- چارهای جز امیدوار بودن داری؟
- نه.
- تو امیدوار بودن رو انتخاب نکردی.
[ادامه میدهد...]
مختصات جنوننامه
- چارهای جز امیدوار بودن داری؟
- نه.
- تو امیدوار بودن رو انتخاب نکردی.
[ادامه میدهد...]
پیش دکترعارف رفتم، تخصصش فوتونیک است، احتمال دادم راست کار خودش است.
تَق تَق
- بفرمایید...
خب اشتباه میکردم. دکتر توضیح داد که چیزی که او خوانده کاربردی است و جواب سوال من پیش ذراتکارهاست. توصیه کرد که سوالم را از دکترموسوی یا دکتررزمی بپرسم. پیش پروفسور رزمی رفته بودم، شعورمندی ذرات گرچه تبیین قشنگی بود اما متافیزیکش بسیار پررنگ بود و عملا فیزیکی نداشت، با دستهایم فاصله داشت، دلخوشی کوچکی بود اما پاسخ؟ مطلقا نه. هنوز هم اصل فرما روی مخم بود. سرکلاس اپتیک وقتی استاد اصل کمترین زمان را توضیح میداد پرسیدم اما استاد جوابی نداشت. چند روز صبر کردم و بالاخره به ایستگاه چهارم رفتم، ساختمان بهشتی، راهروی گروه فیزیک، 2امین اتاق مانده به پلهها.
تَق تَق
- بفرمایید.
دکترموسوی تقریبا مشهورترین استاد گروه فیزیک است. ترم اول فیزیک قبل از اینکه اساتید درسهای خودت را بشناسی دکترموسوی را میشناسی. "منظم"، "خیلی جدی"، "وقتی تدریس میکنه هر تخته را به 3بخش تقسیم میکنه و به ترتیب تدرس میکنه"، "جرات نمیکنی سرکلاسش سرتو برگردونی"، "خیلی سختگیره"، "افتادن تو درسش طبیعیه"، " ببین ولی خیلی خوب درس میده"، "واقعا باسواده"، "حتی افتادن با موسوی ارزشمنده" . اینها پرتکرارترین جملاتیست که وقتی پیش بچههای فیزیک نشستی دربارهی دکتر میشنوی. من البته بیبهره نبودم، درس ریاضی فیزیک2 با ایشان داشتم و یحتملا شلخهترین دانشجوی آن کلاسش هم بودم، با نمرهی 16 پاس کردم که برای خودش شاخ غول است و میتوانم تا دکتری سر این قضیه پز دهم=) اما خب مجازی بود و این همه هیبت و جدیت دیده نمیشد. حال قرار بود پیش دکترموسوی معروف بروم.
+ سلام استاد.
- سلام، بفرمایید.
+ استاد کِی بیام مزاحمتون شم؟ سوال دارم.
- الان بپرس.
+ همین الان؟
- بله.
+ یعنی الان وقت دارید؟
- بله.
+ بیام تو؟
- خواهش میکنم.
داخل میشوم. لبخند دارد. نمیدانم از اسکلیت من خندهاش گرفته یا نه.
+ بشینم؟
- بله بله. خواهش میکنم.
و شروع میکنم...
استاد با نهایت دقت میشنود و پاسخ را آغاز میکند. اول حد کلاسیکی و کوانتومی را تفکیک میکند و میگوید در حداپتیکی نور موج است. در واقع وقتی آزمایش میکنیم مشخص میشود موج است یا ذره. هنگ میکنم:
+ بالاخره یه اصالتی باید خودش داشته باشه دیگه؟!
با لبخند ادامه میدهد. دیوانهام میکند. از نقش مشاهدهگر میگوید. فیزیک در رگهایم میخروشد.
- حالا رادیکالاش میگن قبل از اینکه آزمایش کنیم اصلا الکترونی اونجا نیست، آزمایش ماست که خاصیت میده. مثلا یک تعدادی توپ توی یک کیسه هست و میخوای درش بیاری تا به توپ دست نزدی توپ بیرنگه، همین که تو در دست میگیری مثلا آبی میشه...
