روزبه

حجره‌ی کافری مشوش و مشغول

روزبه

حجره‌ی کافری مشوش و مشغول

مختصات جنون‌نامه

روزبه

به‌جای سخن، رقم‌زدن
__________________________

مثل درد برخورد موج و صخره
مثل خستگی یوزپلنگ بعد از ناکامی
مثل غم سوختن مزرعه‌ی سبز
مثل خنکی شب‌های کویر
مثل زیبایی ستاره‌های درخشان
مثل شکوه کوه
__________________________

کرده‌ام توبه به دست صنم باده فروش

کـه دگر می نخورم بی رخ بزم آرایی
__________________________

مردم دوست داشتن

امروز صبح فروشگاه روی صندلی‌ای که رو به در بود نشسته بودم و با خانم همت-صندوق‌دار جدید- گپ می‌زدیم. این ایام کنارش می‌ایستم تا روال کار بیاد دستش. همینطور که گرم صحبت بودیم یک خانم وارد فروشگاه شد تا خرید کنه. جلوی میز پیشخوان که رسید یک سگ دم پله اومد و داشت می‌اومد داخل و من بلند بلند گفتم:« نیا تو! نیا تو!»

و سگ محترم داستان ما از اون‌جا که مودب و متشخص بود وارد نشد. در روستای ما سگ‌های ولگرد گوشواره دارن، در واقع سگ‌هایی که بهداشت روشون نظارت داره و عقیم‌شون کردن رو به این شکل نشونه گذاری کردن تا کار منظم پیش بره. این سگ هم گوشواره داشت و من به‌طبع فکر‌ کردم از این دست سگ‌هاست، اما نبود. در واقع این خانم این سگ رو درمون کرده بود و پیش خودش نگه داشته بود. ری‌اکشن من بنظرم طبیعی بود، فکر می‌کنم نرمال باشه که از ورود یک سگ به داخل فروشگاه مواد غذایی جلوگیری سریع جلوگیری بشه. اما ما آدما خیلی عقده‌ی قاضی بودن داریم و این خانم برگشت گفت می‌ترسه سگ بیاد تو اینجا رو نجس کنه! چرا این حرف چرند رو زد؟ صرفا وصرفا بخاطر ظاهر من. این اولین بار نیست که غلط قضاوت می‌شم، آخرین بار هم نخواهد بود و چقدر در ارتباطاتم با دوست و آشنا همواره نگران این مسئله بودم و ترسیدم و فرار کردم. من به تجربه فهمیدم که قضاوت آدما کار ساده‌ای نیست، آدما پیچیده‌ان، واقعا پیچیده! کاش و کاش و کاش آدما به این حد برسن که قضاوت نکنن یا حداقل از ظاهر آدما...

هارب
۱۴ ارديبهشت ۰۱ ، ۲۳:۲۳ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱ نظر

آهسته و پیوسته قدم برمی‌دارم. دیرزمانی‌ست که دیگر عجله‌ی مقصد ندارم؛ شتاب؟ حتما! عجله؟ هرگز. یافته‌ام مسیر به اندازه‌ی مقصد مهم است و باید بدان توجه نمود. یک دستم جعبه‌ی کوچک شیرینی و دست دیگر گوشی. هندزفری را در جفت گوش‌هایم چپاندم تا جز فرهاد چیزی نشنفم.

" با دستای فقیر

با چشمای محروم

با پاهای خسته"

محفل انس با خویشتن برقرار است؛ شب تاریک، قدم‌زدن، موسیقی و یک کلاف پیچ در پیچ افکار...

"شب با تابوت سیاه

نشست توی چشماش

خاموش شد ستاره"

از چند ماه پیش که حریص‌وار تنگ کردن دایره را آغاز کردم اکنون منم؛ نقطه‌ی مرکز و دیگر هیچ...

