روزبه

حجره‌ی کافری مشوش و مشغول

روزبه

حجره‌ی کافری مشوش و مشغول

مختصات جنون‌نامه

روزبه

به‌جای سخن، رقم‌زدن
__________________________

مثل درد برخورد موج و صخره
مثل خستگی یوزپلنگ بعد از ناکامی
مثل غم سوختن مزرعه‌ی سبز
مثل خنکی شب‌های کویر
مثل زیبایی ستاره‌های درخشان
مثل شکوه کوه
__________________________

کرده‌ام توبه به دست صنم باده فروش

کـه دگر می نخورم بی رخ بزم آرایی
__________________________

مردم دوست داشتن

امروز بعد از کورس اصول فلسفی کوانتوم دفترم را برداشتم تا سوالم را یادداشت کنم که یادم نرود.(تا یادم نرفته بگویم حتما سوالات‌تان را یادداشت کنید و گرنه پس از مدتی ذهن‌تان را آشفته می‌کند و بازده را بسیار پایین می‌آورد.) نوشتم:

"چرا همه 2 را 2 می‌بینند؟"

این عجیب نیست؟ وحشیانه نیست؟ این توافق سراسری بر روی 2. افلاطون معقتد بود ذهن ما و ریاضیات در عالمی به نام مُثُل تنظیم شده لذا این توافقات بر سر ریاضیات بین‌مان برقرار است. کاش در عالم مثل، ذهن ما و مکانیک کوانتومی هم با یکدیگر تنظیم می‌شد! من اما مرض درونم خود را نشان داد(نمی‌دانم این اصرار به رفتن راهی غیر از راهی که افراد می‌روند از کجا آمده. حتی از کودکی در من این روند جریان داشته. تا اکنون که چندی پیش دکترفاضل پرسید چرا انقدر اصرار به زدن علیت زمانی دارم.) و در ادامه‌ی سوالم فرضیه‌ی خودم را مطرح کردم:

"شاید گونه‌هایی که 2 را 3 می‌دیدند در روند تکامل حذف شدند"

پقی می‌زنم زیر خنده. بشریت این همه در طول فرگشت جنگید، تمدن‌ها شکل گرفت، تاریخ پیش رفت، نیوتن پرینکیپیا را نوشت، نظریه‌ ریسمان بیان شد، پا روی ما گذاشته شد، شتاب‌دهنده‌ها ساخته شد و این آخری؛ جیمزوب عکس‌هایش را منتشر کرد که تو بشینی کنج خانه و بنویسی چرا همه 2 را 2 می‌بینند! دمت گرم! عالم را متحول کردی!  لاگرانژ هم سن تو بود به دنبال چه بود و تو چه!

 از این تفکرات ژرفم بگذریم، بحثم شگفت‌انگیز بودن ریاضیات بود؛ این کارکرد ریاضیات در عالم. فیزیک‎پیشگان به ای نحو تصمیم گرفتند از زبانی برای توصیف طبیعت استفاده کنند و آن زبان را ریاضی انتخاب کردند. شگفت‌آور نیست که اینقدر زیبا و خوب این زبان جواب داده؟! اصلا چرا باید بتوان با این زبان انقدر قشنگ طبیعت را توصیف کرد؟! چرا این زبان کار می‌کند؟! عجیب شگفت‌انگیز است! عجیب!

در یک دوره‌ای ریاضی‌دانان تصمیم گرفتند که کلا با طبیعت کار نداشته باشند. صرفا روی ریاضی بما هو ریاضی کار کنن؛ کاملا مجرد. چه شد؟ از همیشه بیش‌تر موجب برکت در فیزیک شد! من همواره تاکیدم روی کار خالصانه است! ببینید که تاریخ علم هم با من هم‌نظر است :)))))

ریاضیات عجیب شگفت‌آور است و هروقت که به مسیرم نگاه می‌کنم یکی از مهم‌ترین دلایلی که نمی‌گذارد مسیرم را به فلسفه‌ی محض کج کنم همین است. دل کندن از ریاضی نتوانم.