...ادامه میدهد. فیزیک در رگهایم میخروشد...
- همینه که میگن: ?Is the moon there
سعی میکنم خودم را جمع کنم و به مکانیک کوانتومی حمله کنم:
+ خب ما خودمون از این ذرات تشکیل شدیم دیگه. چطور ممکنه مایی که از این ذرات تشکیل کنیم به اون ویژگی بدیم؟
استاد با لبخند نگاهم میکند. پر شورتر ادامه میدهم.
+ اصلا اصلا از کجا معلوم خود مکانیک کوانتومی شانسی کار نمیکنه؟
و همچنان با حوصله استاد میشنود و پاسخ میدهد. خود من یحتملا اگر یک نیمچه دانشجوی ترم شیشی میآمد دفتر و بنا میکرد تفسیر کپنهاگی را زدن با تمسخر از دفترم بیرونش میکردم=)
استاد از اشکالات مکانیک کوانتومی میگوید، از نقصهای فلسفی تا نقصهای ریاضیاتی. از مکانیک کوانتومی دفاع هم میکند و البته دستم را در دست مکانیک بوهمی میگذارد. مکانیک بوهمی جذاب لنتی!
آخر سر با یک کله باد کرده از کلی سوال از دفترش خارج میشوم... با یک سوال رفتم با یک دنیا سوال برگشتم!
______________________________________
چهارشنبه باشگاه فیزیک تا نزدیک ساعت20 طول میکشد. بحث یکاهای SI بود اما در نهایت به صنعت و اشتغال هم کشید. از وضعیت بیکاری فارغ التحصیلان فیزیک بچهها گلایه میکنند و به دنبال کور سوی امید میگردند. یکی از اساتید تجربیکار از فاندها میگوید. در آخر کلامش هم اضافه میکند:"الان میگن فلانی بچهها رو تشویق میکنه از کشور برن. خب بله شما براشون کار درست کن نرن!"
کلی حرف دکاتر(جمع دکتر:)) میزنند. نوبت به دکترموسوی که میرسد بوی حرفهایش با دیگران متفاوت است. از لزوم سوال داشتن دانشجوی فیزیک میگوید و بحث را از کوچه و بازار جمع میکند و آخرین جمله میگوید:" برید، بخونید ولی برگردید مملکتتون رو بسازید!" کاری که خودش کرده. چقدر دکترموسوی بودن سخت است!
بعد باشگاه میروم در اتاقش. با عجله مشغول جمع کردن وسایلش است.
تَق تَق.
- بفرمایید.
+ نه استاد دیروقته یک سوال دارم...
حدفاصل ابتدای راهرو تا انتهای راهرو میپرسم: فقط میخوام بدونم این حیرتی که الان دارم بخاطر اینه یک دانشجوی بیسوادم یا اون فیزیکدان باسواد هم این حیرانی رو داره؟
- ببین پائولی، اون وقتی که خیلی جوون بود گفت نسبیت رو 12 نفر فقط فهمیدن، تازه اون موقع!
+ تازه اون موقع! ذهنهای اون موقع!
- ولی فیزیک کوانتومی رو کسی نفهمیده.
درب دانشکده میایستد و دقایقی پرشور حرف میزند. بعد اشاره میکند که برویم آن طرفی که ماشینش را پارک کرده. از پلهها که پاییین میآییم یهو میایستد. "صبر کن ببینم ماشینم رو اون ور پارک کردم" چشمهایش را لحظاتی میبندد" آها! آره همون وره" خیالم راحت میشود که واقعا از اهالی سرزمین فیزیک است =)
- ببین الان درست رو بخون. امتحانات هم که کم مونده. تابستون قشنگ وقت داری. هم بهت کتاب معرفی میکنم، هم آدم معرفی میکنم.