"خاموش شد ستاره

افتاد روی خاک"

شب به نیمه رسیده. صدای هلهله در وسط حیاط پرپاست. در خانه‌ی خشتی پیرمرد غوغاست. خانه‌ای قدیمی که در تنها اتاقش پیرمرد و نوه‌اش سکونت دارند، البته زین پس نوعروسی نیز قدم خواهد گذاشت، بر روی گلیمی قرمز که آفتاب تابستان گاه و بی‌گاه روی آن دست نوازش می‌کشد و ساختمان را خانه می‌سازد. شاید امشب باید پیرمرد در پذیرایی بخوابد و زوج جوان در اتاق، حتما همین طور است. خوش‌شبی‌ست امشب، جملگی مشغول خنده و سرور. پیر خسته‌ی قصه آرام و بی‌صدا مجلس بزم را ترک می‌گوید. از پله‌های ایوان بالا می‌رود از دم در دستش را دراز می‌کند و ساک دستی کوچکش را برمی‌دارد. با همان سکون وسکوتی که در هاله‌ی دورش برقرار است از پله‌ها پایین می‌رود، از کناره‌ی دیوارها عبور کرده، خود را به دهلیز می‌رساند. پیرمرد همیشه unvisible ما اکنون از همیشه نامرئی‌تر است. در تاریکی دهلیز گم‌شده. به در ورودی می‌رسد که حال البته در خروجی‌ست. در را باز می‌کند، لحظه‌ای درنگ؛ سرش را برمی‌گرداند و به چهره‌ی خرم جوان نگاه می‌کند، داماد گرم گفتگوست. لبخندی از عمق رضایت بر چهره‌ی پرشکن پیرمرد نقش می‌بندد. پایش را از در بیرون می‌گذارد، در را بی‌صدا می‌بندد و می‌رود.

"سایه‌ شم نمی‌موند

هرگز پشت سرش"

________________________________________________________

 

چندشب پیش دعوت شدم به افطار. هنگام صرف افطار تنی از دوستان گفت: «شما چرا نمی‌نویسی تو وبلاگت؟» همان هنگام دیگر عزیزی ضمن تایید وارد شد. من یکه خوردم، راستش در مخیله‌ام هم نمی‌گنجید که دایره‌ی مخاطبان وبلاگم تا خیابان شکوری هم رسیده باشد! از آن شب به وبلاگ فکر می‌کنم و به سهل‌انگاری‌هایم. من بازگشتم و این بار با دقت خواهم نگاشت. دانستن دایره‌ی مخاطبانم مرا وامی‌دارد که با مسئولیت بیش‌تری بنویسم و قلم به هرز نبرم. اگر لغزیدم تذکر از من دریغ نکنید.

________________________________________________________

این قسمت آخر را اما برای تو می‌نویسم؛ ای دور افتاده!

نمی‌دانم که می‌خوانی یا نه، اما می‌دانم که می‌دانی من مریضانه امیدوارم؛ پس می‌نویسم:

من بازگشتم و دوباره می‌نویسم. کاش می‌توانستم دوباره برایت نامه بنویسم. از آسمان آبی غلیظ دیشب برایت تعریف کنم. از دسته گل بابونه‌ی روی میزم برایت عکس بگیرم. اما نمی‌شود! گریزی نیست، از " گریز و درد" گریزی نیست. اما هنوز قلم  هست و هنوز می‌توان نوشت. من می‌نویسم تو نیز به حجره‌ی هجرت بازگرد، لطفا!

هارب
۱۱ ارديبهشت ۰۱ ، ۲۳:۰۵ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱ نظر

راستش نمی‌دانم ادامه‌ی نوشتن در این صفحه درست است یا نه. این‌جا برای من همیشه مأمن امنی بود برای نوشتن. بی‌دغدغه بنویسم و دل‌نگران قضاوت‌های احمقانه و داوری‌های عاجزانه نباشم. بازخواست برای دفاع نشوم، کسی نپرسد، کسی حق قضاوت برای خودش قائل نباشد. من اهل توضیح نیستم، آن‌قدری وقت ندارم که اوضاعم به چنین امور حقیری بگذرد. من می‌روم، بی‌سوال، بی‌جواب. من از کل دنیا به داشتن ۳دیوانه‌ راضی‌ام. بسیار برایم کافی‌اند، دقیق‌تر بگویم از سرم هم زیادی‌اند. الباقی خواستند بمانند نخواستند در را کامل ببندند.

دنیای وبلاگ برای من این‌گونه بود که انسان‌هایش روی تخته سنگ محکم نایستادند، روی امواج دریا در حال تلاطم‌اند. تیپ آدم‌های این‌جا در نظرم این‌گونه بود که پای برهنه، یک آستین کوتاه گشاد بر تن کردند و سرخوشانه روی شن‌های ساحل راه می‌روند. آدم‌هایی که هرگز حاضر نیستند این مستی شیرین را وداع گویند و حاضر شوند شسته‌رفته و مرتب لباس قضات بر تن کنند. اما خب، اشتباه می‌کردم!

انگار آدم‌هایی شبیه به من که زمزمه می‌کنند:

«

نبسته‌ام به کس دل

نبسته کس به من دل

چو تخته‌پاره بر موج

رها

رها

رها

من

»

در دنیای مدرن هیچ جایی ندارند. در هیچ کجای این ناکجا آباد.

این‌جا دیگر برایم مثل حجره‌ی کنج اتاقم نیست. این‌جا هم شبیه باغ وحش شده، در بهترین حالت موزه. این شیئی که من باشم جایم در موزه نیست، من دفینه‌های شهرهای بی‌نشانم.

خداحافظ.

 

هارب
۱۶ اسفند ۰۰ ، ۱۹:۱۰ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱ نظر

نمی‌دانم از کجا شروع کنم؛

از اسفندماه نود و هشت که کرونا آمد یا فروردین نود و نه که درمان مادر شروع شد، شاید باید از مهرماه نود و هشت که دانشگاه قم قبول شدم و تنفس در هوای آلوده اما علمی تهران ازم سلب شد! شاید حتی باید برگردم به قبل کنکور؛ اردیبهشت نود و هشت که مادربزرگ رفت، رفت و تکه‌ی بزرگی از مرا هم همراه خود برد. من ماندم و آن خانه، تنهای تنها و این تغییر تحمیلی مرا به اسباب‌کشی به خانه‌ی پدری واداشت که گرم بود اما کرسی مادربزرگ را نداشت... چند صباح بعدش هم دومرتبه ناچار به اسباب‌کشی شدم اما این بار از محله‌ای به محله‌ای دیگر، از متعلق کودکی به ناکجای غم و نم! همان ایم تزانزیت آدم. آدم‌های آمده و رفته... آدم‌های مدعی!

و خب همه‌ی این‌ها گذشت؛ مادر خوب شد. :)

خانه‌ی جدید ساخته شد و هرچند بویی از کودکی ندارد اما چشم‌اندازش را دارد؛ هر صباح از آن پنجره‌ی بزرگ، باجبند- اولین عشق این بشر روستایی- را نظاره می‌کنم

به فضای دانشگاه قم عادت کردم و فهمیدم راه‌های فراوان برای کسب دانش است.

مادربزرگ اما برنگشت، سوال جایزه‌ی ده‌میلیون دلاری امشب: چگونه به رفتن آدم‌ها عادت کنیم؟

با همه‌ی این تفاسیر همواره از خودم می‌پرسم:« می‌ارزید؟» به این میزان دهن‌سرویسی می‌ارزید؟ تحمل این دوسال که من را به‌مراتب بیش‌ از دوسال پیرتر ساخت؛ اولین موی سپید، سردردها، دست‌دردها، قلب‌دردها...