هارب
۲۷ تیر ۰۱ ، ۰۲:۰۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

چقدر از تو نوشتن سخت است. چقدر ضعیف بودن خودم و خفیف بودن کلامم در هنگام رویارویی با تو هویداست. عظمت تو... آخ که چقدر نحیفم و حقیر.

عزیزترینم!

این روزها بیش از همیشه تناقضاتم به چشم آدم‌ها فرو می‌رود. چون دود آتش بر دیده و می‌راند. اندک افرادی تحمل می‌کنند این آتش را و می‌فهمند و می‌سازند. تو نیز احتمالا از همان تناقضات باشی برای‌شان. از آن علی الظاهر تناقضات که در اعمال من دیده می‌شود. برای همین کم از تو سخن می‌گویم. چند وقت پیش، کسی ازم پرسید: الگوی تو کیست؟ و من کلی طفره رفتم از پاسخ دادن. دست آخر گیر کردم و پاسخ دادم. نام تو را بر زبان آوردم. او جا خورد اما چیزی نگفت.

عزیزترینم!

از آوردن نام تو ابا داشتم. می‌ترسیدم. نگران بودم. که نکند چیزی بگویند. نکند باز گیج و مبهوت نگاهم کنند و چشم انتظار توضیح باشند. نمی‌خواهم ببینم بین من و دوست داشتن تو، دیوانه‌ بودن برای تو، شیدا شدن برای تو، تناقض ببینند. این را دیدن نتوانم.

سکوت می‌کنم.

تو مسکوت‌ترین نقطه‌ی زندگی منی. دورت حصار کشیده‌ام، بلند! آنقدر بلند که چنگال شک هم به تو راه نیابد.

عزیزترینم!

تو تنها دارایی منی. تنها سنگر. آخرین سنگر. تنها پناه. آخرین پناه. نه که کم باشی، بلعکس. فقط می‌خواهم بگویم رگ حیاتم وابسته به توست و اگر روزی این حبل پاره شود روز مرگم خواهد بود، ای تنها دستگیره‌ام!

 

هارب
۲۷ تیر ۰۱ ، ۰۱:۳۸ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱ نظر

چشمانم را با بی‌قراری می‌چرخانم، به دنبال یک نقطه‌ی سیاه. نگاهم به دفترم می‌افتد. سیاهِ سیاه است. می‌دانی سپیده، می‌دانی چرا سیاه می‌بینمش؟ و تو؟ توهم سیاه می‌بینی نه؟ همه سیاه می‌بینند. هرکه چشم به اصطلاح سالم داشته باشد. می‌دانی چرا سیاه؟ اصلا چرا آن یکی دفتر را قرمز می‌بینیم این یکی را سیاه؟ما برای دیدن یک شیء به نور احتیاج داریم. به نور نیازمندیم. نور وقتی به دفتر می‌تابد از سطحش بازتاب می‌شود و این بازتاب وارد چشم ما می‌شود و الخ. اگر نشد چه؟ خب دوحالت دارد سپیده. یا عبور می‌کند از شی که در آن صورت جسم نامرئی می‌شود. این نامرئی بودن برای هرکه بیگانه باشد برای من و تو آشناست. خیلی شبیه فیلم‌ها شد نه؟ خب ما که حلقه نداریم که نامرئی شویم، پس این حرف‌های تخیلی را وا نهیم. نه سپیده نه. صبر کن. امکانش است و امروز ما از همیشه به نامرئی شدن نزدیک‌تریم.

جیغ می‌کشم از تکنولوژی!

- یا؟

یا جذب شیء می‌شود. اگر نور منعکس نشد یا عبور نکرد راه دیگری جز جذب شدن ندارد. آری آدم‌ها چیز... ببخشید! فوتون‌ها در هنگام رو در رویی با یک پدیده راهی جز این 3طریق ندارند.

- و اگر جذب شد؟

و اگر جذب شد ما آن جسم را سیاه می‌بینیم. این دفتر من سیاه رنگ است چون این رنگ که نامش سیاه است تمامی فوتون‌ها را جذب می‌کند. می‌بینی سپیده؟ من از همین می‌ترسم. هروقت که به این مطلب ساده در دنیای الکترومغناطیس که کلی مسئله‌ی پیچیده دارد می‌رسم مبهوت می‌شوم. درست عین روز اول که این مطلب را شنیدم.