علی الظاهر حیاط دانشکده علومپایه راه میروم ولی در واقع روی ابرهایم :)
میخواهم خداحافظی کنم که میپرسد: خوابگاهی هستی؟
+ بله.
- بشین برسونمت.
و در مسیر هم باز تاکید میکند درسم را بخوانم.
در محضر تمامی شما رفقا با صدای رسا اعلام میدارم که خیلی بووووووووق تشریق دارم اگر این ترم هم درس نخوانم.
در حد فاصل خنک شدن نسکافهام برایتان مینویسم که:
این چندصباح که دانشگاه باز شده تازه دریافتهام دانشجویی یعنی چه و چقدر من محتاج این نقطه از فضا و زمان بودم. جایی که فارغ از دغدغههای مالی بتوان وسط کتابخانه روی زمین نشست و ساعتها خواند که وقتی از ذوق پیدا کردن یکی از کتب ریاضی به زبان اصلی در خودت نمیگنجی نگاهت به درسنامههای زبان اصلی فاینمن گره بخورد. جایی که وقتی با دمپاییهای آبی حمامیام برای حل سوال پای تخته میروم استادرجایی کلی از استایلم تعریف و تمجید کند و دست آخر مهر تاییدش را با جملهی " من که موافقم و این خوبه" تکمیل کند =) جایی که وقتی با آشفتگی محض حول ساعت20 پیش استادموسوی میروم با صمیمت و ذوق برایم از کوانتوم بگوید و دلگرمم کند به ادامهی مسیر. اینجا یک دانشجوی ترم6 با پرویی محض به دفتر استاد تمام کیهانشناس میرود و میگوید حرفهایش در مقاله تبیین علمی نیست و اسطورهایست. هنگام خروج هم پروفسور رزمی یکی از این خوراکیهای آردی شیرینمزه بدهد دستت. اینجا استاد فاضل با موهای پریشان لخت، لباس چروک و ریشهای بلندش آرامت میکند که تو روی این کره تنها نیستی و میتوان خود بود و خود ماند حتی پس از 40سالگی. اینجا سرشار از فوتون است؛ روشنی بخش، پرانرژی.
راستی نسکافهام سرد شد.
امروز صبح فروشگاه روی صندلیای که رو به در بود نشسته بودم و با خانم همت-صندوقدار جدید- گپ میزدیم. این ایام کنارش میایستم تا روال کار بیاد دستش. همینطور که گرم صحبت بودیم یک خانم وارد فروشگاه شد تا خرید کنه. جلوی میز پیشخوان که رسید یک سگ دم پله اومد و داشت میاومد داخل و من بلند بلند گفتم:« نیا تو! نیا تو!»
و سگ محترم داستان ما از اونجا که مودب و متشخص بود وارد نشد. در روستای ما سگهای ولگرد گوشواره دارن، در واقع سگهایی که بهداشت روشون نظارت داره و عقیمشون کردن رو به این شکل نشونه گذاری کردن تا کار منظم پیش بره. این سگ هم گوشواره داشت و من بهطبع فکر کردم از این دست سگهاست، اما نبود. در واقع این خانم این سگ رو درمون کرده بود و پیش خودش نگه داشته بود. ریاکشن من بنظرم طبیعی بود، فکر میکنم نرمال باشه که از ورود یک سگ به داخل فروشگاه مواد غذایی جلوگیری سریع جلوگیری بشه. اما ما آدما خیلی عقدهی قاضی بودن داریم و این خانم برگشت گفت میترسه سگ بیاد تو اینجا رو نجس کنه! چرا این حرف چرند رو زد؟ صرفا وصرفا بخاطر ظاهر من. این اولین بار نیست که غلط قضاوت میشم، آخرین بار هم نخواهد بود و چقدر در ارتباطاتم با دوست و آشنا همواره نگران این مسئله بودم و ترسیدم و فرار کردم. من به تجربه فهمیدم که قضاوت آدما کار سادهای نیست، آدما پیچیدهان، واقعا پیچیده! کاش و کاش و کاش آدما به این حد برسن که قضاوت نکنن یا حداقل از ظاهر آدما...