- پاسخ؟
- نمی‌دانم!

نمی‌دانم تحمل این دوسال به مختصات فعلی می‌ارزید یا نه؟ بهتر نبود همان دوسال پیش دنیا برایم تمام می‌شد؟ نمی‌دانم.

رفیق ما می‌گوید:«همیشه می‌ارزه.»

من اما مثل همه‌ی چیزهای دیگری که بدان مشکوکم به جواب‌هایم مشکوکم.

در این دوسال پروژه‌ این بود که پخش زمین نشوم! هرچقدر که غم زانوانش را محکم به صدرم کوفت تسلیم نشوم و نفس بکشم، مادر خوب شود و مشروط نشوم. پروژه موفقیت آمیز بود! حتی یک ترم معدلم الف شدم و همیشه شاگرد اولی کلاس حفظ شد.

اکنون 

آغاز فصلی نو است. وقتش رسیده از کنج تاریک بیرون آیم. به دنبال نور بدوم. تحقیقاتم را منسجم کنم. این تن را آرام کنم

می‌خواهم کاری کنم

و 

به زمین نزدیک شوم.


 

مناجات:


در راستای کارگران مشغول کارند: قالب نو!

البته هنوز کلی ریزه‌کاری داره که به مرور اصلاح می‌شه. طراحی با شخص شخیص اینجانب بوده، حتی فضانوردی که اون بالا داره به شما گل نعنا تقدیم می‌کنه :)

هارب
۰۶ بهمن ۰۰ ، ۰۱:۰۸ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰ نظر

منتظر یک‌سری تغییرات باشید ؛)

هارب
۲۵ دی ۰۰ ، ۱۶:۵۵ موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰ نظر

امیدوارم یک‌وقتی بتوانم از سرمای بی‌رحم بیرون و آتش عمیق درون این روزها بنویسم. امیدوارم...

هارب
۰۹ دی ۰۰ ، ۰۰:۳۴ موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰ نظر

از شب قبلش ذهنم مشغول بود؛ غروبش دبیر جلسه تماس گرفته بود که می‌توانی در مورد نخبگان 5دقیقه صحبت کنی؟ و زبانم در اقدامی خودسرانه گفت: بله حتما! از فضاهای این‌چنینی دورم، از صحبت هم بیزار. در 5دقیقه نه می‌توان طرح مسئله کرد، نه حل، فقط حرف‌های کلی بلغور کرد، سخن کوتاه کنم؛ مزخرف ببافی! 5دقیقه: وقت دیگران را بگیری، برق مصرف کنی، گاز مصرف کنی، کالری بسوزانی که چه؟ که هِچ. کمی کلنجار رفتم، تصمیم گرفتم از دغدغه‌ها بگویم، بیان درد مشترک و البته خطای محاسباتی. صبح از خانه می‌زنم بیرون و می‌روم فروشگاه، سر شغل شریف بگو مگو با مردم: چرا مرغ نمی‌آورید؟ کی مرغ می‌آورید؟ چرا تخفیف بیش‌تر نمی‌دهید؟ چرا شیلتون گران است؟ چرا شهیون ارزان است؟ چرا کارتنی روغن نمی‌دهید؟ چرا لوبیا چشم بلبلی را در یخچال نگه‌می‌دارید؟ چرا بقیه‌ی لوبیاها را نه؟ چرا قیمت زعفران آناهیتا با دوغزال متفاوت است؟ چرا در دیزی باز است؟ چرا دم خر دراز است؟ چرا خورشید پشتش به ماست؟ چرا به رفتن خورشید می‌گوییم غروب اما به آمدنش نمی‌گوییم شروق؟  فروشگاه نیست که دانشکده‌ی فلسفه است، گاهی هم جامعه‌شناسی، گاهی روانشناسی، گاهی مدیریت رسانه، گاهی تاریخ و قص علی هذا.

مشتری شکر می‌خرد، زهره شامپو، زحل خرما، نپتون چایش را (ایح ایح ایح). خلوت که می‌شود شیشه‌پاک‌کن را برمی‌دارم، میز پیشخوان را دستمال می‌کشم و هم‌زمان فکر می‌کنم: چرا یک نخبه می‌رود؟

سر ظهر به خانه برمی‌گردم. بی‌درنگ پشت لپ‌تاپ می‌نشینم و افکارم را به‌صورت مایندمپ ترسیم می‌کنم. مرتب که شد در خانه‌ی وُرد رضی‌الله را می‌زنم و نگاشتن را آغاز می‌کنم: «به نام حق. علم بهتر است یا ثروت؟» سرم را که بالا می‌آورم از زمان گذشته جا می‌خورم. بلند می‌شوم و شتاب‌زده خرت و پرت‌هایم را داخل کیف می‌ریزم و دو! یک، دو، فروشگاه. متن را به همکارمان نشان می‌دهم تا نظر دهد؛ دانشگاه دولتی اقتصاد خوانده و اکنون در فروشگاه به‌عنوان کارگر مشغول به کار است.

ساعت 5 به‌سبب مرخصی ساعتی فروشگاه را ترک می‌کنم. هیو-هشتگرد-چهارصددستگاه. بعد از کمی متر کردن متوجه می‌شم که از تاکسی خبری نیست. سوار پراید سفید اسنپ می‌شوم. دقایقی بعد ماشین و هیات راننده توجه‌ام را جلب می‌کند؛ زیادی نظیف است! لحظاتی با خودم درگیر می‌شوم و بعد می‌پرم داخل استخر:

- ببخشید شما شغل اصلی‌تون رانندگیه؟

- نه :)

- جسارتا می‌شه بپرسم شغل اصلی‌تون چیه؟

- روزنامه‌نگارم.

گل از گلم می‌شکفت و با اشتیاق به بحث در باب مکتوبات می‌پردازیم. از ابتذال جامعه، از مغفول ماندن قلم، از اوضاع وخیم نشر، از این‌که اگر تبلیغات نباشد چاپ کنسل می‌شود، از معیشت سخت اهالی قلم، این‌جای بحث با مسخرگی محض می‌گویم:«عوضش از وقتی مسافرکش شدین قدرت تحلیل‌تون افزایش پیدا کرده.» بله‌ی عظیمی سر می‌دهد و قهقه. 

وارد سالن جلسات استان‌داری می‌شوم. متنم را به حریف نشان می‌دهم و بنا می‌کنیم به چکش کاری. تعریف می‌کند که طبیب می‌گفت : «این معدن‌کن یکی منو دوست داره یکی هم فلانی رو». پقی می‌زند زیر خنده که یعنی خواهر تسمه‌تایم! می‌خواهم اضافه کنم که تازه کجایش را دیدی یکی هم نیچه! که با ورود شخص ثالث فسخ می‌شود. 

طبیب می‌آید. سرخوش‌ می‌شوم. کمی بعد چای می‌آید، ذوق می‌کنم. طبیب باشد و من باشم و چای :))))))

نوبتم که می‌شود کمی از لم دادن خود می‌کاهم و سخن می‌گویم بعد مسئول عظیم‌الشان شروع می‌کند. بخشی را می‌پذیرد. با حضور یک مشاور که تخصصش تحلیل دینامیک سیستم باشد موافقت می‌کند (ان‌شاءالله که متوجه شده چنین مشاوری به چه کارشان می‌آید :)). از علم بهتر است یا ثروت می‌گوید و ثروت را انتخاب می‌کند و معدن‌کن را مبهوت این میزان سلیم‌دلی می‌کند. کار اما به این‌جا ختم نمی‌شود و حضرت با حالتی مستاصل می‌پرسد با نخبگان چه کنیم؟ وات د هل ایز گوینگ ان؟!!