پیچیده است. کم اشتباه نمی‌کند. از طرفی گریزی از آن نیست، من چگونه می‌توانم از مغزم خارج شوم و شناخت را آغاز کنم؟ این امر اساسا ممکن است؟ من می‌توانم از پشت چشم‌هایم بلند شوم و عالم را بنگرم؟ دستم را روی سرم می‌گذارم و فریاد می‌کشم:

- نمی‌دانم سپیده، نمی‌دانم!

شاید حق با بور است. همانطور که همیشه آزمایشات طرف بور را می‌گرفت. شاید ما چاره‌ای جز پوزیتیویسم نداریم.

- اما نه! پوزیتیویسم خود اصولی را پذیرفته که پذیرشش خلاف اصولش است. این‌ها به کنار، تو دیدی! تو مکانیک ارسطویی را دیدی، مکانیک نیوتونی را، نسبیت و کوانتوم را! تو همه‌ی این‌ها را دیدی و خوب می‌دانی چقدر فردا پیش‌بینی ناپذیر است. فلسفه‌ی تو همین حرکت است؛ حرکت مبتنی بر ناامیدی و جهل مطلق!

شاید حق با انیشتین بود. تو فکر می‌کنی انیشتین اندازه‌ی بور نمی‌فهمید؟ تو خوب می‌دانی انیشتین می‌دانست اما نمی‌گفت. می‌دانست اما نمی‌نوشت همان حرف‌های بور را نگفت و ننوشت با این حال که می‌دانست.

- اما من نیز دیده‌ام پیشرفت این چندسال اخیر علم و تکنولوژی را که محصول همین نگاه است. من دیده‌ام نسبیت و کوانتوم را که محصول نگاه پوزیتیویست است.

شاید انیشتین یک پیرمرد بزدل بود که جرات زمین زدن خود را نداشت. شهامت بر زمین کوفتن جانش را نداشت. شاید کسی که خود نسبیت را نوشت وقتی سنش بالا رفت ترسید و پا پس کشید. من و تو خوب دیدیم کم‌سالان بی‌باک را که به کهن‌سالی محافظه‌کار می‌شوند.

- بله تو دیدی کوانتوم و نسبیت را. اما تو ندیدی توبه‌ی پیامبر نظریه نسبیت را؟ تو ندیدی  استغفار مردی را که معادله‌ی اساسی مکانیک کوانتوم به نام  اوست؟

شاید انیشتین نمی‌خواست تسلیم شود. کوتاه بیاید. از کجا معلوم سرگشتگی ما در ناسازگاری کوانتوم و نسبیت سر همین کوتاه آمدن نباشد؟ این تسلیم ما را دچار رکود نساخته؟ تو زیبایی حرف‌های بوهم را ندیدی؟

- و من دیده‌ام انحراف عطارد را. نیز دیده‌ام نپتون و پلوتون را.

شاید حق با فاینمن است. زیادی دیوانه‌وار است؟ زیبا نیست؟ شرمنده! جهانت را عوض کن! این‌جا همین شکلی‌ست.

 

پس از سال‌ها هنوز دعوای انیشتین و بور برقرار است.

شاید ما هستیم اما من می‌شنوم آن صدا را که ما، مغزهای درون خمره‌ایم.

هارب
۲۵ تیر ۰۱ ، ۲۱:۴۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

یک زمانی ویدئویی از کلاس دکتر اجتهادی-استاد فیزیک دانشگاه شریف- دیدم که درباره‌ی زمان صحبت می‌کرد و واحد زمان را خاطره دانست. عین جملات ایشان را به یاد ندارم، تا جایی که این حافظه‌ی خاک خورده کار می‌کند فحوای کلام این بود که تعداد خاطرات ما باعث می‌شود یک زمانی برای‌مان زیاد به نظر برسد. ترم شش من این‌گونه بود. هربار که برمی‌گردم و می‌نگرم باورم نمی‌شود که این همه اتفاق در یک ماه و نیمی رقم خورد.  باورم نمی‌شود.