آهسته و پیوسته قدم برمیدارم. دیرزمانیست که دیگر عجلهی مقصد ندارم؛ شتاب؟ حتما! عجله؟ هرگز. یافتهام مسیر به اندازهی مقصد مهم است و باید بدان توجه نمود. یک دستم جعبهی کوچک شیرینی و دست دیگر گوشی. هندزفری را در جفت گوشهایم چپاندم تا جز فرهاد چیزی نشنفم.
" با دستای فقیر
با چشمای محروم
با پاهای خسته"
محفل انس با خویشتن برقرار است؛ شب تاریک، قدمزدن، موسیقی و یک کلاف پیچ در پیچ افکار...
"شب با تابوت سیاه
نشست توی چشماش
خاموش شد ستاره"
از چند ماه پیش که حریصوار تنگ کردن دایره را آغاز کردم اکنون منم؛ نقطهی مرکز و دیگر هیچ...
"خاموش شد ستاره
افتاد روی خاک"
شب به نیمه رسیده. صدای هلهله در وسط حیاط پرپاست. در خانهی خشتی پیرمرد غوغاست. خانهای قدیمی که در تنها اتاقش پیرمرد و نوهاش سکونت دارند، البته زین پس نوعروسی نیز قدم خواهد گذاشت، بر روی گلیمی قرمز که آفتاب تابستان گاه و بیگاه روی آن دست نوازش میکشد و ساختمان را خانه میسازد. شاید امشب باید پیرمرد در پذیرایی بخوابد و زوج جوان در اتاق، حتما همین طور است. خوششبیست امشب، جملگی مشغول خنده و سرور. پیر خستهی قصه آرام و بیصدا مجلس بزم را ترک میگوید. از پلههای ایوان بالا میرود از دم در دستش را دراز میکند و ساک دستی کوچکش را برمیدارد. با همان سکون وسکوتی که در هالهی دورش برقرار است از پلهها پایین میرود، از کنارهی دیوارها عبور کرده، خود را به دهلیز میرساند. پیرمرد همیشه unvisible ما اکنون از همیشه نامرئیتر است. در تاریکی دهلیز گمشده. به در ورودی میرسد که حال البته در خروجیست. در را باز میکند، لحظهای درنگ؛ سرش را برمیگرداند و به چهرهی خرم جوان نگاه میکند، داماد گرم گفتگوست. لبخندی از عمق رضایت بر چهرهی پرشکن پیرمرد نقش میبندد. پایش را از در بیرون میگذارد، در را بیصدا میبندد و میرود.
"سایه شم نمیموند
هرگز پشت سرش"
________________________________________________________
چندشب پیش دعوت شدم به افطار. هنگام صرف افطار تنی از دوستان گفت: «شما چرا نمینویسی تو وبلاگت؟» همان هنگام دیگر عزیزی ضمن تایید وارد شد. من یکه خوردم، راستش در مخیلهام هم نمیگنجید که دایرهی مخاطبان وبلاگم تا خیابان شکوری هم رسیده باشد! از آن شب به وبلاگ فکر میکنم و به سهلانگاریهایم. من بازگشتم و این بار با دقت خواهم نگاشت. دانستن دایرهی مخاطبانم مرا وامیدارد که با مسئولیت بیشتری بنویسم و قلم به هرز نبرم. اگر لغزیدم تذکر از من دریغ نکنید.
________________________________________________________
این قسمت آخر را اما برای تو مینویسم؛ ای دور افتاده!
نمیدانم که میخوانی یا نه، اما میدانم که میدانی من مریضانه امیدوارم؛ پس مینویسم:
من بازگشتم و دوباره مینویسم. کاش میتوانستم دوباره برایت نامه بنویسم. از آسمان آبی غلیظ دیشب برایت تعریف کنم. از دسته گل بابونهی روی میزم برایت عکس بگیرم. اما نمیشود! گریزی نیست، از " گریز و درد" گریزی نیست. اما هنوز قلم هست و هنوز میتوان نوشت. من مینویسم تو نیز به حجرهی هجرت بازگرد، لطفا!