حرف دارم

نکته دارم

لیچار هم

اما بیخیال می‌گذرم. در درونم پیرمردی با خستگی مفرت می‌خندد. کثیر زمانی‌ست که دیگر حوصله‌ی این‌جور کارها را ندارم، حتی خود جلسه را و اگر نبود طبیب، در فروشگاه به تخم مرغ شمردن و بارکد زدن ادامه می‌دادم. صرفا آمده بودم ببینیم‌شان و هم بشنوم‌شان. 

درفشانی‌ها که تمام می‌شود نوبت به طبیب می‌رسد. خم می‌شوم و از کیفم قلم و دفتر می‌کشم بیرون اما...

دل صنوبریم همچو بید لرزان است

ز #حسرت قد و بالای چون صنوبر دوست

اگر چه دوست به چیزی نمی‌خرد ما را

به عالمی نفروشیم مویی از سر دوست

 

جلسه تمام می‌شود. می‌دوم به سمت حیات. نفس می‌کشم و به سمت روستا باز می‌گردم.

هارب
۲۴ آذر ۰۰ ، ۲۱:۴۸ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ نظر

حاج‌آقای رضاپور مهمان ما بود؛دی، پری شب گپکی زده بودیم درباره‌ی کف جامعه، مملکت، عدالت همین مباحث آبکی. جمعه اما سر ظهر بنا کردم به سمت کرج. رفتم طبقه‌ی پایین-منزل برادر- که خداحافظی کنم گویا به رسم ادب؛ پرسیده بودم از مادر که باید خداحافظی کنم؟ و جواب مثبت بود. 

[تق تق]

- بله؟

- بله! حاج‌آقا رفت؟

- آره (با لبخندی تابلو که حکایت از چرندبافی برادر دارد)

[صدای خنده‌ی ریز حاج‌آقا]

داخل می‌شوم. بعد از احوال پرسی‌های مسخره‌ی روتین حاج‌آقا وعظ را آغاز می‌کند آخودندند دیگر همواره استندبای برای ارشاد خلق منافق:

- شوهر کن.

- امیررضا توجیه‌تون نکرده (یکی نیست بزنه تو دهنم و بگه خفه شو یه خنده‌ی ریز برو و بحث رو فیصله. واقعا به وجود چنین فردی در زندگیم نیازمندم کاش آپدیت بعدی دستیار گوگل این قابلیت اضافه شه)

- حیفه یک دختر مومن انقلابی حزب‌اللهی (#ترکیب برنده :)) هنوز ازدواج نکرده باشه.

امیررضا پا به عرصه‌ی هستی می‌نهد:

- چی حاج‌آقا؟ یه بار دیگه هم بگو!

حاجی بی‌خبر تکرار می‌کند. 

می‌خندیم من تلخ، امیررضا را اما نمی‌دانم. از همین نقطه این بازی کثیف شروع شد نمی‌دانم بعدش چه شد که تا به خود آمده‌ام دیدم من خر (به معنای بد کلمه) نشسته‌ام 2ساعت دارم با جناب رضاپور بحث می‌کنم. بحثی چرند، بی‌فایده، مسخره، احمقانه؛ آخ که چقدر سزاوار این صفاتم! این هم از روز تخدیر ما. آه گرشاسبی دامنم را گرفت یحتمل. 

من بی‌زارم از نگاه بالا به پایین، از نگاه من درست می‌گویم تو غلط، من حقم تو باطل، ما خوبیم فلاسفه‌ی غرب زنازاده(پرواضح است که این واژه در کانتکس آن مکتب مساوی توهین هم استفاده می‌شود و من از آن کانتکس بی‌خبر نیستم اما حضرت فلسفه خوانده‌ی ما می‌گوید از این حرف نباید بدت بیاید از همین حرف ببینید سطح بحث را ایضا استدلال ایضا فهم مشترک)، تو نمی‌فهمی من می‌فهمم، تو عاری از عقلی یادت داده‌اند(یاد زخم‌های ایام اتحادیه گرامی باد!)

دیروز به من توهین‌های زیادی شد اما این نگاه که «یادشون داده‌ن» خیلی بد بود خیلی! زبان قاصر از بیان میزان توهین!

چطور بنی‌آدم به خودشان اجازه می‌دهند به افراد توهین کنند؟

چطور بنی‌آدم به خودشان اجازه می‌دهند خود را حق مطلق بپندارند؟

چطور؟

چطور؟

چطور؟

چطور؟

و خب گفتن تمامی این حرف‌ها از خاک‌بر سر بودن من چیزی کم نمی‌کند. سکوت کردم مدت‌ها و این حجم عظیم حرف را نمی‌توانم از خودم خارج کنم قیف پر می‌شود و سر ریز می‌کند مایع حرف از این حفره‌ی لعنتی حنجره خارج نمی‌شود و این مرا وسط بحث عصبی می‌کند. از سوی دیگر این سندرم لعنتی نمی‌گذارد؛ من در بیان حرف‌های روزمره مانده‌ام، در ارتباط با افراد فلجم، در درک ضعیف، مانع‌اند که سخن بگویم؛ این عادلانه نیست و این مرا وسط بحث ناراحت می‌کند. 

من در پردازش ذهنم به زبان ناتوانم، ناتوانی‌ای که جبر محض است از عهده‌ی من خارج و آدم‌ها نمی‌دانند، فکر می‌کنند حرف ندارم، استدلال ندارم مسخره‌تر حتی کم آورده‌آم! سرمست و خوش‌حال از بحثی که برنده‌اش هستند آن‌قدر که توقع داشته باشند در خاتمه‌ی بحث تو را نمازخوان تحویل امت حزب‌الله دهند! نات مَتِر! بگذار خوش باشند. 

توبیخ نهایی: چرا من احمق نشستم 2ساعت با کسی چنین بحث‌هایی را کردم که سر جمع 4 بار هم از نزدیک با او برخورد نداشته‌ام! 

خاک تمامی جهان‌های موازی بر سر من!!

خلاصه اگر بار دیگر با دیگری یک اپسیلون به چنین مباحثی نزدیک شدم فرار می‌کنم. خاصه اگر از امت حزب‌الله باشد. بحث‌های اکل و ماکول بماند با همان حاج‌آقای حسینی همدانی.

بس است سردرد ما را کشت!

*********************************************************

شب از فروشگاه برگشتم. کمی قلیان کشیده بودم. قلیان خوب نبود. طعم تنباکو خوب چشیده نمی‌شد. درست کام نمی‌داد. اما خب قلیان بدش هم خوب است! با چایی نبات و آخرین صفحات کتاب هایزنبرگ. به در خانه که رسیدم امیرحسین را صدا کردم که کلید را بندازد. حواسم نبود، کلید را انداخت، کجا؟ نمی‌دانم. از صدایی که شنیدم برگشتم سمت درخت و با دقت زمین را وارسی کردم. نبود! داخل گل‌ها شاید، نبود! هرچه گشتم نبود. کلافه شده بودم. این گشتن و نیافتن و کلافگی برایم آشناست، بیگانه نیستم. یک لحظه سرم را بالا آوردم، کلید روی شاخه‌ی درخت بود! شاید زیادی سرم پایین است.

*********************************************************

به عنوان حسن ختام یک خاک بر سرت دیگر هم سوی خودم روانه می‌سازم. وقتش رسیده به غار تنهایی بروم.

لعنتی! ساعت 2 شد و من فردا باید بروم سرکار. 

هارب
۰۶ آذر ۰۰ ، ۰۲:۰۵ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰ نظر

من خیلی ضعیفم، بی‌چاره‌ام؛ در روابط دوستانه‌ام افتضاح و نهایتا در تنهایی خواهم مُرد.

کاش می‌شد برم بمیرم. خاک بر سر من.

هارب
۰۴ آذر ۰۰ ، ۲۱:۱۲ موافقین ۱ مخالفین ۱ ۰ نظر

علی‌جان مانده‌ام چه بگویم و از کجا بگویم. جوان بودیم و جاهل. فکر می‌کردیم جدی جدی مرکز عالمیم. هر کدام یک چمران بالقوه‌ایم که باید چریکی بزنیم به دل خرم‌شهر خودمان. این جوانِ یک‌لاقبای امروزی که لابه‌لای صندوق‌داری‌اش معادلات حل می‌کند و به کنج اتاق‌اش دخیل بسته زمانی تا نیمه‌شب در جلسات می‌خروشید. تمیز واقعیت با توهم دشوار است. من همان زهرای آبان نود و هشتم؛ همان‌که تا سحر در هتل بیدار مانده بود و مانده‌بود. من آن شب با تک تک یاخته‌های بدنم فهمیدم جمهوری اسلامی حرم است؛ پناه‌گاه و تو اگر ترک‌اش کنی بی‌رگی! همان زهرای آبان بنزینی که صبحی غیر از روز جمعه کف دانشکده علوم‌پایه ماله به‌دست مشغول تبیین بیانات درس خارج بود. همان زهرای درس اخلاق علامه‌مصباح. همان زهرای دی نود و هشت که با رفقایش خیابان‌های قم را کفن‌پوش متر می‌کرد. همان زهرایی که چند صباح بعد در اتاق تلوزیون خوابگاه مبهوت گردن از مو باریک‌تر پاسدار جمهوری‌اسلامی بود. 167 انسان کشته شدند، عده‌ای اقامت‌شان را گرفتند، آن‌وری‌ها عکس‌های حقوق‌بشری‌شان را، این‌وری‌ها با گردن‌کلفتی گذشتند و این وسط جوان ایرانی ماند و تناقض. من همان زهرای فروردین نود و نه‌ام که خودش را در کتب آقای مطهری غرق کرده بود بل بتواند با نامردی زمانه سازش کند. من همان زهرای تابستان نودونه‌ام که به وادی شک وارد شد. همان زهرای فیزیک‌نوین‌خوانده‌ی پاییز نودونه که آخرین سنگ هم از زیر پای‌اش غلتید و با سر در باتلاق فرو رفت. زهرای بهمن‌ماه نودونه‌‌ در کوچه‌پس‌کوچه‌های تهران؛ به دنبال جواب و سوال، به دنبال سوال و جواب که حاصل مراجعه‌اش به طبیب شد تخدیر با فیلم کمدی. دست آخر میانه‌ی فیلم و حاق قهقه گریست و پاسخ را در کام مرگ نگریست. همان زهرای بهار هزاروچهارصد که به تب غزالی دچار شد و در بستر افتاد، بهاری که به پاییز می‌ماند و تنی به تابستان خوزستان. همان زهرای تابستان هزاروچهارصد که رفت کنار مردم ایستاد و فهمید مردم بودن یعنی چه.

اکنون اما این منم، زهرایی که 21 سال و یک ماه و 4روز به دور حورشید چرخیده. مسیر طولانی طی کرده و با تمام استعدادش در فهم فیزیک و فلسفه از فهم مصیر عاجز است.

این منم جوانکی آرام و مشوش، امیدواری مایوس، مشکوکِ موقن، سالکِ ایستاده با سوالاتی به طول عمر بشر که از ژرف غفلت حتی نمی‌داند چطور این متن را تمام کند...

 

این متن به بهانه‌ی زادروز نافرخنده‌ی نگارنده نگاشته شد و البته با تاخیر

هارب
۱۳ آبان ۰۰ ، ۰۳:۴۳ موافقین ۵ مخالفین ۰ ۳ نظر