حرف‌ها بسیار است، آنقدر اتفاقات شگفت‌انگیز در همان مدت کوتاه رقم خورد، آنقدر دریافت‌ها بسیار بود که نمی‌توانم بیان کنم. خاصه اکنون که پریشانی ذهنم بیش از همیشه است. چند روز پیش به صوت گفت‌وگویم با دکتر گوش می‌کردم. آنقدر این پریشانی در جانم ریشه دوانده بود که چندین بار رشته‌ی کلامم گسست، چندین بار فراموش کردم چه می‌گویم، جایی لکنت گرفتم و دست آخر آنقدر شلخته و درهم سخن گفتم که اگر مخاطب دکترموسوی نبود مکالمه عبث‌تر ز عبث بود. حرف‌ها را مرتب کرد، دسته‌بندی کرد، درست مثل کلاس درس و بالاخره توانستم به نیم‌چه مقصدی برسانم واژگان را.

گفته بودم اگر درس نخوانم بوقم. خبر خوش این‌که بوق نیستم :) یعنی از جهاتی هستم اما از جهت درسی نه. معدلم در ترمی که بسیاری از دانشجویان‌مان مشروط شدند، نوزده و خورده‌ای  شد. شاید حق با مادرم باشد. شاید من واقعا برعکسم! تولدم که حکایت از این دارد، زندگانی‌ام در ادامه‌اش نیز. اما چگونه؟

این روزها همچنان در تاریکی هستم لذا من امیدوارانه درس نخوانم. بلعکس با ناامیدی مطلق. ناامیدی از هر منظر. از نگرانی افتادن و مشروط شدن گرفته تا آینده و فردا و چه پیش آید زین پس؟!  من ایمان دارم ناامیدی مطلق نیروی محرک است و می‌تواند باعث حرکت شود. ناامیدی مطلق است که می‌سراید به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل. ناامید مطلق در حرکت حتی بیش از امیدوار مطلق حماقت خرج می‌کند. مرا یکسال است که ناامیدی حرکت می‌دهد.  روزی که سرکلاس کوانتوم نشستم استاد فصل4 را آغاز کرد و من حتی ویدئوی جلسه‌ی اول را هم ندیده بودم. ترمودینامیک ایضا و اکثر دروس را تا حضوری شدن یا آغاز نکرده بودم یا بسیار از استاد عقب بودم. لذا برای رساندن خودم باید شبانه‌روز درس می‌خواندم بسیار شب بود که تنها در سالن مطالعه بودم. تنها در سالن مطالعه‌ی یک خوابگاه 400نفره! این را می‌گویم که بفهمیم برای درس خواندن راهی جز ممارست و عرق ریختن نیست. قرار نیست کسی با یک فرمول طلایی و روزی 1ساعت  علم آموزی نتیجه‌ی مطلوب بگیرد. لااقل در رشته‌ی من این امکان نیست.

شب‌ها همان هنگام که همگی در خواب بودند ساعت 3 نیمه‌شب کتری کوچکم را برمی‌داشتم؛ علی‌کافه دم می‌کردم، همزمان آهنگ "مرد تنها" و "زنجیری" را گوش می‌کردم. این دو آهنگ برای درس خواندن به من نیرو می‌بخشید. آهنگ مانند سرم بود. می‌نوشیدم و می‌نوشتم.

این سبک درس خواندن اما کار دستم داد و اوایل بدنم بشدت کم می‌آورد. شرح دکتر و ماوقع بماند برای یک داستان تراژدی-کمدی دیگر.  دست آخر اما بدنم کوتاه آمد. شاید علتش همان حدیث از حضرت صادق باشد که: اگر اراده به انجام کاری باشد ضعف جسمانی مانع نمی‌تواند شود.

یک عامل دیگر گفت‌وگوی بعد از باشگاه فیزیک بود. حرف‌زدن دکتر فیزیک را در رگ‌هایم می‌خروشاند که  شرحش را در پستی دیگر نوشته بودم.

عامل دیگر وجود یک همراه است. من به هنگام خستگی پناه داشتم. گاهی این پناه مهجور بود که اکنون واقعا مهجور است، گاهی دوستان ز غوغای جهان فارغم بودند. گاهی شانه‌های فاطمه بود. گفتم شانه‌های فاطمه. چقدر دلتنگ شانه‌هایت هستم من!

