود و شما نیک می‌دانید من چقدر بچه‌ی حرف گوش کنی هستم =) خلاصه دکتر یک عینک داد دستم تا بروم یک دل سیر نحوه‌ی انجام آزمایش را مشاهده کنم. ذرات قرمز رنگ طلا با متانت در آب پخش می‌شدند؛ رویایی! سرم را خم کردم تا ببینم لیزر دقیقا چطور پالس می‌فرستد. دکتر که دید مستقیم به لیزر نگاه می‌کنم با کمی بهت گفت: "چی‌کار داری می‌کنی؟!" و من که فهمیدم زیادی دارم در حق چشم‌هایم بی‌رحمی می‌کنم با حول عقب عقبکی رفتم و مشغول توضیح که یکهو با فریاد بچه‌ها فهمیدم دارم شلنگ گاز آرگون را در می‌آورم! عینکم را برداشتم که ببینم دقیقا دارم چه غلطی می‌کنم که دکتر فریاد زد: "عینکت رو بزن!" هرچند بعدش کلی چشم درد و سردرد کشیدم اما خب جالب بود. خراب‌کاری من البته به اینجا ختم نشد. چند روز بعدش هم شیشه‌های آزمایشگاهش را بد گرفته بودم و روی‌شان پر اثر انگشت شده بود =)) خب من نمی‌دانستم نباید کثیف شوند =))) با این همه دکتر همواره در گوگولی‌ترین حالت بود. حتی وقتی علی داشت پلاک طلا را به زعم خودش تمیز، به بیان ما سوهان می‌کشید، دکتر با خونسردی گفت:"علی چی‌کار می‌کنی؟" ظهر یکی از روزها وقتی برای خوردن ناهار به اتفاق دکتر به رستوران می‌رفتیم دکتر دست‌هایش را روی برگ درختان می‌کشید و از دنیای فیزیک تجربی می‌گفت. یک آن ایستاد و ما را دعوت کرد تا سایه‌های برگ درخت را روی زمین ببینیم. لکه‌های دایروی نور خورشید روی زمین را با دقت نشان‌مان داد و از علت‌شان گفت. آخرین جمله‌اش را بخاطر دارم:"کار تجربی یعنی این" 

رفتار دکتر رنجبر با ما باعث شد من از محیط آزمایشگاه خوشم آید. دیدن دکتر جعفری باعث شد برای اکسپریمنتالیست‌ها احترام قائل شوم. من البته با قوت به کار نظری فکر می‌کنم اما بنظرم محروم کردن خودم از این تجربه‌ی کار تجربی حماقت است. دکتر مشکل‌گشا استقبال کرد و قرار شد از شروع ترم کارمان را آغار کنیم. طفلکی بیان داشت که اگر کارمان خوب پیشرفت می‌تواند مرا به شرکت‌شان ببرد و قص علی هذه و من این‌ور این‌طور بودم که بنده‌ی خدا، فکر می‌کند من با کار تجربی حال می‌کنم! خلاصه این ایام حسابی با اکسپریمنتالیست‌ها گرم گرفته‌ام. 

دیروز دکتر جعفری جواب ایمیلم درباره‌ی پروژه را داد. پاسخش امیدبخش بود و من باید چند چیزی که خواسته بود را برایش می‌فرستادم. فرستادم. جواب؟ نیامده. هنوز نیامده! این درحالی‌ست که مدت زمانی‌که ایمیل قبلی را پاسخ داده بود کم‌تر از زمان طی شده‌ی این بار بود. گویا باید خودم را برای ریجکت شدن آماده کنم. چراغ‌ها را خاموش کنید. می‌خواهم روضه بخوانم :__)

۰۱/۰۶/۱۷ موافقین ۱ مخالفین ۰
هارب

نظرات  (۱)

۱۹ شهریور ۰۱ ، ۰۳:۰۲ مهرشاد جعفری فراهانی

سلام من مدتیه شما رو دنبال میکنم. واقعا ذوق و شوق و حتی ناراحتی و به طور کلی احساسات رو خیلی خوب بیان میکنید. به نظر میرسه انسان بسیار کنجکاوی هستید. با ادم های مختلف ارتباط برقرار میکنید و تفکراتتونو ازاده ابراز میکنید. جای ستایش داره.

پاسخ:
سلام،
خوش‌حالم که «شما» من رو دنبال می‌کنید؛ مطالب وبلاگ‌تون می‌خونم و این‌که می‌بینم امثال شما  من رو می‌خونن هم شوقم رو بیش‌تر می‌کنه و هم هراسم رو، که دست به هرز نبرم.
راستش برای من که همواره از ناتوانی بابت ابراز عواطف و احساساتم رنج  می‌برم شنیدن این‌که نوشته‌جاتم در بیان احساس موفق‌اند اعتماد به نفسم رو به اعلی علیین می‌بره =))))) خب بله. انسان بسیار کنجکاوی هستم، انسان بسیار بسیار کنجکاو، انسانی که شور کنجکاوری رو در آورده! انسانی که گاهی واعظ‌های دور و برش رو از فرط کنجکاوی به هراس و اندرز می‌ندازه! خلاصه کنجکاوی زیاد ممکنه خطرناک هم بشه. 
می‌دونید این «مختلف» بودن رو خیلی دوست دارم. این اختلافات و تفاوت‌ها بین آدم‌ها و چیزها خیلی شگفت‌انگیزه! و راستش درباره‌ی تفکرم اینطوری‌ام که معمولا ازشون حرف نمی‌زنم. قاعده‌ام اینه که یا حرف نزم یا اگه می‌زنم وحشیانه و آزاد بگم. 
+ممنونم از لطف شما :)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی