پیش دکترعارف رفتم، تخصصش فوتونیک است، احتمال دادم راست کار خودش است.
تَق تَق
- بفرمایید...
خب اشتباه میکردم. دکتر توضیح داد که چیزی که او خوانده کاربردی است و جواب سوال من پیش ذراتکارهاست. توصیه کرد که سوالم را از دکترموسوی یا دکتررزمی بپرسم. پیش پروفسور رزمی رفته بودم، شعورمندی ذرات گرچه تبیین قشنگی بود اما متافیزیکش بسیار پررنگ بود و عملا فیزیکی نداشت، با دستهایم فاصله داشت، دلخوشی کوچکی بود اما پاسخ؟ مطلقا نه. هنوز هم اصل فرما روی مخم بود. سرکلاس اپتیک وقتی استاد اصل کمترین زمان را توضیح میداد پرسیدم اما استاد جوابی نداشت. چند روز صبر کردم و بالاخره به ایستگاه چهارم رفتم، ساختمان بهشتی، راهروی گروه فیزیک، 2امین اتاق مانده به پلهها.
تَق تَق
- بفرمایید.
دکترموسوی تقریبا مشهورترین استاد گروه فیزیک است. ترم اول فیزیک قبل از اینکه اساتید درسهای خودت را بشناسی دکترموسوی را میشناسی. "منظم"، "خیلی جدی"، "وقتی تدریس میکنه هر تخته را به 3بخش تقسیم میکنه و به ترتیب تدرس میکنه"، "جرات نمیکنی سرکلاسش سرتو برگردونی"، "خیلی سختگیره"، "افتادن تو درسش طبیعیه"، " ببین ولی خیلی خوب درس میده"، "واقعا باسواده"، "حتی افتادن با موسوی ارزشمنده" . اینها پرتکرارترین جملاتیست که وقتی پیش بچههای فیزیک نشستی دربارهی دکتر میشنوی. من البته بیبهره نبودم، درس ریاضی فیزیک2 با ایشان داشتم و یحتملا شلخهترین دانشجوی آن کلاسش هم بودم، با نمرهی 16 پاس کردم که برای خودش شاخ غول است و میتوانم تا دکتری سر این قضیه پز دهم=) اما خب مجازی بود و این همه هیبت و جدیت دیده نمیشد. حال قرار بود پیش دکترموسوی معروف بروم.
+ سلام استاد.
- سلام، بفرمایید.
+ استاد کِی بیام مزاحمتون شم؟ سوال دارم.
- الان بپرس.
+ همین الان؟
- بله.
+ یعنی الان وقت دارید؟
- بله.
+ بیام تو؟
- خواهش میکنم.
داخل میشوم. لبخند دارد. نمیدانم از اسکلیت من خندهاش گرفته یا نه.
+ بشینم؟
- بله بله. خواهش میکنم.
و شروع میکنم...
استاد با نهایت دقت میشنود و پاسخ را آغاز میکند. اول حد کلاسیکی و کوانتومی را تفکیک میکند و میگوید در حداپتیکی نور موج است. در واقع وقتی آزمایش میکنیم مشخص میشود موج است یا ذره. هنگ میکنم:
+ بالاخره یه اصالتی باید خودش داشته باشه دیگه؟!
با لبخند ادامه میدهد. دیوانهام میکند. از نقش مشاهدهگر میگوید. فیزیک در رگهایم میخروشد.
- حالا رادیکالاش میگن قبل از اینکه آزمایش کنیم اصلا الکترونی اونجا نیست، آزمایش ماست که خاصیت میده. مثلا یک تعدادی توپ توی یک کیسه هست و میخوای درش بیاری تا به توپ دست نزدی توپ بیرنگه، همین که تو در دست میگیری مثلا آبی میشه...
...ادامه میدهد. فیزیک در رگهایم میخروشد...