امیدوارم این تجربه‌نویسی مفید باشد هرچند که حاوی بدآموزی بسیار است. این نوشته صرفا تجربه‌ی شخصی‌ست آن هم تجربه‌ی شخصی چون من که آدم‌های حولم معتقدند نرمال نیستم. فلذا مانند تمام گفته و نوشته‌های اینجانب جدی گرفته نشود، لطفا :).

هارب
۲۲ تیر ۰۱ ، ۰۱:۰۴ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

من در کودکی عاشق فیلم "سرگذشت نارنیا" بودم، عاشق اصلان و همیشه خودم را جای لوسی تصور می‌کردم. آن لحظه که با امید دارو به اصلان داد امیدوارترین بچه‌ی روی کره‌ی زمین بودم در انتظار خوب شدن اصلان، درست مانند لوسی. اما آن لحظه‌ی اول که اصلان بیدار نشد و بچه‌ها را غم گرفت مرا نگرفت، یعنی نپذیرفتم که اصلان نیست، اصلان رفته، اصلان مرده، می‌بینی؟ از همان اول با پذیرفتن فقدان کَس‌هایم مشکل داشتم. در فیلم اما لحظاتی بعد اصلان با هیبت همیشگی‌اش استوار ظاهر شد، زنده. واقعیت اینطور نبود اما. زندگی اینطور پیش نرفت. اصلان‌هایم زنده نشدند، بازنگشتند. اصلان‌هایم رفتند و رفتند، برای همیشه. من اما هنوز زهرا کوچولوی 5ساله‌ام که به تلوزیون زندگی خیره شده و چشم انتظار بازگشت اصلان است. می‌بینی؟ هنوز خیالات کودکی‌ام پررنگ‌تر از واقعیت جوانی‌ام است. دکتررجایی راست می‌گفت انگاری، باید کمی رئالیست شوم. شاید شیفتگی‌ام به کوانتوم به دلیل همین وحشیگری‌اش نسبت به رئالیسم است. شاید تمام خروشم به هنگام رودررویی با نامساوی CHSH  از همین‌هاست. کودک خیالاتی درونم تحمل پذیرش واقعیات را ندارد و همیشه به دنبال راه فرار است. سال‌ها فرار...

به کمدها و درها با ذوق نگاه می‌کردم و هربار که درشان را باز می‌کردم منتظر بودم سرمای برف پوستم را لمس کند یا گرمای آفتاب جانم را گرم. دیوانه‌ی آن لحظه‌ی رویایی در فیلم‌ها بودم که در باز می‌شود و فوتون‌ها با متانت از لای در وارد می‌شوند و فضا را لمس می‌کند. در کودکی‌ام هیچ دری پیدا نشد که اینگونه باشد. اما در جوانی...

در اتاقش در اکثر مواقع نیمه‌باز است. وقتی بسته‌است یعنی نیست یا اواخر حضورش است. در اتاقش نیمه‌باز است. یک صندلی داخل اتاقش کنار در است که تنظیمش می‌کند تا در به پای‌ صندلی گیر کند و بسته نشود. در اتاقش نیمه‌باز است. در راهروی نیمه‌تاریک گروه فیزیک فقط یک در نیمه‌باز است. باقی درها یا بسته‌اند یا کاملا باز. روبه‌روی در نیمه‌باز اتاق ایستادم. فوتون‌ها با متانت از لای در وارد شدند و فضای راهرو را لمس کردند. نور با لطافت از لای در اتاق خارج شده. زهرا در می‌زدند.

- بفرمایید.

لوسی وارد سرزمین نارنیا می‌شود. سرزمینی شگفت‌انگیز و به دور از واقعیت.