راستش نمیدانم ادامهی نوشتن در این صفحه درست است یا نه. اینجا برای من همیشه مأمن امنی بود برای نوشتن. بیدغدغه بنویسم و دلنگران قضاوتهای احمقانه و داوریهای عاجزانه نباشم. بازخواست برای دفاع نشوم، کسی نپرسد، کسی حق قضاوت برای خودش قائل نباشد. من اهل توضیح نیستم، آنقدری وقت ندارم که اوضاعم به چنین امور حقیری بگذرد. من میروم، بیسوال، بیجواب. من از کل دنیا به داشتن ۳دیوانه راضیام. بسیار برایم کافیاند، دقیقتر بگویم از سرم هم زیادیاند. الباقی خواستند بمانند نخواستند در را کامل ببندند.
دنیای وبلاگ برای من اینگونه بود که انسانهایش روی تخته سنگ محکم نایستادند، روی امواج دریا در حال تلاطماند. تیپ آدمهای اینجا در نظرم اینگونه بود که پای برهنه، یک آستین کوتاه گشاد بر تن کردند و سرخوشانه روی شنهای ساحل راه میروند. آدمهایی که هرگز حاضر نیستند این مستی شیرین را وداع گویند و حاضر شوند شستهرفته و مرتب لباس قضات بر تن کنند. اما خب، اشتباه میکردم!
انگار آدمهایی شبیه به من که زمزمه میکنند:
«
نبستهام به کس دل
نبسته کس به من دل
چو تختهپاره بر موج
رها
رها
رها
من
»
در دنیای مدرن هیچ جایی ندارند. در هیچ کجای این ناکجا آباد.
اینجا دیگر برایم مثل حجرهی کنج اتاقم نیست. اینجا هم شبیه باغ وحش شده، در بهترین حالت موزه. این شیئی که من باشم جایم در موزه نیست، من دفینههای شهرهای بینشانم.
خداحافظ.
نمیدانم از کجا شروع کنم؛
از اسفندماه نود و هشت که کرونا آمد یا فروردین نود و نه که درمان مادر شروع شد، شاید باید از مهرماه نود و هشت که دانشگاه قم قبول شدم و تنفس در هوای آلوده اما علمی تهران ازم سلب شد! شاید حتی باید برگردم به قبل کنکور؛ اردیبهشت نود و هشت که مادربزرگ رفت، رفت و تکهی بزرگی از مرا هم همراه خود برد. من ماندم و آن خانه، تنهای تنها و این تغییر تحمیلی مرا به اسبابکشی به خانهی پدری واداشت که گرم بود اما کرسی مادربزرگ را نداشت... چند صباح بعدش هم دومرتبه ناچار به اسبابکشی شدم اما این بار از محلهای به محلهای دیگر، از متعلق کودکی به ناکجای غم و نم! همان ایم تزانزیت آدم. آدمهای آمده و رفته... آدمهای مدعی!
و خب همهی اینها گذشت؛ مادر خوب شد. :)
خانهی جدید ساخته شد و هرچند بویی از کودکی ندارد اما چشماندازش را دارد؛ هر صباح از آن پنجرهی بزرگ، باجبند- اولین عشق این بشر روستایی- را نظاره میکنم.
به فضای دانشگاه قم عادت کردم و فهمیدم راههای فراوان برای کسب دانش است.
مادربزرگ اما برنگشت، سوال جایزهی دهمیلیون دلاری امشب: چگونه به رفتن آدمها عادت کنیم؟
با همهی این تفاسیر همواره از خودم میپرسم:« میارزید؟» به این میزان دهنسرویسی میارزید؟ تحمل این دوسال که من را بهمراتب بیش از دوسال پیرتر ساخت؛ اولین موی سپید، سردردها، دستدردها، قلبدردها...