- همینه که میگن: ?Is the moon there
سعی میکنم خودم را جمع کنم و به مکانیک کوانتومی حمله کنم:
+ خب ما خودمون از این ذرات تشکیل شدیم دیگه. چطور ممکنه مایی که از این ذرات تشکیل کنیم به اون ویژگی بدیم؟
استاد با لبخند نگاهم میکند. پر شورتر ادامه میدهم.
+ اصلا اصلا از کجا معلوم خود مکانیک کوانتومی شانسی کار نمیکنه؟
و همچنان با حوصله استاد میشنود و پاسخ میدهد. خود من یحتملا اگر یک نیمچه دانشجوی ترم شیشی میآمد دفتر و بنا میکرد تفسیر کپنهاگی را زدن با تمسخر از دفترم بیرونش میکردم=)
استاد از اشکالات مکانیک کوانتومی میگوید، از نقصهای فلسفی تا نقصهای ریاضیاتی. از مکانیک کوانتومی دفاع هم میکند و البته دستم را در دست مکانیک بوهمی میگذارد. مکانیک بوهمی جذاب لنتی!
آخر سر با یک کله باد کرده از کلی سوال از دفترش خارج میشوم... با یک سوال رفتم با یک دنیا سوال برگشتم!
______________________________________
چهارشنبه باشگاه فیزیک تا نزدیک ساعت20 طول میکشد. بحث یکاهای SI بود اما در نهایت به صنعت و اشتغال هم کشید. از وضعیت بیکاری فارغ التحصیلان فیزیک بچهها گلایه میکنند و به دنبال کور سوی امید میگردند. یکی از اساتید تجربیکار از فاندها میگوید. در آخر کلامش هم اضافه میکند:"الان میگن فلانی بچهها رو تشویق میکنه از کشور برن. خب بله شما براشون کار درست کن نرن!"
کلی حرف دکاتر(جمع دکتر:)) میزنند. نوبت به دکترموسوی که میرسد بوی حرفهایش با دیگران متفاوت است. از لزوم سوال داشتن دانشجوی فیزیک میگوید و بحث را از کوچه و بازار جمع میکند و آخرین جمله میگوید:" برید، بخونید ولی برگردید مملکتتون رو بسازید!" کاری که خودش کرده. چقدر دکترموسوی بودن سخت است!
بعد باشگاه میروم در اتاقش. با عجله مشغول جمع کردن وسایلش است.
تَق تَق.
- بفرمایید.
+ نه استاد دیروقته یک سوال دارم...
حدفاصل ابتدای راهرو تا انتهای راهرو میپرسم: فقط میخوام بدونم این حیرتی که الان دارم بخاطر اینه یک دانشجوی بیسوادم یا اون فیزیکدان باسواد هم این حیرانی رو داره؟
- ببین پائولی، اون وقتی که خیلی جوون بود گفت نسبیت رو 12 نفر فقط فهمیدن، تازه اون موقع!
+ تازه اون موقع! ذهنهای اون موقع!
- ولی فیزیک کوانتومی رو کسی نفهمیده.
درب دانشکده میایستد و دقایقی پرشور حرف میزند. بعد اشاره میکند که برویم آن طرفی که ماشینش را پارک کرده. از پلهها که پاییین میآییم یهو میایستد. "صبر کن ببینم ماشینم رو اون ور پارک کردم" چشمهایش را لحظاتی میبندد" آها! آره همون وره" خیالم راحت میشود که واقعا از اهالی سرزمین فیزیک است =)
- ببین الان درست رو بخون. امتحانات هم که کم مونده. تابستون قشنگ وقت داری. هم بهت کتاب معرفی میکنم، هم آدم معرفی میکنم.
علی الظاهر حیاط دانشکده علومپایه راه میروم ولی در واقع روی ابرهایم :)
میخواهم خداحافظی کنم که میپرسد: خوابگاهی هستی؟
+ بله.
- بشین برسونمت.
و در مسیر هم باز تاکید میکند درسم را بخوانم.
در محضر تمامی شما رفقا با صدای رسا اعلام میدارم که خیلی بووووووووق تشریق دارم اگر این ترم هم درس نخوانم.