هارب
۲۲ تیر ۰۱ ، ۰۰:۴۹ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

برای فردا باید 2تا توصیه‌نامه از اساتید بگیرم اما هنوز ایمیل هم نزدم، هنوزتر؛ ایمیل را هم ننوشتم، هنوزترتر؛ اصلا نمی‌دانم متن ایمیل برای درخواست توصیه‌نامه را چگونه باید بنویسم، ترترتر: با استاد عارف صمیمی نیستم و ماندم چگونه از او توصیه‌نامه بگیرم، سایتد بالای مقالات طرف آدمی را به چه مشقت‌ها که نمی‌اندازد. این میان بدن درد هم دارم.

برای فردا باید پروپوزال را تحویل بدهم، هنوز یکی از مهم‌ترین بخش‌هایش را ننوشتم و قالبش هم تکمیل نیست. امان از بدن درد.

فردا کلی کار دارم و امروز کلی بدن درد. گروپ تئوری دکتر کریمی‌پور را ناقص دیدم، نسبیت خاص را هنوز شروع نکردم و کوانتومم مانده. 

کارهای ترم تابستان لعنتی هنوز روی هواست و من بدن درد دارم. 

 

________________________________________________

ترم را ترکاندم. نتایج بطرز باور نکردنیی عالی بود، شرحش بماند برای یک پست که حالم خوب باشد و بدن درد نداشته باشم. حیف شیرینی‌اش است.

هارب
۱۹ تیر ۰۱ ، ۱۶:۲۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

در حد فاصل دم کشیدن چای عارضم به محضرتون که در شبکه‌های اجتماعی فعالیت ندارم، ناشناس نیز، فلذا اگه کاری داشتید ایمیل بزنید ؛)

هارب
۲۵ خرداد ۰۱ ، ۰۰:۱۱ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰ نظر

- چاره‌ای جز امیدوار بودن داری؟

- نه.

- تو امیدوار بودن رو انتخاب نکردی.

 

 

[ادامه می‌دهد...]

 

هارب
۲۱ خرداد ۰۱ ، ۰۴:۲۰ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ نظر

پیش دکترعارف رفتم، تخصصش فوتونیک است، احتمال دادم راست کار خودش است. 

تَق تَق

- بفرمایید...

خب اشتباه می‌کردم. دکتر توضیح داد که چیزی که او خوانده کاربردی است و جواب سوال من پیش ذرات‌کارهاست. توصیه کرد که سوالم را از دکترموسوی یا دکتررزمی بپرسم. پیش پروفسور رزمی رفته بودم، شعورمندی ذرات گرچه تبیین قشنگی بود اما متافیزیکش بسیار پررنگ بود و عملا فیزیکی نداشت، با دست‌هایم فاصله داشت، دلخوشی کوچکی بود اما پاسخ؟ مطلقا نه. هنوز هم اصل فرما روی مخم بود. سرکلاس اپتیک وقتی استاد اصل کم‌ترین زمان را توضیح می‌داد پرسیدم اما استاد جوابی نداشت. چند روز صبر کردم و بالاخره به ایستگاه  چهارم رفتم، ساختمان بهشتی، راهروی گروه فیزیک، 2امین اتاق مانده به پله‌ها.

تَق تَق

- بفرمایید.

دکترموسوی تقریبا مشهورترین استاد گروه فیزیک است. ترم اول فیزیک قبل از این‌که اساتید درس‌های خودت را بشناسی دکترموسوی را می‌شناسی. "منظم"، "خیلی جدی"، "وقتی تدریس می‌کنه هر تخته را به 3بخش تقسیم می‌کنه و به ترتیب تدرس می‌کنه"، "جرات نمی‌کنی سرکلاسش سرتو برگردونی"، "خیلی سخت‌گیره"، "افتادن تو درسش طبیعیه"، " ببین ولی خیلی خوب درس می‌ده"، "واقعا باسواده"، "حتی افتادن با موسوی ارزشمنده" . این‌ها پرتکرارترین جملاتی‌ست که وقتی پیش بچه‌های فیزیک نشستی درباره‌ی دکتر می‌شنوی. من البته بی‌بهره نبودم، درس ریاضی فیزیک2 با ایشان داشتم و یحتملا شلخه‌ترین دانشجوی آن کلاسش هم بودم، با نمره‌ی 16 پاس کردم که برای خودش شاخ غول است و می‌توانم تا دکتری سر این قضیه پز دهم=) اما خب مجازی بود و این همه هیبت و جدیت دیده نمی‌شد. حال قرار بود پیش دکترموسوی معروف بروم.