- پاسخ؟
- نمیدانم!
نمیدانم تحمل این دوسال به مختصات فعلی میارزید یا نه؟ بهتر نبود همان دوسال پیش دنیا برایم تمام میشد؟ نمیدانم.
رفیق ما میگوید:«همیشه میارزه.»
من اما مثل همهی چیزهای دیگری که بدان مشکوکم به جوابهایم مشکوکم.
در این دوسال پروژه این بود که پخش زمین نشوم! هرچقدر که غم زانوانش را محکم به صدرم کوفت تسلیم نشوم و نفس بکشم، مادر خوب شود و مشروط نشوم. پروژه موفقیت آمیز بود! حتی یک ترم معدلم الف شدم و همیشه شاگرد اولی کلاس حفظ شد.
اکنون
آغاز فصلی نو است. وقتش رسیده از کنج تاریک بیرون آیم. به دنبال نور بدوم. تحقیقاتم را منسجم کنم. این تن را آرام کنم.
میخواهم کاری کنم
و
به زمین نزدیک شوم.
مناجات:
در راستای کارگران مشغول کارند: قالب نو!
البته هنوز کلی ریزهکاری داره که به مرور اصلاح میشه. طراحی با شخص شخیص اینجانب بوده، حتی فضانوردی که اون بالا داره به شما گل نعنا تقدیم میکنه :)
امیدوارم یکوقتی بتوانم از سرمای بیرحم بیرون و آتش عمیق درون این روزها بنویسم. امیدوارم...
از شب قبلش ذهنم مشغول بود؛ غروبش دبیر جلسه تماس گرفته بود که میتوانی در مورد نخبگان 5دقیقه صحبت کنی؟ و زبانم در اقدامی خودسرانه گفت: بله حتما! از فضاهای اینچنینی دورم، از صحبت هم بیزار. در 5دقیقه نه میتوان طرح مسئله کرد، نه حل، فقط حرفهای کلی بلغور کرد، سخن کوتاه کنم؛ مزخرف ببافی! 5دقیقه: وقت دیگران را بگیری، برق مصرف کنی، گاز مصرف کنی، کالری بسوزانی که چه؟ که هِچ. کمی کلنجار رفتم، تصمیم گرفتم از دغدغهها بگویم، بیان درد مشترک و البته خطای محاسباتی. صبح از خانه میزنم بیرون و میروم فروشگاه، سر شغل شریف بگو مگو با مردم: چرا مرغ نمیآورید؟ کی مرغ میآورید؟ چرا تخفیف بیشتر نمیدهید؟ چرا شیلتون گران است؟ چرا شهیون ارزان است؟ چرا کارتنی روغن نمیدهید؟ چرا لوبیا چشم بلبلی را در یخچال نگهمیدارید؟ چرا بقیهی لوبیاها را نه؟ چرا قیمت زعفران آناهیتا با دوغزال متفاوت است؟ چرا در دیزی باز است؟ چرا دم خر دراز است؟ چرا خورشید پشتش به ماست؟ چرا به رفتن خورشید میگوییم غروب اما به آمدنش نمیگوییم شروق؟ فروشگاه نیست که دانشکدهی فلسفه است، گاهی هم جامعهشناسی، گاهی روانشناسی، گاهی مدیریت رسانه، گاهی تاریخ و قص علی هذا.
مشتری شکر میخرد، زهره شامپو، زحل خرما، نپتون چایش را (ایح ایح ایح). خلوت که میشود شیشهپاککن را برمیدارم، میز پیشخوان را دستمال میکشم و همزمان فکر میکنم: چرا یک نخبه میرود؟
سر ظهر به خانه برمیگردم. بیدرنگ پشت لپتاپ مینشینم و افکارم را بهصورت مایندمپ ترسیم میکنم. مرتب که شد در خانهی وُرد رضیالله را میزنم و نگاشتن را آغاز میکنم: «به نام حق. علم بهتر است یا ثروت؟» سرم را که بالا میآورم از زمان گذشته جا میخورم. بلند میشوم و شتابزده خرت و پرتهایم را داخل کیف میریزم و دو! یک، دو، فروشگاه. متن را به همکارمان نشان میدهم تا نظر دهد؛ دانشگاه دولتی اقتصاد خوانده و اکنون در فروشگاه بهعنوان کارگر مشغول به کار است.
ساعت 5 بهسبب مرخصی ساعتی فروشگاه را ترک میکنم. هیو-هشتگرد-چهارصددستگاه. بعد از کمی متر کردن متوجه میشم که از تاکسی خبری نیست. سوار پراید سفید اسنپ میشوم. دقایقی بعد ماشین و هیات راننده توجهام را جلب میکند؛ زیادی نظیف است! لحظاتی با خودم درگیر میشوم و بعد میپرم داخل استخر:
- ببخشید شما شغل اصلیتون رانندگیه؟
- نه :)
- جسارتا میشه بپرسم شغل اصلیتون چیه؟
- روزنامهنگارم.
گل از گلم میشکفت و با اشتیاق به بحث در باب مکتوبات میپردازیم. از ابتذال جامعه، از مغفول ماندن قلم، از اوضاع وخیم نشر، از اینکه اگر تبلیغات نباشد چاپ کنسل میشود، از معیشت سخت اهالی قلم، اینجای بحث با مسخرگی محض میگویم:«عوضش از وقتی مسافرکش شدین قدرت تحلیلتون افزایش پیدا کرده.» بلهی عظیمی سر میدهد و قهقه.
وارد سالن جلسات استانداری میشوم. متنم را به حریف نشان میدهم و بنا میکنیم به چکش کاری. تعریف میکند که طبیب میگفت : «این معدنکن یکی منو دوست داره یکی هم فلانی رو». پقی میزند زیر خنده که یعنی خواهر تسمهتایم! میخواهم اضافه کنم که تازه کجایش را دیدی یکی هم نیچه! که با ورود شخص ثالث فسخ میشود.
طبیب میآید. سرخوش میشوم. کمی بعد چای میآید، ذوق میکنم. طبیب باشد و من باشم و چای :))))))
نوبتم که میشود کمی از لم دادن خود میکاهم و سخن میگویم بعد مسئول عظیمالشان شروع میکند. بخشی را میپذیرد. با حضور یک مشاور که تخصصش تحلیل دینامیک سیستم باشد موافقت میکند (انشاءالله که متوجه شده چنین مشاوری به چه کارشان میآید :)). از علم بهتر است یا ثروت میگوید و ثروت را انتخاب میکند و معدنکن را مبهوت این میزان سلیمدلی میکند. کار اما به اینجا ختم نمیشود و حضرت با حالتی مستاصل میپرسد با نخبگان چه کنیم؟ وات د هل ایز گوینگ ان؟!!
حرف دارم
نکته دارم
لیچار هم
اما بیخیال میگذرم. در درونم پیرمردی با خستگی مفرت میخندد. کثیر زمانیست که دیگر حوصلهی اینجور کارها را ندارم، حتی خود جلسه را و اگر نبود طبیب، در فروشگاه به تخم مرغ شمردن و بارکد زدن ادامه میدادم. صرفا آمده بودم ببینیمشان و هم بشنومشان.
درفشانیها که تمام میشود نوبت به طبیب میرسد. خم میشوم و از کیفم قلم و دفتر میکشم بیرون اما...
دل صنوبریم همچو بید لرزان است
ز #حسرت قد و بالای چون صنوبر دوست
اگر چه دوست به چیزی نمیخرد ما را
به عالمی نفروشیم مویی از سر دوست
جلسه تمام میشود. میدوم به سمت حیات. نفس میکشم و به سمت روستا باز میگردم.