+ سلام استاد.

- سلام، بفرمایید.

+ استاد کِی بیام مزاحم‌تون شم؟ سوال دارم.

- الان بپرس.

+ همین الان؟

- بله.

+ یعنی الان وقت دارید؟

- بله.

+ بیام تو؟

- خواهش می‌کنم.

داخل می‌شوم. لبخند دارد. نمی‌دانم از اسکلیت من خنده‌اش گرفته یا نه.

+ بشینم؟

- بله بله. خواهش می‌کنم.

و شروع می‌کنم...

استاد با نهایت دقت می‌شنود و پاسخ را آغاز می‌کند. اول حد کلاسیکی و کوانتومی را تفکیک می‌کند و می‌گوید در حداپتیکی نور موج است. در واقع وقتی آزمایش می‌کنیم مشخص می‌شود موج است یا ذره. هنگ می‌کنم:

+ بالاخره یه اصالتی باید خودش داشته باشه دیگه؟!

با لبخند ادامه می‌دهد. دیوانه‌ام می‌کند. از نقش مشاهده‌گر می‌گوید. فیزیک در رگ‌هایم می‌خروشد. 

- حالا رادیکالاش می‌گن قبل از اینکه آزمایش کنیم اصلا الکترونی اون‌جا نیست، آزمایش ماست که خاصیت می‌ده. مثلا یک تعدادی توپ توی یک کیسه هست و می‌خوای درش بیاری تا به توپ دست نزدی توپ بی‌رنگه، همین که تو در دست می‌گیری مثلا آبی می‌شه...

...ادامه می‌دهد. فیزیک در رگ‌هایم می‌خروشد...

- همینه که می‌گن: ?Is the moon there

سعی می‌کنم خودم را جمع کنم و به مکانیک کوانتومی حمله کنم:
+ خب ما خودمون از این ذرات تشکیل شدیم دیگه. چطور ممکنه مایی که از این ذرات تشکیل کنیم به اون ویژگی بدیم؟

استاد با لبخند نگاهم می‌کند. پر شورتر ادامه می‌دهم.

+ اصلا اصلا از کجا معلوم خود مکانیک کوانتومی شانسی کار نمی‌کنه؟

و همچنان با حوصله استاد می‌شنود و پاسخ می‌دهد. خود من یحتملا اگر یک نیم‌چه دانشجوی ترم شیشی می‌آمد دفتر و بنا می‌کرد تفسیر کپنهاگی را زدن با تمسخر از دفترم بیرونش می‌کردم=) 

استاد از اشکالات مکانیک کوانتومی می‌گوید، از نقص‌های فلسفی تا نقص‌های ریاضیاتی. از مکانیک کوانتومی دفاع هم می‌کند و البته دستم را در دست مکانیک بوهمی می‌گذارد. مکانیک بوهمی جذاب لنتی!

آخر سر با یک کله‌ باد کرده از کلی سوال از دفترش خارج می‌شوم... با یک سوال رفتم با یک دنیا سوال برگشتم!

______________________________________

 

چهارشنبه باشگاه فیزیک تا نزدیک ساعت20 طول می‌کشد. بحث یکاهای SI بود اما در نهایت به صنعت و اشتغال هم کشید. از وضعیت بی‌کاری فارغ التحصیلان فیزیک بچه‌ها گلایه می‌کنند و به دنبال کور سوی امید می‌گردند. یکی از اساتید تجربی‌کار از فاندها می‌گوید. در آخر کلامش هم اضافه می‌کند:"الان می‌گن فلانی بچه‌ها رو تشویق می‌کنه از  کشور برن. خب بله شما براشون کار درست کن نرن!"

کلی حرف دکاتر(جمع دکتر:)) می‌زنند. نوبت به دکترموسوی که می‌رسد بوی حرف‌هایش با دیگران متفاوت است. از لزوم سوال داشتن دانشجوی فیزیک می‌گوید و بحث را از کوچه و بازار جمع می‌کند و آخرین جمله می‌گوید:" برید، بخونید ولی برگردید مملکت‌تون رو بسازید!" کاری که خودش کرده. چقدر دکترموسوی بودن سخت است!

بعد باشگاه می‌روم در اتاقش. با عجله مشغول جمع کردن وسایلش است.

تَق تَق.

- بفرمایید.

+ نه استاد دیروقته یک سوال دارم...

حدفاصل ابتدای راهرو تا انتهای راهرو می‌پرسم: فقط می‌خوام بدونم این حیرتی که الان دارم بخاطر اینه یک دانشجوی بی‌سوادم یا اون فیزیک‌دان باسواد هم این حیرانی رو داره؟

- ببین پائولی، اون وقتی که خیلی جوون بود گفت نسبیت رو 12 نفر فقط فهمیدن، تازه اون موقع!

+ تازه اون موقع! ذهن‌های اون موقع!

- ولی فیزیک کوانتومی رو کسی نفهمیده.

درب دانشکده می‌ایستد و دقایقی پرشور حرف می‌زند. بعد اشاره می‌کند که برویم آن طرفی که ماشینش را پارک کرده. از پله‌ها که پاییین می‌آییم یهو می‌ایستد. "صبر کن ببینم ماشینم رو اون ور پارک کردم" چشم‌هایش را لحظاتی می‌بندد" آها! آره همون وره" خیالم راحت می‌شود که واقعا از اهالی سرزمین فیزیک است =)

- ببین الان درست رو بخون. امتحانات هم که کم مونده. تابستون قشنگ وقت داری. هم بهت کتاب معرفی می‌کنم، هم آدم معرفی می‌کنم.

علی الظاهر حیاط دانشکده علوم‌پایه راه می‌روم ولی در واقع روی ابرهایم :)

می‌خواهم خداحافظی کنم که می‌پرسد: خوابگاهی هستی؟

+ بله.

- بشین برسونمت.

و در مسیر هم باز تاکید می‌کند درسم را بخوانم.

 

 

در محضر تمامی شما رفقا با صدای رسا اعلام می‌دارم که خیلی بووووووووق تشریق دارم اگر این ترم هم درس نخوانم.

 

هارب
۲۰ خرداد ۰۱ ، ۰۱:۰۶ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱ نظر

در حد فاصل خنک شدن نسکافه‌ام برای‌تان می‌نویسم که:

این چندصباح که دانش‌گاه باز شده تازه دریافته‌ام دانش‌جویی یعنی چه و چقدر من محتاج این نقطه از فضا و زمان بودم. جایی که فارغ از دغدغه‌های مالی بتوان وسط کتابخانه روی زمین نشست و ساعت‌ها خواند که وقتی از ذوق پیدا کردن یکی از کتب ریاضی به زبان اصلی در خودت نمی‌گنجی نگاهت به درس‌نامه‌های زبان اصلی فاینمن گره بخورد. جایی که وقتی با دمپایی‌های آبی حمامی‌ام برای حل سوال پای تخته می‌روم استادرجایی کلی از استایلم تعریف و تمجید کند و دست آخر مهر تاییدش را با جمله‌ی " من که موافقم و این خوبه" تکمیل کند =) جایی که وقتی با آشفتگی محض حول ساعت20 پیش استادموسوی می‌روم با صمیمت و ذوق برایم از کوانتوم بگوید و دلگرمم کند به ادامه‌ی مسیر. اینجا یک دانشجوی ترم6 با پرویی محض به دفتر استاد تمام کیهان‌شناس می‌رود و می‌گوید حرف‌هایش در مقاله تبیین علمی نیست و اسطوره‌ایست. هنگام خروج هم پروفسور رزمی یکی از این خوراکی‌های آردی شیرین‌مزه بدهد دستت. اینجا استاد فاضل با موهای پریشان لخت، لباس چروک و ریش‌های بلندش آرامت می‌کند که تو روی این کره تنها نیستی و می‌توان خود بود و خود ماند حتی پس از 40سالگی. این‌جا سرشار از فوتون است؛ روشنی بخش، پرانرژی.

راستی نسکافه‌ام سرد شد.

هارب
۱۶ خرداد ۰۱ ، ۱۸:۴۵ موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱ نظر